مسنجر

سلام... 

 این یه روش جدید برای باز کردن یاهو مسنجر در این اوضاع احوالات جات!!! 

 

روی صفحه ی مسنجر همون زیر خط آبیه هه ۲ تا گزینه هست...یکی messenger و یکی help 

 

روی messenger  کلیک کنید تا باز شه و گزینه ی اول رو انتخاب کنید... 

یعنی: connection prefereces 

 

توی صفحه ای که باز میشه گزینه ی use proxies رو فعال کنید و بعد هم یه تیک کوشولو کنار enable socks proxy بگذارید... 

 

بعدش پایین ترش اونجا که server name  میخواد این عدد رو بنویسید:122.70.146.53 

server port هم بنویسید 1080  

دیگه همین... 

 

من اینو از توی یه سایتی دیدم و انجام دادم و شد... ولی گاهی وقتا چند بار هی باید بزنم تا کانکت شه... گاهی وقتا حتی خطای پروکسی میده... اما بعد از 3-4 بار که بهش بی توجهی کنید خودش از رو میره و بلاخره چشمتون به جمال ادد لیستتون منور میشه... 

 

اینم جاست فور محبوب جونی که کلی دلم واسش تنگیده اما عمراً اگر الان کامی جون همکاریکنه در باز کردن وبلاگش!!!! 

 

این عکس رو هم میزارم که در صورت هر گونه اشتباه یا مبهم بودن متن بتونین ازش استفاده کنین... 

 

دیگه همین دیگه...   

بازم یه شروع از صفر

 سلام سلام

خوب...بلاخره من برگشتم... 

البته همچنان خسته ام...نه که کوه کندم و خودم رو خفه کرده بودم از بس درس خوندم واسه اون... 

 

دیروز از صبح تا شب مهمون اومد خونه مون و ما هم مشغول دختر خونه بودن و پذیرایی نمودن و لبخند تحویل این و اون دادن...مدام هم باید برای تک تکشون توضیح میدادم که امتحان رو گند زدم و ایشالله سال دیگه و خلاصه از این صوبتا... 

 

امروز هم با اینکه مامی جون قول گرفته تا ظهر که میاد آثار و نتیج این کتابا از روی زمین جمع شده باشه اما من همه اش یا بی حال بودم و دراز کشیده بودم یا اینکه در حال مکالمات تلفنی بودم.... 

 

واییییییییییییییی...توی خواب و بیداری بودم که یکی از دوستان برام اس ام اس داده بود.... و دیدن اون پاکت خوچگله ی روی گوشی برام یه دنیااااا دوست داشتنی بود....میدونم بی جنبه ام... اما چه کنم... اینقد بد بود این مدت که اس ها غیر فعال بود.... از همه ی دوستام بی خبر بودم... خلاصه تبریک فراوان به خود خودم 

 

داشتم یک کمی برنامه هایی که داشتم رو چک میکردم فقط دیدم که یه مقدار حجمشون با ۲۴ ساعت روزانه جور در نمیاد!!!! 

 

اول از همه زنگ زدم به چند تا از مریضایی که قرار بود خودم باهاشون تماس بگیرم و ساعتاشونو بگم...چون مریض جدیدام رو هم نوبت دادم و باید هماهنگ میکردم واسه فردا... بعدم شری *بهم زنگ زد و قرار شد فردا بیاد اینجا تا با هم بریم سر کار... 

 

بعدم بهی جونم زنگید و کلی با هم حرف زدیم و بازم اعتبار تمام کردیم 

 

فردا صبح هم باید برم اول یه جایی و بعد هم برم دانشگاه و خلاصه که فردا روز شلوغی خواهد بود.... 

 

قراره به مهسا هم زنگ بزنم تا یه روز با هم بریم اون باشگاه ورزشی تا ثبت نام کنم... خیلی به یه ورزش احتیاج دارم که روی روحیه و انرژیم اثر بزاره.... خوب وقتی یکی توی دلش پر از غم و درد باشه اما تمام مدت روز تلاش کنه تا با این غما بجنگه و کنارشون بزنه و بخنده، مجبوره دست به هر کاری بزنه تا نیروی بیشتری داشته باشه!!!! 

 

بعدم باید یه سر برم خرید کتاب... ۲ تا کتاب از این روانشناسیا میخوام بخرم... ۲ تا کتاب از فارکس(یادتون میاد یه زمانی عشقش منو گرفت؟؟؟ خوب الان میخوام برم دنبالش تا دیگه شروع کنم)...  

 

حالا میون این همه کار تمیز کردن این اتاق و یه خونه تکونی حسابی هم مونده رو دستم که جا نمیگیره... 

 

ساعتای کاریم اضافه شده...میخوام یه تحقیق رو شروع کنم که دارم همچنان در مورد حیطه اش میفکرم...شاید هم برم دنبال برنامه ی طرح و قرارداد با یه بیمارستان جدید... 

 

کلاْ که باید دوره ی آزادی و بیکاری تمام شه و یه جوری زندگی کنم که کم کم مستقل باشم و مسئولیت پذیرتر باشم... من اصلاْ دوست ندارم همیم جوری زندگی کنم... خیلی واسم مهمه که به جایگاهی که میخوام برسم... حتی اگر قرار نباشه مدت زیادی زندگی کنم!!!  

 

 بعدشم که کلا قرار بود من عکسای سفرمون (همون عید رو بزارم) اما نشد و این کامی قاطی بود و بعدشم که من از اول اردیبهشت همه چی روی سرم خراب شد و الان تازه یک کمی وقت پیدا شده... برای همین کم کم شروع میکنم و این سفرنامه ی کذایی رو بنویسم همراه با عکس... خودم که عاشق عکساشم... 

 

اون روزا خیلی به زیبایی جاهایی که بودیم فکر نمیکردم و تمام فکر و ذکرم توی شمارش روزا بود که کی برمیگردیم و این دلتنگی تمام میشه و خلاصه همه اش فکر اوشون بودم... اما الان که نگاه میکنم کلی ذوقشونو میکنم... 

 

راستی یه چیز جدید تر هم بگم و بعد برم... 

تصمیم گرفتم این وبلاگ رو دوتایی کنم... یعنی بهی جونم رو دعوت کردم تا بیاد اینجا و با هم بنویسیم... اینجوری هم می تونم مجبورش کنم شاد بنویسه و هم اینکه خودم بیشتر دوس میدالم... حالا ببینیم تا چه حد زورم بهش میرسه دیگه 

 

خوب دیگه خیلیییی حرف زدم... 

از همه تونم ممنونم...هم واسه ی دعاهاتون هم حرفاتون که خیلیییی آرومم کردم... 

همیشه شاد و موفق باشیییییییییید 

 

 

پ.ن: شری یکی از دوستامه که دنبال کار میگرده... نه زیاد برای مسائل مالی... بیشتر واسه ی روحیه اش... چون یه شکست بدی رو پشت سر گذاشته....به من گفت منشی نمیخوای؟؟ خوب منم که روم نمیشد که بیاد منشیم باشه... گفتم بیا واسه هماهنگی کارای کلینیک.... اینجوری حداقل اسمش بهتره... قراره از فردا بیاد...کاش واسش حالا مفید باشه و یک کمی از خودش بیرون بیاد... 

 

پ.ن۲: یه اتفاق خوب یه احساس خوب بهم داده... همین!!!

نه(۰)

هیچی... 

فقط خواستم بگم این شمارش معکوس هم تمام شد... 

نظر خاصی ندارم... 

حس خاصی هم ندارم... 

حتی حس راحت شدن از دست این درسای کوفتی... 

فکر کنم از دست خودم خیلی عصبانیم!!! 

 

امتحانم اصلا راضی کننده نبود برای خودم... 

خوب انتظارش هم میرفت... 

تا چه شود!!! 

 

با اینکه فکر میکردم با یه شور و حال جدید واسه تمام شدن این روزا میام و یه پست طولانی می نویسم اما اصلا حسش نیست... 

خوابم میاد شدید... 

 

تا بعد!!!