من و اعصاب خرد!

به به به 

میبینم  که شرمنده اخلاق همه ی شما شدیم و هنوز هستیم و قراره فعلاْ باشیم در ختمتتون hulasmiley.gif : 39 par 23 pixels.

 

بعله... 

از اونجایی که کلا من خودم باید حدسشو میزدم،این شد که فرمودن عزیزان لب مرز،به محض اگاه شدن از تصمیم ما مرز رو بستن!!!!....جیگر مهمون نوزازیشون.... اینا اینقدر مهربون بودن و من نیمیدونستم؟؟؟....خبر داشتم هر ماه قصد رفتن میکردم که....چرا پس من همیشه از اینا بدم میومد؟؟؟....به خاطر جنگ؟؟؟...اینا؟؟؟؟....نه بابا یه چی میگیا....اینا که هی مرز میبندن کی میان بجنگن؟؟؟؟....احتمالاْ همه ی اون جنگ و شهیداش و بابای من و همه ی اونای دیگه ای از زخم جنگ و حوادث بعدش دارن دچار یه توهم فانتزی هستن ...  

 

ده!... 

اخه من نمیدونم چرا نجف و کربلا باید صاف توی عراقی باشه که....(بیب!) 

 

خوب...اینجوریاس دیگه...  

 

میدونین من امروز به چه نتیجه ای رسیدم؟؟؟ 

اینکه اون فحش بی تربیتی که یکی از دوستان هر از گاه همیشه ای به زبون می اورد در یک مورد شدیداْ در مورد بنده صدق میکند(بلا نسبت البته!dunnosmiley.gif : 42 par 18 pixels.

 

یعنی اون کاسه ی داغ تر از اش خود جنابعایمم!!!! frenchhello.gif : 42 par 36 pixels.(این چیزی گفت الان من نمیفهمم؟؟؟)  

 

حذف شد!!!! 

 

الان نظر شما هم در مورد اون فحش بی تربیتیه همین نظر منه دیگه؟ (بلا نسبتشم میزارم به عهده ی خودتون!) 

 

 

***میدونم اومدم شبیه پیره زنا غر میزنم ولی از صبح تا حالا دارم خون خونه خودم رو میخورم(درسته پانته ا؟؟؟؟...من دیگه به خودمم شک کردم والله....شدم پری خانوم...برم یه امثال الحکم بخرم

 

 

پ.ن۱:وای من دیروز شنیدم که دیه ی زن بر مرد واجب نیست و شنیدم که از قوانین اسلامه.... واقعاْ؟؟؟ چرا پس من نمیتونم اینطور فکر کنم؟؟؟چرا واسم جا نمی افته که دین برتر خدا اهل تبعیض باشه؟؟؟؟ چرا نمیتونم قبول کنم که اینا حرف خدا باشه که مرد بر زن برتره!!!!.....دیوونه نشم خیلیه هااااااا....

پ.ن3:همین دیگه...من رفتم...

 

به زور می نویسیم!

سلاملیکم 

من بلاخره تونستم یک باره دیگه به اینجا بیام و اینطور میگن که وقت باقی مونده بسی اندک است و ما رفتنی!!!....به کجا؟؟؟...میگم واستون یک کمی صبر کنید! 

 

این هفته اینجانب تماماْ در خدمت غافلگیری ویروس های عزیز بودم....یعنی همچین وقف کردم خودمو در این راه.... و کشفیدم که این بهترین راه کشت و کشتار این مهمانان ناخوانده است! 

 

دکی جون وقتی منو دید گفت:دخمل گلم وضع ریه ی شما خوب نیست...یعنی سرماخوردگی به ریه ات زده باید کپسول نوش جان کنی...و از اونجایی که کپسولش قویه،۱۲ ساعت به ۱۲ ساعت می خوری...فقط یادت نره باید حتما سر ساعت بخوری 

 

منم به دلیل انجام یکی از تحقیقات هسته ای زندگیم تصمیم گرفتم وارد عمل بشم...کپسولا رو کلهم ۲۴ ساعت یه بار خوردم یعنی یه بار خوردم یه بار نخوردم...نتیجه این شد که وقتی ویرووسا منتظر بودن دارو بخورم و فرار کنن،نمیخوردم....یعد تعجب میکردن...سر ساعت بعد دیگه فرار نمیکردن بعد من دارو میخوردم...اونا داغون میشدن...یعنی جسما هم داغون نمیشدن اینقدر مخشون هنگ میکرد که منفجر میشدن....فقط نیمیدونم چرا هنوزخوب نشدم!!!...فکر کنم این از عوارض داروهه بود!!! 

 

 

امروز خوچحال خوچحال تشریفمو آوردم سر کار میبینم یه برگه گذاشتن جلوی روم... 

چیه؟؟؟ 

ساعت های ورود و خروج روزانه... 

چشمتون روز بد نبینه مادر... 

حتی دریغ از یک روز که بنده قبل از ساعت ۷:۴۰ صبح اومده باشم سر کار(شروع کار۷:۳۰ می باشیده) 

۳-۴ تا غیبت روزانه دارم 

۱ غیبت استحقاقی 

۲ ساعت پاس استحقاقی  

و ۵۳:۴۰ ساعت تاخیر!!!! 

 

بعد این وسط فقط ۱۶ روز کاری واسه من زدن!!!!  

 

خو یعنی فکر میکنید الان موییی روی سر من مونده از صبح تا حالا؟؟؟ 

(توضیح اینکهکاشف به عمل اومده تمام روزایی که من رفتم کلینیک خارج از اینجا واسم تاخیر حساب شدههههههههه....هی من میگم کار دولتی دوس ندارم هی اصرار کنین حالا) 

 

و آخر اینکه 

اگر بار گران بودیم داریم میریم 

دیشب دایی رو فرستادیم بره عیادت یکی از فامیلا و بیاد....اما نیمیدونم باز سر از کجا در آ.رد که ییهو زنگ زد گفت کارت ملی هاتونوآماده کنین داریم میریم کربلا!!!!!!!! 

 

بعد من نمیدونم آخه مگه من مرخصی دارم که ۱ هفته پاشم برم اونجا؟؟؟....بعد حالا اون هیچی...خستگیه بعدش رو بگو....بعد تازه اینم هیچی....صاف عید غدیر یه بمب میزنن من میمیرم شهید میشم بعدش خدا میمونه که من برم بهشت یا واسه نمازای عقب مونده برم جهندم!!!! 

 

حالا از این معضلات که بگذریم...حس خوبی دارم نسبت بهش پیدا میکنم 

اینکه میگم دارم پیدا میکنم به این دلیله که من شدیدا از عراق میترسم....یه جوری که گاهی کابوسشو میبینم....نگران خودمم نیستما...میترسم کلا یه اتفاقی بیفته.... 

 

ولی...فکر میکنم خیلیییی خوب باشه....میتونم برم اونجا و یه بار دیگه تصمیمو اونجا محکم کنم و برگردم...(این برگردمش رو داشتین دیگه؟....الان به خدا گفتم که بعد نکنه نزاره من بیام:دی) 

 

دیگه اینجوری دیگه... 

خلاصه که احتمالا منو تا ۱۴ روز دیگه دارید بعدش دیگه من تا ابد در یادها زنده ام... 

میخوام نارنجک ببندم برم زیر تانک قایم شم 

تازه....یه عزیز مهربونی تقاضای سوغاتی کرده...چی؟؟؟...یه تانک آمریکایی...فک کنننننن 

من سرم از تانک بیرونه دارم میارمش ایران....چه شود!!!! 

 

خوب...همین دیگه 

من یه اعترافی کنم...اصلا حرفم نمی اومد...یعنی اصلا حس حرف زدن نداشتم و خودم اینو از بین تک تک کلمه هایی که نوشتم پیدا میکنم.... 

خوب...خنده ی اینجا به کنار....این روزا....روزای غم زندگیه منه دیگه....اونایی که اونور رو میخونن میدونن...ولی اومدم و نوشتم...تا یک کمی حال و هوام بهتر شه 

 

دیگه میتونین کم کم سعی کنین حلالم کنین تا بعد بیام به زور حلالیت بطلبم... 

فهلا 

(اسمایلی های این متن جمیعا رفتن زیارت اهل قبور فردا پس فردا بر میگردن:دی) 

 

پ.ن:محبوبه دوستت داریم....محبوبه دوستت داریم...(N بار تکرارش کن به تعداد هر شب....) راستی گلم...من هستم...توی دلت....فقط به دلیل اینکه هنوزم حالم خوب نشده زیاد نمیام نت...همه اش خوابم...حتی سر کار...ولی یه وقت تو یه حالی نپرسیا....یه وقت تو یه ابراز احساساتی نکنیا....خواهرم خواهرای قدیم 

 

پ.ن2:میخوام تنها نباشم....یعنی میشه؟!!!

هیش کی به من توجه نمیکنه!

کلاْ این روزا عجیب غریب تر از همیشه ی زندگیمم... 

نه فقط به خاطر اون گوشه ای از حواس پرتی ها و بد شانسی هایی که توی پست قبل نوشتم... 

به خاطر اتفاقات متعدد و گاهی یکنواختی که می افتن و هر بار تاثیر متفاوتی باقی میزارن... خنثی

 

حالا نخوام خیلی ادبی بنویسم میشه این که:معلوم نیست چه مرگمه خلاصه!!!! 

 

تقریبا ماه پیش در اثر یک اتفاقی که نه چندان مهم بود و نه چندان غیر قابل حل،از یه چیزی که دوست داشتم دل کندم و از دستش دادم...بهتره بگم دلیل اصلیش این بود که عرضه نداشتم بایستم و سفت و محکم نگهش دارم...و خوب...نتیجه اش اینکه الان به خودم میگم:حقمه هر چی سرم بیاد! 

بعد از این اتفاق من کلهم آب و روغن قاطی هسسسسستم تا همین الان که خدمت شما حضور دارم... 

یعنی اسمش رو میشنوم یا بحث کشیده میشه سمتش بدنم کهیر میزنه از بس دلم سوخته سر این موضوع... و با مزه اش اینه که اینقدرررر بچه خودشو ریلکس نشون میده که عمراْ کسی بفهمه داره چی میکشهههه.... 

 

نتیجه ی این دهقان فداکار بازیا اینه که هر روز یه نفر داره روی سیستم اعصاب من تفریح میکنه....از جمله یکی از بهترین دوستانم که هنوز عرق رسیدنش خشک نشده از این موضوع حرف میزنه اون با چه آب و تابی...  

و نمیدونم چرا ته حرفاش یه جوری دل منو میسوزونه...گرچه به لطف شوخی و خنده میگه و شاید دلش میخواد حساسیت زدایی کنه اما همین برخوردش باعث شده من از اونی که شاید تنها همراز دلم بود هم کنار بکشم و بین دلم و اون دیوار بزارم!!!! 

 

الان معلوم بود که همین امروزم با هم صحبت کردیم و همین اتفاقا افتاده دیگهههه؟؟؟؟ 

 

بگذریم... 

 

این روزا چپ میرم راست میام غر میزنم که:هیشششش کی به من توجه نمیکنه!!! 

و این موضوع شامل حال کلهم اعضای خانواده شده... 

 

داشت برنامه ی باید ها و نباید ها(یا یه چیزی توی همین مایه ها) نشون میداد...اون تهش آقاهه گفت که مادر پدرا بهتره هر روز به بچه هاشون ابراز علاقه کنن و بگن که دوستشون دارن... 

 

منم که آماده:نیشم رو باز کردم و به مامان گفتم:شنیدی؟؟؟ 

هر شب قبل خوابت باید بیای بهم بگی که دوستم داری!!! 

 

شب خوشحال رفتم زیر پتو و کلی خودمو لوس کردم که الان مامان میاد و اینا... 

که میبینم مامان از دور با شیطنت اومده بالا سرم میگه: کی بود گفت منو دوست داره؟؟؟ 

 

فردا شبش باز همین برنامه تکرار شد به جای اینکه مامان گفت: کی گفته من دوستت دارم؟ 

 

و شب بعد: کی اصلا چیزی گفت؟؟؟ ابرو

 

و اینگونه بود که از خیر مادر گرام گذشتیم و به دایی گیر دادیم 

  

از قضا اون روز توی یه برنامه ی تلویزیونی یه آقای محترمی داشت از اسلام و آقایون و ابراز احساسات نسبت به همسرانشون میگفت که بنده به نمایندگی از طرف زندایی به احقاق حق خانوما پرداختم و دایی رو در این زمینه آگاه کردم....اما نتیجه اینکه دایی جان فرمودن: این قرتی بازیا مال ما نیست!!!... 

 

بهش میگم همین کارا رو میکنی من قید ازدواج رو زدم دیگه...پس فردا شوهرم میاد میشینه پیشت می خوای همینا رو یادش بدی.... 

اونم خوشحال و خجسته میگه:نه خیر...من خودم قبل از بدبخت شدن اون بنده خدا یه دوره واسه آموزشش میزارم ... یعنی چه این حرفا... ابراز محبت چیه...همین که ما مردا تشریف میاریم غذا میخوریم لطفه! 

 

و بنده هم در همین راستا زندایی جان رو منع کردم از غذا پختن تا یک کمی از شرمندگیه این آقایون که اینقدر به ما لطف میکنن کم شه....بابا زیاد میشه نمیتونیم جبران کنیم بزار همین جا تک تک حساب کنیم!!! 

 

از اینا که گذشت رسیدم به برادران مهربان و همیشه در صحنه... 

شیرفهمشون کردم که باید به من توجه کنید و مدام مشغول خوچحال کردن من باشید... 

در همین راستا...هر دو مشغول شدن به سورپرایز نمودن من... 

از این قبیل که: 

در خواب هفت پادشاهم که میبینم یکی پرت شد روی تخت...وقتی میپرم هوا میبینم کوچیکه نشسته روی تخت و با احساس شعفناکی میگه:کجا بودی؟کی اومدی خونه من نفهمیدم؟؟؟ واییی چه خوبه که امروز بعد از ظهر خونه ای!!!! 

 

نشستم در خلوت خودم و مشغول آهنگ گوش کردنم که اون بزرگه گوشی به دست در حالی که داره یکی از آهنگای رپ رو گوش میده وارد میشه و با صدای بسیار تاثیر گذاری همخوانی میکنه با خواننده و ابراز عشقه که همراه با تک تک موهای من میریزه زمین... not listening - New!

 

آخریشم این بود که با صدای داد و دعواشون از wc پریدم بیرون و فهمیدم بندگان خدا دلشون واسم ییهووو بی مقدمه تنگ شده بوده!!! 

 

من نمیدونم خدایی به کجا سر بزارم با این خانواده ی هفتاد رنگمون... 

به قول داداش بزرگه:ما هیچیمون با هیچیمون هماهنگی نداره!!! 

(ایشون هر چی میشه همین ضرب المثل حکیمانه رو به کار میبرن...از نارضایتیش از غذا گرفته تا بیرون رفتن و از همه باحال تر درس خوندنش) 

 

گفتم درس خوندن اینم بگم... 

من کشف کردم میزان درس خوندن هر کسی یه جایی اون ته هاااا روی کوروموزماشم هک شده... 

بعد کلا این قسمت در خونه ی ما در جهش های ژنتیکی از نسل قبل به ما یه جا جا مونده یا دزدیدنش...من نمیدونم چرا مامان اینای ما همه عند عشق و علاقه به خوندن بودن و ما اینقدر اهل فرار.... 

 

مدل جدیدمونم همین داداش بزرگه اس که دیشب تا ساعت 10 بیرون بوده بعدم که اومده خونه زحمت کشیده از روی نقشه ی ایران یه کپ زده بعد با اعتماد به نفس میگه یکی یه اس ام اس بزنه به پشتیبان من بگه که من کارامو همه اشو کردم...بدووییید زود باشید الان 11 میشه!!! 

 

یعنی از کل این سیستم برنامه ریزی و درس خوندن فقط اون قسمت آخرش که اس ام اس زدن ساعت 11 با این متن بود رو یاد گرفت بچه ام!!!! 

 

خوب... 

راستش...امروز اینقدر یههو احساس تنهایی و غم و از این جور حسا بهم دست داد که دلم میخواد همین طوری هر چی یادم میاد بنویسم اما بسه دیگه...  

Hello 

 

پ.ن:یادم اومد نوشته ام رو با این عنوان شروع کردم که این روزا حالم عجیب غریبه و بعدش اینقدر بحث باز شد که یادم رفت منظورم رو کامل کنم...یه توضیح مختصر اینکه....این روزا اتفاقات ناخوشایند دورم کمتر از قبل نیست...بیشتر هم نیست....اما من...آروم تر و بهتر از همیشه ام.... شب ها وقتی چشمامو میبندم توی رویاهایی که تازه ساختم میخوابم و صبح ها با امیدی بیدار میشم که شده همه ی احساس و زندگیم...گرچه دنیا سعیشو میکنه که بازم بهم سخت بگیره اما حالا یه انگیزه ای هم بهم داده و میخواد ببینه تا کجا پاش می ایستم...من همین جا و از پشت همین تریبون اعلام میکنم که این بار تا تهش هستم...بچرخ تا بچرخیم....چون این تنها هدف زندگیمه که تا آخرش میجنگم و جلوی هیچ کس کوتاه نمیام....دعام کنین...به زودی میگم این ها دلیلش چیه!