روحش شاد!

سلام 

اومده بودم براتون از خنده دار ترین مراسم دنیا صحبت کنم اما.... 

صدام دقیقاْ توی گلوم خفه شد.... 

 

اولش کلی ذوق کردم که دیدم زهرا اومده 

اما کمتر از ۱ دقیقه طول کشید.... 

 

وقتی خوندم...باورم نمیشد.... 

و الانم نمیدونم چی باید بگم.... 

 

فقط برای زهرا آرزوی صبر میکنم و دلم میخواد بدونه که روح مجید همیشه و هر لحظه باهاشه.... حالا باید با یه چشم دیگه اونو ببینه....دیدنی که دیگه مخصوص اونه....نه دنیا می تونه ازش بگیره نه کسی ازش بدزده....  

 

دوری سخته...دلتنگی عذابه....اما....قصه ی زندگی هم جز این نیست.... 

 

برای زهرا برای روح مجید برای خانواده اش از خدا آرامش میخوام.... 

 

هر کار کردم دیدم نمیتونم چیزی بنویسم... 

فعلاْ به احترام زهرا مجید سکوت میکنیم.... 

 

زهرا جان منو در غمت شریک بدون.... 

و باور کن که هنوزم نمیدونم چی باید بگم!

به این میگن یه همکار خوب

هیچ وقت به اندازه ی امروز ، یکشنبه ها رو دوست نداشتم

بخصوص این 6 ماه روزهای یک شنبه ی هر هفته یکی از پرکارترین روزهای هفته برام بود و منم که تنبل!!!

اما امروز،هر لحظه اش لذت عجیبی برام داشت....

کمترینش،لذت فکر نکردن به چیزایی بود که توی شرایط دیگه نمیتونم جلوشونو بگیرم....

حالا که بعد از این همه مریض نشستم اینجا و میخوام چند دقیقه ای بنویسم حس میکنم حالم بد نیست و این یعنی خیلیییییی خبر خوبیه!!!

همین چند دقیقه ی پیش دیدم که شماره ی آقای همکار روی گوشیمه...بهش زنگ زدم و گفت که میخواد بیاد پیشم...

اومد نشست و گفت داری با درسا چیکار میکنی؟

گفتم مدتیه کنار گذاشتم....

برای اولین بار توی این 2 سال عصبانی شد از دستم و گفت توی تمام این 2-3 سال حتی یک بار هم بهتون نگفتم که چیکار کنید یا نکنید....اما الان دیگه نمی تونم... میگفت تویاین دوره های کاریمون من خیلی واسش کار کردم و الان وقتشه که باید جبران کنه و این یعنی خدا به دادم برسه.... 

میگه دیگه دوره ی دموکراسی تمام شد الان کاملاً استبدادیه....باید گوش بدی.... 

از نظر اون 2 مورد بیشتر نیست یا اینکه من نمی دونم چه ظرفیت هااااییی دارم و ارزش خودم رو نمیدونم یا اینکه ارزش موقعیت هایی که دارم رو نمیدونم و اصرار میکنه که جز یکی از این دوتا دیگه چیزی نیست... 

 

منم وسط این همه ابهتش می خندم و میگم چرا...گزینه ی سومی هم هست که میگه الف و ب هر دو صحیح اند.... 

 

میگه تمام برنامه هاشو کنسل میکنه...همه ی کاراش مال بعد و تمام این 4 ماه میخواد هر کاری میتونه کمکم کنه تا قبولی من حتمی باشه...میگه اینم جزء قسمتی از موفقیتاشه.... 

 

نگاهش میکنم....اعتمادی که توی چشماشه دلم رو می لرزونه....نزدیک بود اشکم در بیاد....

 

این آقای همکار هم خدایی همیشه کمکم کرده...گرچه هیچ وقت نزاشت بهش یادآوری کنم که چطور علاقه ام به کارم رو بهم برگردوند... 

هنوز نمیدونم تصمیمم چیه....شنیدم از دیروز ثبت نام شروع شده و من هنوز نمیدونم امسال میخوام کنکور بدم یا نه....از تکرار اتفاقات گذشته می ترسم....همکار میگه اینا بهانه است...میگه بچه بازیه....میگه من با اونا یه فرق مهم دارم....اما....چرا من اینا رو نمیتونم باور کنم؟؟؟ 

 

راستش....با اینکه مدتی بود اعتماد به نفسم برگشته بود اما بازم یک هفته ای میشه که تشریف بردن همون جزایر لانگرهاوس....من چیکار کنم آخهههههههههه 

 

فردا واسم یه اتفاق مهم می افته....یه مسیر باز میشه که میتونه تعیین کننده ی خیلی چیزا باشه.... 

دعام کنید...

گوشه ای از دلم

دیروز تولد دختر ِ دوستِ دایی بود.همونایی که همیشه باهاشون سفر میریم. 

از ۲ روز قبل مدام با بهانه و بی بهانه اعلام میکردم که من هییییچ جاییییی نمیام.... 

 

صبح مامان اینا رفتن و حسااابی هدیه تولد خریدن... 

ساعت ۱۰ شب، زمانی که اصولا تمامیه جشن ها در حال تمام شدنه یه حس عجیب غریبی هممون رو تحریک میکرد که پاشیم بریم تولد.... 

 از همه شدید تر هم من.... 

مامان اینا که تا قبلش بیرون بودن و اون موقع تازه اومدن و من فهمیده بودم نرفتن جشن بدون من... 

 

منم دقیقاْ ساعت ۱۰:۱۵ رفتم سمت اتاق که آماده شم... 

حالا نه اینکه فکر کنید رفتم که تا ۳۰ دقیقه بعد آماده باشم که.... 

چیزی حدود ۱ساعت و ربع طول کشید. 

و نتیجه اش به حدی خوب بود که دلم سوخت چرا الان نمیخوایم بریم عروسی... 

 

راس ساعت ۱۲ دم خونه شون بودیم و این مراسم جدید تولد تا ساعت ۱ طول کشید 

همه لباس های جدیدی که از کیش خریدیم رو پوشیده بودیم و حسابی توی خودمون کیف می کردیم.... 

بعد از مدتها....مدتهایی که یادم نمیاد به کی و کجا مربوط میشه....با یه دل سیر آماده شده بودم و همین بهم حس خوبی داده بود.... 

 

باز هم خندیدن...خندیدم...و دنیا هنوز ادامه داشت....هر لحظه اش... 

خالی نبودم...نیستم...چون قلبم خالی نیست.... 

حالا می بینم که توی دلم یاد همه ی عزیزام هست و این یعنی من خوشبختم! 

 

الانم....صفحه رو که باز کردم....آهنگ سلن دیون حس خاصی بهم داد.... 

به اندازه ی اون شب قشنگی که بهم هدیه شد... 

به اندازه ی همه ی اعتمادی که تجربه کردم و همه ی احساس 

به اندازه ی زیباییه همه ی آدمهایی که هر کدوم خاص بودن و یکتا.... 

 

میدونم تنها چیزی که دوری به جا میزاره دلتنگی هاست اما دلتنگی برای کسانی که میدونی با ارزش هستن واقعاْ زیباست.... 

این آهنگ درست به اندازه ی همون روز آرومم کرد و با خودم نجواش کردم و میدونم لحظه ای شک ندارم که اشتباه نکردم.... 

 

دارم چند تا آهنگ دیگه هم ازش دانلود میکنم....  

میخوام لحظه هامو به تمامی زندگی کنم....چون به خدا قول دادم وقتی به آغوشش برمیگردم قصه های شیرینی از دنیاش براش داشته باشم....قصه هایی از عشق از گذشت از محبت از تلاش....  

 

امروز....بریدم....تا دوباره برسم 

شاید نه توی این دنیا....شاید در دنیایی دیگر... 

اما....قرار نبود برای نشدن به هر چیزی قناعت کنیم.... 

 

فردا... 

فردا... 

فرداها.... 

فردا روز دیگریست....با قصه های خودش....