ما مردیم!

از یک قدمی دیوانگی مزاحم وقت شریفتان می شوم 

حالم را بپرسید می توانم بگویم خوبم 

راستش بی حس شده ام 

یک بی حسیه پر درد 

از همان هایی که می تواند جان ادم را بگیرد 

و چه کسی میگوید این بد است؟ 

نه....بسیار هم عالی است 

شاید بمیریم و لذت و شادی ای ببینیم 

شاید بمیریم و حسرت به پایان رسد 

که پدر هست و یادگار گذشته هایم هست و عشق هم شاید بر سر خاکم بیاید و آن روز اعتراف کند که دوستم دارد.... 

 

دیگر تلاشی برای خوب بودن و خوب شدن ندارم 

و نه حتی انگیزه ای 

بریدم و تمام 

از حالم پرسیده بودید؟مگر نه؟ 

 

شیمایی که می شناختید اکنون زیر خروارها خاطره مدفون است 

بس که دست و پا زد خفه شد  

و جالب است که تنها بود....تنها بود.... 

 

بگذریم و بی خیال و از این صوبتا 

دنیا ارزش ندارد از این حرفها بزنم و خیال دنیاییتان را ناراحت کنم 

 

بشنوید از اصفهان و برفی که بلاخره آمد .... 

گرچه ما با اشک هامان به استقبالش رفتیم و نمیدانیم چه مرگمان بود که پا به پای دانه های سفیش خاکستر خاطرات گذشته را زیر و رو میکردیم و دلمان یه داد اساسی می خواست اما کو گوش محرم؟؟؟؟ 

 

ماشین ما هم بلاخره طعم برف را چشید و لباس سفید بخت بر تن کرد و ما ازش عکس گرفتیم گفتیم بماند تا یادمان نرود که خدا با شهر ما نیز آشتی کرد  

 

توجه می کنید که چقدر برف همین طور می آمد که؟ 

میبینید اصلا ماشین زیر این همه برف مشخص نیست؟ تا حلقمان در برف فرو می رفت بس که شدید بود؟دروغ هم اصلا بلد نیستیم....بی جنبه هم نیستیم برف ندیده هم نیستیم..... 

اما حسرت به دل تا دلتان بخواد.....

 

نوشتنمان هم نمی آمد 

نه که نمی آمد....می آمد....اما حرف تازه ای نبود....گفتیم حالتان را نگیریم که نشد! 

یک کمش را که می توانیم بگیریم؟ ها؟؟؟ 

 

 

دعا می کنیم شما خوب باشید و عاشق.... 

برای مسافر زندگیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من که خوبم!

الان باید بنویسم که امروز شرح حالم رو برای یک متخصص گفتم و تشخیص داد که دچار افسردگی شدم؟ 

یعنی میگید بگم که دیگه به مشاور و روانشناس نه....به خود شخص شخیص روان پزشک ارجاعم داد بلکه قرصی شربتی چیزی افاقه کنه عقلم بیاد سر جاش؟ 

 

نه یعنی خدایی انتظار دارید بگم حالم خیلی خراب تر از اونه که براشون گفتم و سعی کردم علائمی که خودم بلد بودم بده رو حذف کنم مبادا بگن مستقیم برو پیش عزرائیل جون؟!!! 

 

خوب خودمونیم بیش از حد توقع دارید 

 

درسته من ادم تابلوئیم اما دیگه نه در این حد....وقتی بخوام یه چیزی رو بروز بدم عمراْ کسی بفهمه.... فقط نمیدونم چرا من در مورد خودآگاهم بسیار موفقم و در مورد ناخودآگاهم اینقدر داغون!!! 

 

خواب که بر ما حروم شده....نه که نخوابم....اتفاقا می خوابم اما تمام مدت دارم توی خواب اشک میریزم در حد لالیگا.....به حدی که وقتی بیدار میشم انگار سکته کردم میرم توی آینه دنبال کج شدن لب و چشم و اینا میگردم....به تازگی هم طپش شدید قلب و نفس کم اوردن مهمونمون شده که ما هم در حال پذیرایی هستیم....بقیه اشم بماند.... 

 

نظر اینه که من یه مدت انکار رو گذروندم و همچین به زور سعی کردم بگم همه چی تحت کنترله و اتفاق بدی نیفتاده و هیچی خطر نداره حسن! و کلا دنیا گلستانه و حالا منفجر شدم..... همون ترکیدن خودمون..... بعد تازه الانم به جای اینکه به خودم مهلت ترمیم شدن بدم زدم روی اون دور و میخوام بگم ما بسی محکم تر از این حرفاییم و بیدی نیستیم که بادی باشیم و خلاصه که کلاس میزاریم بسیار اما در اصل هیچ پخی هم نیستیم و اینا توهمه.... 

 

میگن بریم بلکم علم پزشکی ما رو به راه آدمیت برگردونه اما....بنده مردادی هستم و عمراْ به راهکار های دیگران تن نمیدم....اصرار نکن راه نداره.... 

 

اگر وضع از اینم که میگن بدتر باشه بازم دلم میخواد مثل قبل خودم کاری برای خودم بکنم.... میدونم که بهتر از هر دکتری از پسش برمیام.....این بیشتر ارزش داره.... 

 

دقیقاْ به همین دلیل کتاب دفترم رو باز کردم جلوم و از عصر همین طور زل زل دارم نگاشون میکنم یعنی یه خط و نشون من واسه اون می کشم یکی اون واسه من.... اینطوری روحم رو در عذاب گذاشتم هی بهش میگم:خوب میشی یا به زور بشونمت سر درس؟هان؟ یالا میزارم به انتخاب خودت 

 

همچییییین به زور جلوی خودمو گرفتم مبادا اشکی از دستم در بره بیاد پایین که چشمام همه اش می سوزه...میترسم آب بدنم کم شه میدونین دیگه....بعد این عموی مهربون بنده همین طور ییهو بی مقدمه خبر دادن حال پدر بزرگم خوب نیست....به قطع تماس نرسیده بود که کل زحمتای من به فنا رفت و همه ی این اشکایی که دونه دونه با بدبختی جمع کرده بودم پخش شد روی صورتم!!!!....رعایت کن عمو جان دهه.... 

 

گذشته از شوخی....برای پدربزرگم دعا کنید....فردا نتیجه ی آزمایششون احتمالا معلوم میشه.... سابقه ی بیماری رو داره و امیدوارم دوباره عود نکرده باشه.... خدا بهمون رحم کنه.... طاقت یکی دیگه رو ندارم... خدا که انگار منو بی رگ فرض کرده که هنوز یکی ترمیم نشده بعدی رو میرسونه واسم اما دعا کنید این یه بار و اینطوری نخواد امتحانم کنه که از الان بگم مردود میشم شدید.... به خدا همه ی نیروم واسه این سرپاموندنی که الان میبینید رفته..... از همسایه هم نمیتونم قرض بگیرم.... 

 

برای منم دعا کنید 

میدونم وضع روحیم خرابه.... 

فقط ۲ روز دیگه تا سال حمید مونده.... 

۲ روز و یه دنیا خاطره....  

 

عجب!