تصمیم جدید

دروغ که نمیشه گفت.... 

حال و احوالاتم زیاد خوب نیست....یه جوری خوب نیست که دوباره مجبور شدم خودم رو توی شلوغیه کار غرق کنم و یا اینکه به زور قرصای خواب آور بخوابم! 

 

مجبورم و این اجبار تنها راه چاره ی این روزای منه.... 

حرفهایی که زده شد و شنیده شد،خیلی سنگین تر از اون هستن که بتونم هضمشون کنم و یا به این راحتی بپذیرم و تسلیم سرنوشت شم....خیلیییییییی سنگین تر از اونن که بتونم به زندگی بی دغدغه ام برگردم....هزار جور فکر و خیال توی سرمه....مدام خاطره ها میان پیش روم و حرفهای اون روشون تکرار میشه!....اونوقت حال من دیدنی میشه.... 

 

خلا های روحیم زیاد تر شدن و کنترلشون سخت تر 

در کنارش،تنها همدلم شده پسرکی که حامی روز دختر برام خرید تا در زمان نبودنش جای خالیشو پر کنه....بغلش می کنم و براش حرف می زنم و اونم با چشمای شیرینش درست مثل اون روزا آرومم می کنه.... 

 

دیشب تصمیم گرفتم یه سر و سامانی به زندگیم بدم.... مجبورم با حقیقت کنار بیام حتی اگر خلاف خواسته ی منه....مجبورم تسلیم خواست خدا باشم و راهی نیست....خیلی خوشم نمیاد ضعیف باشم و زندگیم رو بیهوده هدر بدم....حالا که عشق رو ترک می کنم باید یه جور دیگه یه جای دیگه یه احساس دیگه رو پر رنگ کنم.... 

 

دیروز که با خستگی و سردرد شدید رفتم سر کار بعد از ظهرم، دوباره برق چشمای مشتاق بچه ها منو گرفت....همیشه وقتی مایوسم و خسته بیشتر حسشون می کنم....وقتی با ترس تکرار می کنن و نگرانن که اشتباه کنن و من لبخند میزنم و با همه ی اشتباهشون قبولشون می کنم و این بار بیشتر و بیشتر تلاش می کنن تا به هدف برسن،من غرق لذت میشم.... به خدا قابل توصیف نیست حس رضایت روحی ای که من بعد از کار دارم....باور می کنید بیش از یک ساله هیچ حقوقی دریافت نکردم و حتی یه ذره هم به خاطرش ناراحت نیستم؟؟؟!!!! 

 

دیروز حس کردم باید خط زندگیمو به این سمت بگردونم....باید افکارم رو از حضور یا عدم حضور حامی به کارم به بچه ها به یه چیزایی مهم تر از تنها نبودن فردیم بکشونم.... 

من همیشه دلم میخواست برم یه پرورشگاه و حداقل یه روز در هفته میون بچه هاشون باشم.... حالا آدرس یه جا رو دارم و احتمالاْ میرم که بپرسم چه اقداماتی باید انجام بدم.... 

 

همیشه دلم میخواست تحقیق کنم و الان باید یه زمانی رو برای اینکار بزارم 

 

همیشه دلم میخواست یه جوری به همه ی دنیا عشق بورزم و به آدما ارزش محبت رو بفهمونم و الان حس میکنم اینقدر ضعیف بودم که از این راه خیلی دور شدم 

 

خیلیییییی چیزای دیگه هم دلم میخواست که با این ضربه های پشت هم،خسته شدم و از یاد بردم.... 

بدون حامی خیلی چیزا واسم رنگ باخته.... 

دعوام کرد بهم گفت اگر دیگه از این حرفا بزنی من میدونم و تو اما....من واقعاْ هیچ لذت امید یا انگیزه ای برای خودم و برای ادامه ی این دنیا و زندگی ندارم.... شاید اگر خدا منعش نکرده بود دراز میکشیدم تااااااا وقتی بمیرم! 

 

اما....حس میکنم در برابر گذر این روزا مسئولم....حالا که خودم رو باختم حداقل روزامو نبازم.... شاید خدا اینجوری حامیمو حفظ کنه....خیلی نگرانشم....خیلی براش ناراحتم....اینقدر که غم خودم یادم رفته....عصبانیتام یادم رفته....بدی هایی که بهم کرده یادم رفته.... فقط یه چیز توی سرمه....کارش ختم به خیر شه....به زودی.... و بره دنبال یه زندگی عادی.... همه ی وجودم شده آرزوی اینکه خیلی زود خبر ازدواجشو بشنوم.... و بعدش خبر بچه دار شدنش.... حامی عاشق این بود که دختر داشته باشه و ما همیشه بحث داشتیم چون من محکم می گفتم بچه ی اول من پسره!!!!....از خدا می خوام خیلیییی زود کمتر از ۳ سال دیگه حامی دختر کوچولوشو هم بغل کرده باشه..... 

 

میدونم اون روز و اون لحظه ای که خبر ازدواجش به گوشم برسه،یه بار دیگه رویاهامو از دست میدم اما برای جبران لحظه ای که اشک رو توی چشمش دیدم و بهم گفت همه ی اینا دیگه یه حسرته،به جبران این حرفش همه ی اون لحظه رو تحمل می کنم و میخوام که زود اتفاق بیفته.... 

 

حالا که برای من و اون قسمت اینطور تعریف شد،حداقل خوشبختیشو جای دیگه از خدا می خوام..... 

 

باید خودمو،روتین زندگیمو، هدفامو،انرژی م و هر چیزی که به خود خودم مربوط شه آماده کنم برای یک شروع خوب و متفاوت به سمت شیمای جدید و مصمم.... 

عشق شخصی رو از زندگیم حذف کنم و هرگز اهلی نشم.... 

به جاش....به همه ی دنیا عشق بدم....عشقی از یه جنس دیگه.... 

 

چقدر کاااااار دارم و این ۳ روز تعطیلی چقدر خوبه.... 

قرار بود برم تهران اما غزل بانویی رفت مسافرت و منم که به خاطر اون می خواستم برم فعلا نمیرم..... 

به جاش کارامو می کنم تا زودتر آماده شم.... 

 

امروز هم بعد از مدتها که روم نشد برم سر خاک بابا و بابا بزرگم می خوام برم.... 

باید ازشون بخوام منو ببخشن و دعاشونو بدرقه ی راهم کنن 

 

شما هم دعام می کنین؟؟؟ 

 

پ.ن:دایی با اشتیاق برام بلال خریده.... من عاشق شیر بلالم.... اما...لب بهش نزدم....دیگه نمیتونم بخورم.... اینم از خاطره هایی که نه سوختن و نه از بین رفتن بلکه همه ی دنیای منو سوزوندن!....نه دلم میخواد برم دریا....نه عروسی...نه بلال می خورم...نه آدمس اوربیت.... و نه پن پن!!!!!.....خدایا....به دلم آرامش بده....من جز تو کسیو ندارم....

اینم آخر قصه اش:

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه کنم من!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.