جهانگردی نامه(۱):

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خبر داغ

سلام به دوستای گل خودم 

وااااای خیلی وقته نبودمااااا..... 

ما شنبه بعد از یه جهانگردی (به جان  خودم راه نداره بهش بگم سفر....خود خود جهانگردی بود) و بعد از 10 روز توی ماشین در حال حرکت بودن بلاخره به خونه برگشتیم.... 

 

در نوع خودش جالب و هیجان انگیز بود....خیلی خندیدیم....خیلی جیغ زدیم....خیلی مردیم و بلاخره خیلییییی باحال بود اما خوب خستگی های خاص خوش رو هم داشت دیگه.... 

 

این 2-3 روز دست دست کردم که حوصله پیدا کنم و یه سری عکسا رو انتخاب کنم و همراه با توضیحات بزارم اینجا اما اینقدر کار روی سرم ریخته بود که نشد.... شاید حالا یکی دو روز دیگه بزارم.... اما دلم نیومد امشب نیام و چیزی ننویسم.... 

 

امروز یه روز عجیبی بود! 

حدودای 11 بود که یه شماره ی نا آشنا روی گوشیم افتاد...خانوم پشت خط اصرار داشت که من حدس بزنم کیه و بعد که دید ذهن من قد نمیده گفت:نتیجه کنکورت چی شد؟.... گفتم:نزدن که!.... و یهو فهمیدم یکی از همکارای خوبمه.... 

 

اون وقت بود که فهمیدم ای دل غافل شب قبل نتایج اعلام شده و من از همه جا بی خبر تشریف دارم.... 

رفتم سر کامی جون و کد رهگیری که داشتم رو زدم و نوشت: پذیرفته نشده اید! 

 

خوب....از بس به دلم هی افتاده بود که امسالم عین پارساله و تو که یک ماه بیشتر درس نخوندی بی جا می کنی انتظار دیگه ای داشته باشی بی خیالش شدم و رفتم به مامان بزرگم گفتم که قبول نشدم! 

 

بنده خدا مامان بزرگ کلی گریه کرد و باورش نمیشد و تازه من دلداریش میدادم 

 

برگشتم خونه ی خودمون و حسابی توی فکر بودم انگار خودم با خودم حرف میزدم....باز یاد این یک سال توی دلم زنده شده بود و داغ دلم تازه شده بود....آخرشم دیدم فایده نداره....گفتم خدایا هر چی تو بخوای راضیم و شکر و به جاش زنگ زدم به همه ی مریضام و گفتم دیگه نمیام کلینیک!.... گفتم نمیخوام بعد از ظهرا کار کنم و با خودم گفتم می چسبم حسابی به درس و زبان و برنامه ی رفتنم رو جور می کنم! 

 

بعد از شنیدن اینکه یه نفر با نمره ی کمتر از من قبول شده دیگه باز عصبی شدم و رفتم سر سایت سنجش.... داشتم الکی اینطرف اونطرف رو می دیدم که دیدم یه گزینه داره که اگر رهگیری نداره با کد ملی وارد شید.... منم عین این بیکارا شروع کردم به بازی کردن! 

 

اما چیزی که پیش اومده بود رو باور نمی کردم 

اسمم....فامیلم....اسم پدرم....شماره شناسنامه ام....رشته ام.... و قبولی در دانشگاه مشهد!!!! 

 

مثل یه خواب بود واسم....فکر میکردم اشتباه شده حتما....اما درست بود 

دویدم به سمت پایین تا به مامان بزرگم بگم.... بغلش کرده بودم و گریه می کردم....تازه اشکام میریخت....اونم گریه می کرد و خدا رو شکر می کرد.... 

 

برگشتم بالا.... 

هنوز باورم نمیشد...شاید مسخره ام کنید اما گفتم خوبه صفحه رو ببندم دوباره باز کنم شاید اشتباه شده باز اما می ترسیدم....میترسیدم دوباره باز شه و بنویسه پذیرفته نشده اید!!!! 

 

 

گریه کردم....سجده می کردم و گریه می کردم....قابل توصیف نیست حس و حالم.... 

راستش شاید اگر همون دفعه اول باز میکردم و نتیجه ی درست رو میدیدم قدرش رو نمی فهمیدم....فکر کنم به این تلنگر نیاز داشتم.... 

خانواده ام با مشهد کاملا ناراضی بودن.... اما با اتفاقی که 2 ساعت از امروز من رو داشت خودم فهمیدم چی شد!.... 

وقتی فکر کردم که باید به چشمای منتظر پدر بزرگم نگاه کنم و بگم قبول نشدم از خودم بدم اومده بود....وقتی فکر میکردم چطور دوباره خیلی ها رو ببینم و.... 

 

خیلی حرفا گفتن نداره....نمیخوامم بگم.... اما من امروز همه ی خانواده ام رو سرشار از اشتیاق و عشق دیدم.... 

 

پدر بزرگ و مادر بزرگم....عموهام هر کدوم جداگانه.... مادر بزرگم.... زنداییم....  

تنها کسایی که بیشتر گیج هستن و خواب ندارن و ریختن به هم مامانمه و داییم....  

مدام ذهنشون درگیره که حالا چیکار کنن!!!! 

 

مامان درست مثل اونوقتی شده که قضیه ی ازدواج من مثلا قطعی شده بود و ناراضی بود....  

جالبه هر اتفاقی که توی خونه های دیگه با شادی مواجه میشه توی خونه ی ما برعکسه! 

 

به مامان میگم فکر کنم اگر خبر قبول نشدنم رو بهت میدادم خوشحالتر میدیدمت!!!!!!! 

 

اما من یکی که خیلی خوشحالم 

درس نخونده قبول شدن عالمی دارهههههههه توپ! 

اما خوب اگر خونده بودم و اصفهان قبول میشدم مسلما عالی تر بود چون نگران از دست دادن کارم هم نمی شدم اما الان کارم پا در هوا شد! 

 

دعام کنین خدا از این به بعدشم اونجور که صلاح میدونه درست کنه 

 

شنبه باید مشهد باشم واسه ثبت نام....شبش هم خاله جان به همراه بچه های گرام و از جمله رها میان و مدتی هستن پیشمون....استرس دارم و میدونین واسه چی!.... 

 

هنوز هیچی به حامی نگفتم و شایدم نگم! 

خوب این به تصمیمی که توی اون 10 روز نبودنم گرفتم بر میگرده که به وقتش توضیح میدم....  

 

نمیدونم چطور باید از خدا تشکر کنم واسه معجزه ای به این بزرگی 

کاش میشد محکم بغلش کنم و ذوقمو نشونش بدم 

خداییییییییییییییی خیلی دوستت دارمااااااااا 

چاااااکرتم در بست 

 بوس بوس 

 

میرم فعلا اما امیدوارم با عکسای قشنگ جهانگردیمون برگردم 

دعام کنینااااااا 

فهلاً

روزا آخر ماه رمضان!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.