صفر مطلق + ۱۷

مرد:خودت بگو جریمه ات چی باشه؟ 

زن:فکر نمی کنی الان وقت حمایته نه جریمه؟ 

مرد:نه!....یا خودت بگو جریمه ات چیه یا من میگم...اگر من گفتم نمیتونی تغییرش بدیا 

زن: خوب؟....چرا باید جریمه ام کنی؟ 

مرد:چون ایستادی اونجا و من این طرف به خاطر تو بدنم داشت می لرزید 

زن:.... خوب بیا اینجوری جریمه ام کن که بهم محبت کنی 

مرد:این جریمه است آخه؟ 

زن:آره با پارتی بازیش! 

.... 

 

مرد: اینم جریمه ات 

       باید ۱ ماه 

      هر شب راس ساعت ۱۰ 

      عاشقانه ترین اس ام اس رو 

      برای من بفرستی 

      اگر یه شب به هر دلیلی 

      اینکارو نکنی 

      اونوقت من میدونم و تو 

 

زن:.... مرسی که اینقدر مهربونی....مرسی که ته ته همه ی خواسته هامی.... ببخش که من واست کمم...ببخش! 

 

 

.......................... 

 

پ.ن: خواستم این مدلشم بزارم که یادم بمونه همه ی زوج ها هم اون مدل پایینی نیستن.... بعضی هاشونم هستن که در عین دعوا کردن به یاد هم میارن که خیلی همدیگرو دوست دارن و اگر دعوایی هم هست به خاطر همون دوست داشتنه است.... خدا زندگی هر دو نوع زوج ها رو به خوشبختی برسونه.... 

 

پ.ن۲:به سلامتی خدایی که این روزا شهر ما رو غرق عشق خودش کرده و همه جا رو نو نوار کرده....مرسی واسه بارون قشنگت .... مرسی واسه حضورت....مرسی واسه اینکه عاشقانه باهامونی خدا جون

صفر مطلق + ۱۶

سایه ی غم که بر دلت می نشیند تمام کلبه ام شب می شود! 

................................................................................................. 

 

این داستان واقعی است: 

 

مرد خونه ساعت ۷ صبح از خونه رفته بیرون....استثنائاْ امروز ظهر مطابق معمول و ساعت ۳ ظهر نمیتونه از سر کار بیاد خونه....چون یه امتحان اداری داره.... 

 

زن خونه هم شاغله.... از اون تیپ زن های فعال جامعه است....یعنی با همه ی وجودش برای کارش مایه میزاره و موفق هم هست....زن طبق یه عادت شاید رسم نانوشته یا هم قاعده ی دیگه ای از بعد از ازدواج فقط با همسرش غذا خورده....یعنی منتظر می مونه تا همسرش از سر کار بیاد و با هم غذا بخورن... 

 

حالا یه روز مرد خونه نمیتونه برای ناهار بیاد خونه....امروز بازرس داشته و به خاطر کاری که مربوط به امور خونه می شده از این کار عقب مونده و با توجه به موقعیت حساس شغلیش این براش یه امتیاز منفی حساب می شد....مجبور میشه بعد از امتحان مستقیم بره دنبال پسر کوچیکترش تا توی بارون گیر نکنه و اون رو از کلاس برداره بیاره خونه...ساعت ۶ بعد از ظهره....زن خونه اما توی خونه است و ناهار نخورده چون منتظر شوهرشه.... 

 

مرد در رو باز می کنه و هنوز تو نیومده می فهمه که پسر بزرگتر باید بره کلاس....بارون شدیدتر شده....هوا تاریک شده.... دلش طاقت نمیاره تا پسر تنها بره....مهم نیست که هنوز خونه نرفته و غذایی هم نخورده....میره تا پسر بزرگش رو ببره کلاس و توی فاصله ای که کلاسش تمام میشه میره و مواد مورد نیاز خونه رو که خانوم خونه قبلا بهش گفته بوده می خره و بعد میره پسر رو بر میداره و میان خونه.... ساعت ۱۰ شبه و زن تمام این مدت توی خونه بوده اما اون هم غذا نخورده و در نتیجه شدیدا عصبانیه که چرا مرد خونه نیومده!!!!... 

 

مرد ناراحتیه قلبی و چربی خون داره....مرد خیلی وقته تحت فشار شدید عصبیه....مرد این خونه شدیدا آدم توداریه و توی وضعیت بحرانی این روزا بازم فقط لبخند رو روی لبش میبینن.... مرد با همه ی خستگیش نایی برای غذا خوردن نداره....حتی قدرت نداره لباساش رو عوض کنه.... میشینه روی مبل راحتی اما زن به گونه ای فریاد مانند اعتراض می کنه.... 

مرد میره توی آشپز خونه و میگه:براش کم غذا بریزه.... زن خونه میگه:آهااااان پس بیرون غذا خوردی؟!!!! باشه منم هیچی نمی خورم!!!!....و تمام بشقاب کشیده شده برای هر دوشون رو دوباره توی قابلمه بر می گردونه!....و بعد هم بی کلمه ای جمع رو ترک می کنه و میره!.... 

 

مرد می مونه و یه علامت سوال بزرگ و پرسش که اینقدر عمیق بود که نتونست توی دلش نگهش داره: واقعاْ رفت بالا؟؟؟؟؟؟ 

 

یه فلش بک میزنیم به زمانی که توی دوره ی اوج کاریه زن خونه بود: 

۷ صبح که میرفت سر کار ۱ شب میومدن....مدیر اون کار بود و حضورش واجب....یه جورایی هم دست تنها بود....شاید این وضعیت برای بیش از ۱۰ روز تکرار شد و مرد خونه کلامی گله نکرده بود و فقط سعی کرده بود جاهایی که می تونست بعنوان یک مرد،همراهیش کنه! 

 

دوباره یه فلش بک میزنیم این بار به مرد خونه که زن و فرزنداش فقط لباسای مارک دار میپوشن و سفرهاشون دیگه فقط فرامرزی شدن!: 

مسلما یه حقوق به تنهایی کفاف نمیده....باید سرمایه گذاری میکرد و هر سرمایه گذاری نیاز به پیگیری و زمان داره....اما بلا استثنا هر بار که مرد بعد از ظهرش برای سرکشی رفت موقع خونه اومدن طعنه ای شنید....گاهی در مورد خانومایی که اونجا کار می کنن....گاهی اینکه میرن فقط میگن و می خندن و .... 

 

و .... و .... و .... 

 

من یه مدافع حقوق زنان شش دانگم....اما وقتی یه همچین اتفاقاتی میفته فکر می کنم مگه بدی و بد بودن شاخ و دم داره؟ مگه فقط خیانت بده؟ مگه بی وفایی فقط اینه که برن سمت یکی دیگه؟؟؟ به خدا درک نشدن به علت هیچ ربط نداره دردش همه ی وجود آدم رو می سوزونه.... من امشب دلم برای یک مرد گرفت...من امشب پشت چشمای صاف یک مرد بغض زندانی شده اش رو دیدم و دلم برای همه ی مردایی مثل اون سوخت...به درد اومد.... 

 

میدونید....اعتراف میکنم خیلیییییی از زن ها قدر زندگیشون و همسرشون رو نمیدونن و دارم فکر میکنم آیا روزی میفهمن؟؟؟؟ 

 

برای این زن و برای همه ی اونهایی که مثلش هستن ناراحتم و بیشتر از اون نگرانم....نگران زندگی هاشون.... برای این ازدواج ها ناراحتم.... چون از نظر من پایه ای ترین اصول یک زندگی رو زیر سوال برده....از نظر من مسخره اس....مسخره....  

 

دلیلی واسه گرسنگی کشیدن اون زن نمیبینم که بعدش بخواد بهانه ای بشه و کارهای صادقانه ی اون مرد رو خراب کنه....شاید اگر کمی فکر همکاری بود شبی به این پر کاری میتونست براشون خیلی عاشقانه به پایان برسه.... 

 

اما این تقسیم کار منصفانه ای نیست که همه ی کارهای بچه ها برای مرد خونه باشه اما بازم برای اینکه دیر وقت میاد خونه بازخواست بشه!....و مرد فقط سکوت کنه چون میبینه فرداش پسراش امتحان دارن و الان آرامش روحیشون سر یه دعوای پدر و مادر بهم میخوره و فقط سرش رو تکون میده و میره می خوابه.... این منصفانه نیست که زن خودش رو از همه ی کارای خونه کنار کشیده و هیچ کاری نمیکنه به این دلیل که نمیتونه انجام بده و با همه ی اینها بازم رفتاراش اینقدر شبیه بچه ها باشه...

  

 ......

شاید بهترین تصمیمم همین بوده که تنهایی رو انتخاب کردم!.... 

 

پ.ن:دلم اینقدر پره که نمیتونم از بارونهایی که روی صورتم ریخت و حس غریبم بنویسم....دلم بدجور گرفته...وای به حال آدما....وای به حالشون!!!!

صفر مطلق + ۱۵

ترک عادت موجب مرض است و لاغیر! 

......................................................... 

 

سال پیش یه نیم چکمه خریده بودم که بدجور دوستش داشتم....تا این حد که واسه عید جمعش کردم و قایمش کردم!.... خوب این کار بنده کاملا بی سابقه اس.... یعنی اگر مادر محترم این کارم کرد که کرده اگر نه که هست همین جوری تا سال بعد!!!!.... 

 

بعد حالا بعد از این ۷-۸ ماه من واسه پیدا کردنش کل خونه رو ریختم به هم!!!! 

جاییییییی نبود نگشته باشم.....هر جا فکرشو می کردم و نمی کردم رو گشتم.....آخرش نا امید شده بودم....گفتم حتما یکی یه بلایی سرش آورده دیگه!..... و دقیقا به این نتیجه رسیدم که اگر مثل بقیه شون اینم جمع نکرده بودم الان بودش!!!!!.... و نهایتاْ فهمیدیم بسیار کار غلطیه که آدم عادت های غلطشو کنار بزاره و به جاش کارهای خوب کنه!!!! 

 

 

ما بلاخره به بیگ مگ مان رسیدیم ....فقط از دیشب تا حالا هر کار می کنیم عدد این وزنه هه از روی ۴۹.۵ و ۵۰ ابدا پایی نمی آید!!!!..... اینقدر که داریم به غلط کردن هم فکر می کنیم!.... واسه یه شب خوش بودن چیکار کردیم نمیدونیم!!!! 

 

دیروز روز خیلی بدی رو گذروندم....تمام مدت به سختی بغضم رو خوردم.... از یه تصادف وحشتناک معلوم نشد چه جوری فرار کردم.... و خودم رو کنترل کردم....امروز آروم ترم اما....اما یه چیزایی توی دلم شکسته.... از همه بدتر اعتمادم به آدما.... سیاهه همه جا....سیاه و بد! 

  

 

این روزا عجیب دلم میخواد مامان رو بغل بگیرررررم و حسش کنم....نمیدونم از احساس عمیق تنهاییه خودمه یا به خاطر مظلومیت ناشی از مریضیه مامان..... هر چی هست اینجوری دوست دارم اما کاری هم نمی کنم فقط نگاش می کنم! 

 

 

سکوتم دیوانه کننده شده....میشکنمش....به زودی!