صفر مطلق+۳۸

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد 

صبر و آرام تواند به من مسکین داد 

 

از دیگران نا امید شده اید و فکر میکنید تمام درها به روی شما بسته شده است. 

اما بدان خدایی که شما را آفریده از همه به شما نزدیک تر است و مراقب اعمال شماست 

به او توکل کن تا هر چه از او طلب می کنی بیابی...! 

 

 

گوشه ی کتابخونه ام،سه تا قرآن کوچیک دارم که یکیشون رو مامان توی سفر مکه اش بهش دادن و من چون عاشقش شدم ازش گرفتم و همیشه هر وقت دلم هوایی بشه اونو می خونم....و اون دو تای دیگه هدیه هستن.... 

 

میون یکی از اون دو تا یه تیکه کاغذ هست که رمز بین من و خدائه.... 

توی یه روز خاص تقویم که گفتن آرزو ها نوشته میشن اونو نوشتم و گفتن باید لای قرآن باشه و باز نشه خونده نشه تا سال آینده همون روز....گفتن به اون روز که برسه همه ی اون آرزو ها به انجام رسیده!!!.... 

 

چند ماهی از روش گذشتهو من هر بار نگاهم به اون قرآن میفته ناخودآگاه لبخند میزنم....گاهی فکر میکنم مهم نیست اگر اونا برآورده نشن....مهم اینه که این راه هر بار به من یادآوری کرد خدا یه جایی درست به نزدیکی اتاق منه....یه جا همین نزدیکی ها....و من می نویسم برای اون....که بخونه!!!! 

 

دقیقاْ یادم نمیاد آرزوهایی که توش نوشتم چیا بودن....اما یه ایمان قلبی دارم که صاحب کلمات قرآن خودش میدونه باید چه بلایی سر آرزوهای من بیاره تا من همونی بشم که خودش می خواد 

 

چند شب پیش بود که دلم بهانه می گرفت....صادقانه بگم که نمیدونم بهانه ی چی....یه دلتنگی بود....یه دلتنگی ساده به سادگیه همه ی این یک سال....همه ی این یک سال و چند ماه.... و من داشتم باهاش مبارزه می کردم!!!!....چرا؟؟؟.... چون میخواستم درک کنم!!!!.... 

بعد آروم آروم شروع کردم از توی دلم با خدا حرف زدم....اینقدر گفتم تا آروم شدم بعد مث یه بچه کوچولو دستم رو دادم بهش و قول گرفتم که دستم رو سفت نگه داره تا من بتونم از هر سختی و آسونی درست رد شم.... 

 

قرار گذاشتم نه جلوتر از اون بخوام حرکت کنم نه عقب تر ازش.....آینده و گذشته رو هم بریزم دور و توی همون لحظه فقط همپاش راه بیام....راه رو به اون بسپارم...من کوچیکم....نمیتونم جلوی پامو ببینم....اون اما همه چیزو میبینه....من فقط دستمو به دستش میسپارم و البته دلم رو.... و با اون همراه میشم....درست قدم به قدمش.....دیگه سعی نمیکنم ازش جلو بزنم...دیگه فکر نمیکنم من قراره زمین و زمانو بهم بریزم تا برم اونجایی که میخوام....چون نمیتونم....چون من قدرت ندارم اونه که قدرت مطلقه.... واسه همین بهش میگم چی میخوام و خودم رو میسپارم دستش و منتظر میمونم ببینم کی میرسیم.... 

 

من و ما هر کار کردیم نشد!!!!....شایدم هیچ کار نکرده بودیم و فکر میکردیم داریم کاری میکنیم.... اما به هر حال نشد!!!!....و خدا توی یه چشمه به من یکی که نشون داد وای به لحظه ای که اون بخواد چیزی اتفاق بیفته....پس چرا من خودمو قاطی کنم؟؟؟ وقتی خودش همه چیز رو کفایت میکنه؟ من حرص چی رو بخورم؟؟؟ 

 

آرومم و خواستم یه پست بزارم و بگم دیشب من و خدا تصمیم گرفتیم از همون چیزی که توی اون دو تا پست خصوصی نوشته بودم رد بشیم!!!!....خواستم بگم چرا این تصمیمو گرفتیم.... خواستم بگم چرا بازم یه دفعه ای!!!!!....چرا بازم وقتی همه چی آرومه؟!!!!....اما دیدم وقت هست برای تعریفش....و الان قضاوت در این مورد زوده....فقط بدونید همه چی از سمت من کنسله ولی هنوزم هیچ کس نمیدونه!!!! وقتی میگم هیچ کس یعنی هیییییچ کس!!!! 

 

مسئول من خانومیه که استاد دوره دانشجوییم هم هست و میشه گفت از کسانیه که واقعا مومنه....نه مومن به چادر و ... منظورم ایمان به معنای حقیقیه ایمانه.....حرفهاش همیشه آدمها رو تکون میده....خیلی خاصه....خدا حفظش کنه.... اما یکی از مثالایی که توی جلساتمون زد رو میگم شاید همون حس خوبی که به من داد به شما هم بده.... 

 

ما یه گروه ۶ نفره هستیم که یکی از بچه های هم گروهیم یه نی نی کوچولوی ۱ ساله داره.... استاد هم به همین نکته اشاره کرد...گفت: خانوم م،فکر کن بچه ی ۱ ساله ی تو بخواد یهو دست تو رو رها کنه و بره....راه افتاده و فکر میکنه چون میتونه چند قدم برداره دیگه حسابی بزرگ شده....اما تو میدونی که توی خیابون ماشین هست و ممکنه ماشین بزنه بهش....تو عاشقشی.... دستشو سفت میگیری حتی شاید بهش اخمم بکنی و بهر حال هر کار کنه نمیزاری بره....اون گریه می کنه ناراحته شاید حتی ازت دلگیر شه اما تو میدونی داری کاری میکنی که به نفعشه چون میخواد بزرگ شه و زندگی کنه اون نمیدونه اگر بره چی در انتظارشه و تو مادرشی و عاشقشی پس حفظش میکنی.... حالا به این فکر کنید که خدا از پدر و مادرتون بیشتر عاشق تک تک شماست....وقتی میدونه نباید برید وسط خطرا پس این حق رو داره که به هر راهی که میتونه حفظتون کنه....تا بیش از اون آسیب نبینین.....دستتونو سفت میگیره راهتونو میبنده سنگ پیش پاتون میزاره به هر راهی وارد میشه شما داد می زنین گریه میکنین فرار می کنین کفر میگین بد میگین وجودش رو انکار میکنین اما ذره ای ا محبت خالصانه ی اون به شما کم نمیشه چون اون عاشق شماست عاشق بی قید و شرط شماست....میدونه شما پیش روتونو نمیبینن اما اون میبینه و به حکم خداییش می خواد شما رو به منزل اصلیتون برسونه.... حیفه ایمان نیارید و مجبورش کنین به حرف شما گوش بده و دستتون رو رها کنه...مگه نه؟؟؟؟ 

 

 

من این روزا دستم توی دست خداست و آماده ام تا اینطور زندگی کنم.... من هر قدم با خدا پیش میرم....نه یکی جلوتر نه یکی عقب تر....درست در همین نقطه ای که هستیم.... من و خدا.... و توی دلم برای همه دعا میکنم....برای همه

صفر مطلق + ۳۷

چند روز پیش تصمیم داشتم چیزی اینجا بنویسم که دوست جونم نیلوفر نبودش و می خواستم حتما باشه بخونه....پیرو اون پستایی که من توی همه اش مریض بودم و هی مریضی های جدید توی وجودم کشف می شد و خلاصه حس یه پیره زن ۱۲۰ ساله رو داشتم که زورکی و دور از چشم عزرائیل زنده مونده!!! 

 

نیلوفر برام کامنت گذاشته بود که هی به این چیزا فکر نکن که تازه بیشتر اتفاق می افته و هر چی آدم دکتر بره تازه مریضی ها زیادتر هم میشن و کاملاْ هم درست می گفت....اما القصه!! 

 

دقیقاْ همون روز دفاع رعنای عزیز بود .... من که به محل کارم برگشتم از ستادمون بهم زنگ زدن.... از قسمت سلامت.... و گفتن که آزمایش خونی که برای استخدام دادم نشون داده که من کم خونی دارم و باید تا پایان همون هفته(حالا ۳شنبه بودا) برم سریع دکتر و درمان رو شروع کنه و گواهی شروع درمان رو به این قسمت تحویل بدم!!! 

 

خوب برام خیلی عجیب بود چون درسته من زیاد آزمایش و اینا نمیرم اما هر چی فکر میکردم که یعنی مگه چقدر کم خونی دارم که در حد بیماری دارن پیگیریش میکنن مغزم تازه هنگ می کرد!!! 

 

دوباره تماس گرفتم باهاشون و گفتم اگر میشه میزانش رو بهم بگید که رفتم دکتر بدونم.... اعداد رو از روی جواب آزمایشم برام خوندن....تا اون زمان اطلاع خاصی نداشتم که اینا حالا یعنی چی!.... قبل از اتمام ساعت کاری رفتم و برگه ی آزمایش رو همون جا یه نگاه انداختم(محرمانه بود و نمیتونستم ازشون بگیرم تازه یعنی کلی تحویلم گرفته بودن گذاشته بودن ببینم!) 

 

اطلاعات رو نوشتم و اومدم خونه و نشستم سر نت....هر چی بیشتر سرچ می کردم بیشتر هنگ می کردم....چیزی که گفته بودن این بود که گلبول های قرمز و سفید خونم پایینه.... حالا اگر مقدار کمبودشون نزدیک به هم بود میشد گفت حجم خونم کم بوده....اما گلبول قرمزم نزدیک به طبیعی بود ولی گلبول سفیدم به حد وحشتناکییییییی پایین بود....هر چی سرچ می کردم میدیدم نوشته اگر زیر ۲۵۰۰ بود خطرناکه و چیزی که به من گفته بودن ۱۰۸۰ بود....  

 

خوب کمبو گلبول سفید کلاْ علامت بدیه....افزایشش هم بده ها....اما کلا من با این گلبول سفید توی بدنم مشکل دارم.... حالا تصور کنین یک عدد من!!! که نزدیک به ۲ ماه تمام هر بار یه مریضی داشت و حالا هنوز کمرش خوب نشده داره می فهمه یه بیماری داره که کلاْ داغون تره!!!!.... 

 

یا باید مشکلی  در مغز استخوان می داشتم!!! یا خونریزی داخلی و خونریزی معده!!!(که علامتی نداشتم ازشون) یا مشکلات مربوط به طحال!!! آخرشم فهمیدم که ای بابا حتماْ به ایدز مبتلا شدم خبر ندارم!!!.... 

 

بلند بلند بهش می خندیدم و هی یاد نیلوفر می کردم که چه راست گفت وقتی دنبال مریضی بری هی انواع جدیدش کشف میشه و مونده بودم حالا این یکی رو کجای دلم بزارم!!!!.... گلبول سفید از کجا بخرم حالا!!! 

 

مامان بینوام از بس که ناراحت بود و سعی می کرد که به من بگه هیچی نیست و نگران کننده نیست و عادیه و اینا دیگه وسط راه برید و آخرش صبح زود ۵شنبه ساعت ۶ صبح منو بیدار کرد که پاشو همین حالا بریم آزمایشگاه من دیگه طاقت ندارم.... 

 

رفتیم و بدون نوبت آزمایش گرفتن و همون جا فرستادن واسه جواب(مادر بنده اصل پارتی حساب میشن....یک کم کلاس بزارم حیفه) و من بعد از ۴۸ ساعت دنبال دلیل و امراض مختلف گشتن دیدم که چققققققققدر اشتبااااااااه کردن!!!!!.... 

 

یعنی شما فکر کم من چطور توی این ۴۸ ساعت درد و ناراحتی های مختلفم رو به این موضوع ربط داده بودم و چقدرم درست به هم مرتبط شده بودن و فکر کنم اگر دکتر هم میرفتم شکی بهش نمی کرد!!!!....و جواب آزمایش که اومد گلبول سفید من ۶۹۰۰ بود!!!!!!!....(مقدار طبیعیش از ۴۰۰۰ شروع میشه تا انگار ۸۰۰۰ اگر اشتباه نکنم)..... 

 

اینقدر عصبانییییی بودم اینقدر غصه ام گرفت....نه برای خودم....برای اونایی که دست اینا گیج میشن....که نمیدونن کجا برن و چیکار کنن و فکر میکنن هر چی گفتن درسته....حرص می خورم که چرا هر کس کار خودش رو خوب انجام نمیده؟؟؟ خیلی سخته واقعاْ؟؟؟؟؟ 

 

رفتم و برگه ی آزمایشم رو گذاشتم جلوشون و اونا هم بدون اینکه حداقل نشون بدن فهمیدن اشتباه کردن یا ابراز ناراحتی کنن گرفتن گفتن میزاریم روی پرونده تون دکتر ببینه!!!!.... اینقدر عصبانی بودم که فقط تصمیم گرفتم بیام بیرون از اتاق چون اگر دهنم رو باز می کردم فکر کنم خیلی تند حرف می زدم.... 

 

بعدم به مادر محترمه گفتم فکر کنم اون خانومی که دفعه ی اول آزمایش رو انجام داده نصفه گلبولا رو شمرده بعد وسطش تلفنش زنگ زده رفته جواب داده یادش رفته که نصفه مونده و همونو رد کرده!!!! والله!!!!!....اعصاب و روان مردم هم که به ایشون مربوط نمیشه که....هر کس مشکلی داره پاشه بره پیش اون دکتر روانشناسه که من رفتم تا یه دستور غذایی بهش بده مشعشع بشه کلاْ!!!!! مملکته داریم خدایی؟؟؟؟ ما واقعا به چی فکر میکنیم و به کجا می خوایم برسم آخه؟؟؟؟ 

 

خلاصه آخر همه ی حرفام اینکه بلند شدین رفتین دکتر و یه چی بهتون گفت فقط بخندین پاشین بیاین بیرون و مطمئن باشین همه چیز دقیقاْ همونی نیست که دکی جون میگه!!!! فقط خودتون رو گیر نندازین بین مریضیا چون اگر گیر افتادین عمراْ راه فرار بهتون بدن و همچیییین هر روز از این دکتر به اون دکتر بشید که یادتون بره زندگی چیه!!!!!.... 

 

به امید اون روزی که.... 

(هیییی....بماند!!!!)....

حرفهای در گوشی(۲)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.