صفر مطلق + ۲۵

دو روزی بود که به پرهیز درمانی واسه معده ام توجه می کردم و فقط روز اول داروهاشو خوردم.... 

 

همون پرهیزا باعث شده بود دردی احساس نکنم و ریفلاکس هم قطع بشه و منم بلافاصله قرصا رو قطع کردم....طبق اطلاعات نصفه نیمه ی خودم این قرصا راه درمان نبودن و فقط علائم درد رو تسکین میدادن و ترجیح دادم بیخود مواد شیمیایی رو واردش نکنم دیگه!!!! 

 

اما از دیروز دیدم نمیتونم خودمو در مقابل یه چایی خوش رنگ و خوش طعم کنترل کنم....هی از جلوش رد شدم و برگشتم تا آخرش مامان یه چایی خیلی رقیق بهم داد و گفت:بخور دردش با من!!!....منم با شیرینی خوردم و دردی هم نداشتم.... 

 

خوب مسلماْ منه بی جنبه پر رو شدم و دیشب هم توی مهمونی یه چایی نه چندان رقیق رو با قند!!! خوردم....بازم مشکل خاصی پیش نیومد.... 

 

نتیجه اش اینکه فکر کردم و من و دکی جون هر دو توهم زدیم و نه اون یک ماه درد کشیدن و ریفلاکس های وحشتناک و نه معاینه ی دکتر و تشخیصش هیچ کدوم حقیقت نداشتن و من هیچ دردی ندارم!!!! 

 

امروز دوستم اینجا بود....ظهر یه چایی ریختم و اون گفت نباید بخورم و منم گفتم نه بابا امتحان کردم مشکلی نیست رقیق میریزم!!!....و عصر هم این موضوع تکرار شد.... 

 

دیدم همین جور نشستیم و فیلم نگاه میکنیم هیچی نیست جلومون....بهش گفتم:نسکافه می خوری؟ گفت:دیوااااانه برات خوب نیست!!!! گفتم:بابا جان یه روز که هزار روز نمیشه.... گفت:من نمیخورما.... گفتم:ولی من می خورم!!! 

 

درست کردم و دوستم نخورد و من خوردم!!!! 

 

کلاْ چشمتون روز بد نبینه چون غلط کردم واسه یه ثانیه ام بود....بازم درست مثل قبل دردناک و آروم نشدنی....مسکن ها هم هیچ اثری ندارن و من الان فقط جهت سرگرم کردن معده هه اینجام تا شاید حواسش یهو پرت شه و یادش بره بسوزه!!!!....اما گویا انگار نه انگار!!!! 

 

دیروز....بعد از مدت ها یه تجربه ی به یاد موندنی داشتم.... 

بعد از مدت ها بیماری داشتم که اصلا حتی یه صداسازی کوچیک هم نداشت....درک و شناختش عالی و مشکل ذهنی نداشت فقط اصلا حرف نمیزد و ۲سال و نیمش بود.... مادرش و کل خانواده فقط صدای گریه  جیغش رو شنیده بودن.....و خوب از قشر پایین بودن و اطلاعاتی در مورد این اختلال نداشتن و از درمان نا امید بودن.... 

 

با تلاش چند بار اول من و وسایل بازی هم اون هیچی نگفت و فقط با تعجب نگاهم می کرد... انگار با اون چشمای درشت و نازش بهم میگفت که واسش عجیبه و نمیتونه انجامشون بده!!!! فقط نگاهم می کرد.... 

بازم بازی ها رو آسون تر کردم و هیجانش و بیشتر....کم کم کمکش کردم و یه لحظه یادش رفت که نمیتونه و تلاش کرد و گفت....میدونین چی شد؟....اول از همه خودش سکوت کرد و با نگاهش صورت منو کنکاش می کرد....فقط ۲ سال و نیم داشت و می فهمید چی شده.... مادرش هنوز باورش نمیشد....عمه اش هم همین طور....اما من عادی بودم....انگار که برام این موضوع خیلی خاص نبود....میدونستم باید مطمئنش کنم که بازم میشه و این عجیب نیست.... 

 

ما تکرارش کردیم و اون چند بار تجربه اش کرد....بعد رفتیم جلوتر....و اون هر بار صورت من رو جستجو میکرد هدفم رو میگرفت و تلاش میکرد و میگفت....و من هر بار ذوق و هیجانش رو توی چشماش میخوندم....اونقدر پیش رفت که من هم نتونستم خودمو کنترل کنم و هم پاش ذوق میکرد....و اون مدااااام حتی بدون خواستن من چیزایی که یاد گرفته بود رو می گفت و لذت می برد.... 

 

وقتی خودم آروم شدم به مادر و عمه نگاه کردم....صورتاشون خیس از اشک شوق بود و نمیدونستن چطو روی صندلی بمونن....میخواستن بغلش کنن و نهایت شادیشون رو نشون بدن....مادر میگفت:اولین باره صدای حرف زدنش رو میشنوم!!!! و من بعد از این سالها کار میدونستم این جمله چه معنایی داره.... 

 

اومدم کنار و خواستم مادر شریک بازی بشه و بیشتر لذت ببره.... اون بچه نمیخواست تمام شه....میترسید اگر همه چی جمع شه دیگه نگه!!! دیگه نتونه بگه!!!....اما دید میشه....اون بچه ی ۲ ساله بهم ثابت کرد که بچه ها می فهمن....بچه ها خیلی بیشتر از ادم بزرگا می فهمن.... 

 

دیروز....آخرین روز کاریه من توی کلینیک خصوصیه خودم بود....و خدا یه هدیه ی قشنگ بهم داد....خنده ها و شادیه اون بچه و مادرش دنیایی بود....همه ی هدفی که از کارم میخوام....یه لبخند رضایت....قولی که به بابا دادم!!!! 

 

دلم برای اون اتاق برای همه ی لحظه هایی که اونجا گذشت....تنگ میشه....من وقتی یکی از عزیز ترین هامو از دست دادم اونجا میرفتم و اونجا اشک میریختم و ساعت ها پشت پنجره اش باهاش حرف میزدم!!!!....من به اونجا دلبستگی دارم اما میونم که ما مسافریم و اینا فقط بخشی از سفر ماست....همین که دیروز روز فوق العاده ای بود بهترین پایان اون اتاق بود.... 

 

معده ام هنوزم داره بندری میزنه و به حرفام گوش نمیده.... 

برم ببینم چیکار میتونم بکنم!!!! 

 

پ.ن: من از شروعم راضیم....آروم آروم تغییرات رو ایجاد میکنم و خوبه....من دارم کم کم خودم رو میشناسم و این عالیه.... 

 

پ.ن۲: دی ماه شروع شد....اینم زمستان ۹۰.....یعنی چی با خودش میاره؟؟؟؟ امیدوارم روزای همه ی دوستام و عزیزام به پاکی و صفای سفیدی زمستون باشه خالص و سرشار از آرامش 

 

پ.ن۳: به زودی برنامه ی درسیم شروع میشه!!! به زودی!!!!

نظرات 3 + ارسال نظر
زینب جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com

سلام خواهری‏!‏
من عاشق زمستونم 2سال پیش بهترین خاطرات زندگیم که دیگم تکرار نشد توی 3روز اول زمستون بود...حالا 2ساله واسم زمستون شده حسرت‏!‏
خواهری درس خوندنو زودی شروع کن هاااا‏!‏
راستی منم جمعه ی هفته ی قبل کنکور دادم دعا کن قبول بشم‏‏!‏
فدات‏!‏

سلام عسیییییسم.....
ایشالللله که قبول میشی عزیزمممم....نگفته بودیاااااا
دنیا همینه خواهری....باید باهاش کنار ااومد....

لیلی یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ب.ظ

وای شیما منم عاشق اون اتاق بودم. کارتو این لخندهارو واقعا دوست دارم.
امیدوارم همیسه موفق باشی.
آجی این معدت درمان درست و حسابی میخوادا.

امروز اولین روزی بود که باید می رفتم و نرفتم!

....

رازقی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ب.ظ

منم کلی اشک ریختم بخاطر این بچه. نمیدونم چرا حس کردم اون بچه منم...

پس الان اشکاتو پاک کن و بخند
چون اون بچه دیگه فقط داره می خنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد