صفر مطلق + ۳۵

روزی که عنوان وبلاگ به صفر مطلق تغییر کرد دلیل خاصی داشتم 

اون روز حال و هوام کاملا ابری بود....از همه چیز دلگیر بودم و مدام از خدا گله می کردم....که چرا من؟؟؟.... دلایل زیادی داشتم و فکر میکردم چقدر حق به جانبم.... 

 

فکر میکردم جایی ایستادم که دیگه پایین ترش نیست...اسمش رو گذاشتم صفر مطلق!!!! 

نمیدونم چرا اما فکر می کردم صفر مطلق + ۳۳ = صفر عادی و از بعدش اعداد شروع میشن...۱...۲...۳.... 

 

دروغ چرا....هیچ نظریه و تئوری و فکری پشتش نبود حتی نمیدونم چرا همچین چیزی به دلم افتاد....اما دله دیگه.... مدتهاست بهش اعتماد دارم و برای الهام هاش دنبال دلیل نمی گردم.... 

 

می خواستم همین روال رو ادامه بدم....اما قبل از اینکه به ۳۳ برسه من خیلی خیلی بهتر بودم.... دلیل سوالم رو پیدا کرده بودم و فهمیده بودم در کار خدا هیچ چرایی وجود نداره!....از خودم شناخت بیشتری پیدا کردم و فهمیدم باید تغییر کنم....تغییراتم رو شروع کردم و همراهی خدا رو حس کردم و آروم شدم....برای همین اسم اینجا به حالت قبل برگشت اما هنوز منتظر عدد ۳۳ بودم!.... 

 

حالا به ۳۵ رسیدم و هنوز هم دارم ادامه میدم و قصد دارم فعلا همه چیز همین طوری بمونه.... تا کی؟ نمیدونم....شاید تا وقتی دلم بهم بگه وقتشه یک بشه....الان خوبم....بخصوص امروز ..... خوب و عالی بودم.... اینقدر خوب که دلم میخواست اینو به همه ی دوستام انتقال بدم... به همه بگم سخت نگیرید....بگم بخندید چون خدا یه جا همین جاهاست.... 

اما هنوزم یک نیستم....برای یک شدن یه دلیل خاص می خوام....یه دلیل بی نظیر.... و خدا گفته منتظر باشید و از من بخواید تا بهتون بدم.... حتی نمیدونم دلیله باید چی باشه.... فقط میدونم باید بی نظیر باشه.... خدا رو چه دیدید شاید دلیلش شد قبولی ارشد امسالم.... 

 

تیممون موفق شد محلی رو برای تاسیس یه کلینیک تعیین کنه....و این یعنی اولین در ایران!.... نمیدونید از نظر ما این موفقیت یعنی چی....نه برای خودمون....برای بیمارامون.....برای درمانشون.... خدا رو شکر.... 

فردا جلسه ی هیئت مدیره است....ساعتش خیلی بده اما مجبورم برم.... بهم گفتن باید مدیر اونجا هم باشم و حس می کنم با اینکه عالی بودنش اونجا برام خیلی مهمه اما واقعا نمی تونم.... دلم میخواد بعد از ظهرام آزاد باشه....میخوام بگردم خوش باشم از لحظه هام استفاده کنم.... گاهی حس میکنم دیگه چیز زیادی از جوونیم نمونده و فرصت خیلی کمه و دچار استرس میشم....امیدوارم بتونن درکم کنن!... 

 

یه سری لوازم آرایشی بهداشتی جدید گرفتم....از یه مارک جدید....ای بد نیست....اما انگار آخرش ادم به هر چی عادت داره ترجیح میده از همون استفاده کنه.....بهر حال هیچ چی به اندازه ی خرید لوازم آرایش به من روحیه نمیده 

 

امروز دکتر دندونم رو هم بلاخره رفتم و قالب ها رو تحویل گرفتم....با مزه ان....فقط امیدوارم اراده ام خوب باشه و واقعا استفاده کنم.... 

 

فکر کنم پیرو ی پست قبل یه چند تا نکته باید اضافه کنم:  

۱.چند روز پیش تصمیم گرفتم دیگه کامنت تائید نکنم.خوب من اینکارو قبلا هم میکردمو یه سری کامنتا رو لزومی نمیدیدم تائید کنم.اما برای شفاف سازی و جلوگیری از بروز مشکل تصمیم داشتم دیگه کامنت دوستامم تائید نکنم تا مسئله ای نباشه....اما نشد...خوب دلم نمیاد....یه چیزی میگید باحاله منم دلم میخواد جوابتونو بدم....منو هم که میشناسید اگر نتونم به هر دلیلی حرفم رو بزنم حس خفگی پیدا میکنم....در نتیجه تائید کامنت اینجا کاملاْ با نظر خودم صورت میگیره و خواهش میکنم درکم کنید....من بارها خصوصی و عمومی گفتم اینجا برای من یه محیط خصوصیه مخاطبام یه تعداد آدمای خاصی هستن و اصلا هم درگیر اینکه همه بیان و بخونن و الا و بلا کامنت بزارن نیستم....یعنی عدد اون کامنت چه صفر باشه چه منفی باشه چه هر چی به حال من هیچ تفاوتی نداره....من منم دیگه....ازم نپرسید....توی رودرواسی و معذورات هم گیرم نندازید.... ممنون میشم یه دنیا از همه تون.... 

 

۲.من گاهی نیاز دارم پشت سر هم بنویسم....گاهی هم میفتم توی یه دوره ی سکوت....اینا به حال و هوای روحیم بستگی داره....نوشتن برام آرامشه....تعجب نکنید....و گاهی اگر دیدین واقعا مبهم هستم و نمی فهمید مطمئن باشید سکوتتون هم برای من با ارزشه....من ادمایی که اینجا کنارم هستن رو خوب میشناسم و قدر حضور تک تکتون رو میدونم....حتی کسانی که مدتهاست ازشون بی خبرم....مثل تینای عزیزم که بهترینم بود توی این دنیا و خیلی وقته منتظرشم و با اینکه بی خبرم اما روزی نیست بهش فکر نکنم و دعاش نکنم و ندونم چقدر دختر یگانه و با ارزشیه....  

 

۳.من توی پست قبل یه چیزایی رو ننوشتم که دلیل بر نبودنشون نبود....بزارید به حساب آنلاین نوشتن و نداشتن کنترل روی ذهنم....رازقی عزیزم....تو دیروز با ما نبودی....به خاطر کارت نتونستی بیای اما ما به یادت بودیم....جات پیش ما حسابی خالی بود....تازه شم من صبح کامنتت رو دیده بودم و لیلی که رعنا رو بوسید(از طرف یکی از دوستاش) بهش گفتم یکی هم از طرف تو بوسش کنه(خو من گل دستم بود نمیخواستم زودتر گل رو بدم سفت چسبیده بودم بهش) که لیلی هم اینکارو کرد....ننوشتن منو ببخش و بدون ما ها کنارت هستیم.... و به زودی تو مجبوری دعوتمون کنی و نظر تک تکمون رو جهت تدارکات عروسیت بپرسی....دهه.... چه معنی داره دوست ادم عروس بشه نظر دوستاشو نپرسه؟؟؟؟.... یعنی تو می خوای تهنا تهنا هیجان داشته باشی؟؟؟ ما ها کشک؟؟؟ اصلا اومدیم و من ازدباج نکردم حداقل نباید ذوق عروسی شوماها رو داشته باشم ؟؟؟؟.... دخترک شهر ما،تو هرگز اینجا نه غریبی نه تنها....آسمون خدا مالکیت نداره که مال یه عده باشه و برای یه عده ی دیگه غریب این اولا....دوما که من و لیلی و رعنا و همه ی دوستای دیگه ات که اصفهانی هستن و من کمتر میشناسمشون هستن و هستیم.... قهر نکن به جاش سعی کن یه فرصت جور کنی همدیگرو ببینیم....کلی کار داریا....(اینم جهت استرس ایجاد کردن در دل عروس محترم) 

 

۴.و اما نکته ی آخر....من یه پی نوشت گذاشتم بعدم از بس سوال کردید و گیر دادید پاکش کردم بعد هنوزم کامنت میگیرم در موردش....میگم خوبه چیز خاصی نبود و گرنه فکر کنم توی bbc هم سوال می شد!!!!....توضیح مختصر اینکه گاهی از کنار یه رهگذر رد میشی شاید نگاهت به نگاهش بخورده و بعد یهو یه حسی از وجودت میگذره...یه حس که میشناسیش....شاید تعبیری از آرامش...یه حس خوب....شما بگو اصلا یه انرژی مثبت....مهم نیست اون آدم کیه و کجاست چون این انرژیه توی هواست....کار خداست....من بهش میگم نشونه....شما هم اگر کتاب پائولو رو خونده باشین معنیه نشونه رو میدونین....ازم نپرسید کی بود؟ چون اصلا نمیشناسمش.... ازم نپرسید چی شد؟ چون چیزی نبود که چیزی بشه....یه احساس بود که اصلا به شخص هم مربوط نمیشد....برای من خاص بود....چون دلم تپید....میدونید بعد از چقدر وقت؟؟؟؟....میدونید وقتی دلتون توی دستای خودتون در حال جون کندن باشه و یهو حتی برای چند ثانیه اونو آروم و خوب ببینید چقدر ذوق زده میشید؟؟؟ اینم حس من بود و نوشته بودمش تا دوباره ازش انرژی بگیرم.... تا هی یادم بیاد که دنیا ادامه داره و من هرگز معجزات خدا رو نباید محدود کنم....

 

5.به خاطر حرفهای خصوصی تک تکتون توی این 2 پست قبل ممنونم....اینو با همه ی وجودم میگم....همه رو نگه داشتم پیش خودم....دوستتون دارم....

نظرات 6 + ارسال نظر
ساراوهمسریه گلش پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ http://paria2008.blogfa

سلامممممممممممممممممممممممم شیمایییی عزیزم خوبم دوسن جونم

کم پیدا بودی دخمل....خدا رو شکر که خوب شدی

افسانه پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام شیمای عزیزم
بنویس وکامنت ها رو هم تایید کن که همه ی ما دوستت داریم که به وبلاگت سر می زنیم وکامنت می گذاریم
انشالله موفق باشی عزیز دلم


چه حس خوبی بود توی این کامنت

زینب جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com

سلام خواهری‏!
دوست دارم خیلی زیاد
تبریک میگم بابت مدیر شدن و به بار نشستن همه ی زحماتتون
کار خوبی کردی که کامنتا رو تایید میکنی منم خیلی دوست داشتم اینکارو کنی چون اینجوری حس نزدیکیه بیشتری احساس میشه‏!‏
لوازم آرایش جدیدم مبارک آجی جون‏!‏
قربونت‏!‏

م عسیس دل من
میسی گلم....
ممنوووووونممممممممممم
فدات بشم

نانا جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

سلام شیما جونم
همش تخصیر منه:(
الان پیش رازقی رفتم و گفتم از بس لیلی محکم بوسم کرد منم یادم رفت بگم شیما هم از طرف رازقی بوس داشته:)
منو ببخشد هم تو هم رازقی علوس خانوم
عزیزم اون منطق صفر مطلق و 35 و اینا رو دوست داشتم:)
مارک لوازم آرایشی ات هم بگووو خوب:)
کلی دوستت دارم و عززیزمی:×××

شلااااام....
یک کمی همه با هم مقصر شدیم اما حالا که اینطور شد باید جبران کنیم....
آره منطقی که با هیچ منطقی تطاببق نداره

ما عاشخ شماییم میس فارغ التحصیل!

محی خانومی جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

خوبی؟

سلام عزیزم
ممنون...تو خوبی؟؟؟
چه عجب....از این ورا؟؟؟

فائزه شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ http://mahak-b.blogfa.com/

سلام شیما جان
می خواستم رمز پستامو برات بذارم اینجا نمیشه خصوصی نوشت ایا ؟
بگو چه جوری برات بذارم

همین جا که گذاشتی عالیه عزیز دلم
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد