صفر مطلق+۴۸

دلم یه جور عجیبی گرفته.... 

یه بغض توی گلومه که آخرشم نشکست!!!! 

گرچه اشکام ریخت....به هق هق هم رسیدم اما اون بغضه همچنان نشکست!!! 

 

حالم اینقدر گرفته اس که قدرت داشتم بزنم این وبلاگ رو بطور کل حذف کنم 

و اصلا هم نمیدونم چرا زورم به اینجا رسیده بود و نگاش که می کردم نفسم می گرفت 

 

حالم اینقدر خرابه که سرم رو به بالش فشاار می دادم و مدام تکرار می کردم:من می تونم....من تحمل میکنم....میگذره.... 

 

حالم مث یه معتاده که تمام بدنش درد میکنه و مواد نیست!!!نیست!!! 

فقط مشکل اینجاااااس که....حتی نمیدونم جنس چیزی که می خوام از چیه.... 

 

دلم برای خودم برای خوده خودم گرفته 

اما حتی دیگه نمیتونم دردمو فریاد بزنم 

 

کاش زودتر اون روز برسه 

روزی که بلاخره رویامو بسازم....اون ویلای سراسر سفید رو به رو به دریا....من.... تنهای تنها....  

اون روزی که بلاخره وقتی دلم میگیره بتونم برم کنار آب و پاهامو خیس کنم و بخونم با موجاش.... 

اون روزی که از این همه تلاش و تظاهر به تحمل خبری نباشه.... 

 

امشب خراب حالم.... 

نمیدونم چرا.... 

دردم فقط درد دلم نیست.... 

امشب یه درد عمیق دارم... 

یه دردی که توی این واژه ها جا نمیشن.... 

امشب فقط خود خدا باید بیاد تا بهش پناه ببرم و شاید توی آغوشش بتونم این بغض لعنتی رو بشکنم 

 

امشب دوباره از این دنیا از این زندگی سیرم.... 

نه واسه درس و واسه نبودنا و واسه حرف ادما و .... 

امشب یه چیزی منو گرفته که .... نه.... قدرت بیانش رو ندارم 

 

امشب دردم از خودمه.... 

از خوده خوده خودم! 

 

خدایا 

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

بازم میگم 

راه از تو همراهی از من 

نزار به حساب گله....شاکی نیستم 

من فقط نادمم.... 

من....شرمنده اتم