صفر مطلق+۷۳

 

 

من عاااشق گل رز آبی هستم 

اصلا الان دلم میخواست توی یه باغ پر از گل بودم....که هی نازشون کنم و ازشون لذت ببرم.... 


 

این روزا من و حافظ فیلم هااااا داریم با همدیگه.... 

اکثراْ هم از نوع هندیش! 

 

چند نمونه اش رو داشته باشید: 

۱)خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه.... که در هوای تو برخاست بامداد پگاه 

 آرزوها و رویاهایی که همیشه در خواب و خیال! می بینید بلاخره برآورده می شود هر آنچه در ذهن شماست بازتاب خارجی دارد هیچ چیز محالی وجود ندارد کافی است از خدا بخواهید. 

 

۲)دیدم به خواب خوش که به دستت پیاله بود....تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود 

به زودی تمام مشکلات شما تمام می شود.برای رسیدن به آرزوهایت رنج های بسیاری کشیده ای و اکنون نیز پاداش تلاش خود را خواهی دید.در اوج ناامیدی درهای رحمت خداوند به روی شما باز شده است 

 

۳)خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم....بر ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم 

 آماده شده اید تا قدمهای بهتری بردارید.گشایشی در زندگی شما بوجود آمده است. امیدوار باشید و دلتان را از غم ها خالی کنید. هر چیزی در حد و اندازه ی خودش خوب است 

 

بعلههه! 

اینجوریه ی که این ۲-۳ روز تا اومدیم کاسه ی چه کنم چه کنم!!! دستمون بگیریم حافظ یه جفت پا اومد وسط و یه چیزی گفت که دهن ما بسته شه و آه و ناله نکنیم و وایسیم عقب چپ چپ به دنیا نگاه کنیم ببینیم راسته که دیگه از رو رفته و میخواد یک کمی باهامون سازش کنه یا بازم یه کلک جدیده!!!! 

 

باز این وجدانه بیدار شده و هی داره غر غر میکنه...منم این بار زود به دادش رسیدم و در تدارک آماده کردن طبقه ی بالا هستم که کم کم اسباب کشی کنم اون بالا و بتونم از بعداز ظهرام استفاده ی بهتری داشته باشم....دیگه استراحت و تنبلی بسه!....از همه بیشتر نگران زبان هستم که هی میخوام شروع کنم و حالش نیست!!!! 

 

دیشب نشستم یک کم ترجمه کردم ببینم چی داریم چی نداریم بعد دوباره اصل موضوع رفت زیر سوال!!!!..... بعد من هی هرچی میگم، این مستر همکار میگه تو هی وسواس به خرج میدی!!!!.... هی توی ذوق ریز بینی من میزنه!.... باباجان من چیکار کنم خوب.... رفتم مهارت های سن پیش دبستانی رو خوندم میبینم که بچه های ما این مهارتا رو نه تنها در پایان پیش دبستانی به دست نمیارن بلکه پایان سال اول شاااااااید داشته باشنش!!!!.... خوب اونوقت این تطابق فرهنگ نمی خواد؟؟؟میخواد دیگه!!!!.... قربونشون برم که یه تحقیق درست و حسابی هم از آموزش های این سن توی ایران نداریم که بشه روش حساب کرد و مطابق با اون پیش رفت!!!.... 

 

مامان بزرگم عازم مکه اس.... خوش به حالش.... تصمیم دارم این مدت که نیست هر روز برم پیش بابا بزرگم..... نمیخوام تنها بمونه.... هر چند مطمئن نیستم اگر با هم توی خونه باشیم حرفی هم برای هم داریم یا نه....مهم اینه که من میخوام به جای پدرم که نیست اونجا حضور داشته باشم.... و نه ذره ای برای خودم!.... باید روراست باشم.... نتونستم با کودکی بدی که برام به یادگار گذاشت هنوز کنار بیام....اما دوستش دارم و بخشیدمش چون پدر پدرمه...چون من عاشق پدرم هستم و حتما پدرم هم عاشق پدرش بوده و من در برابر این احساس مسئولم.... چون قول دادم بهش که دستهاش باشم توی این دنیا.... 

 

هفته ی پیش که دکتر بردن مادر بزرگم تمام شده بود وقتی رسوندمش خونه شون به بابابزرگم میگفت: نمیدونی من امروز همه اش حس کردم سعید باهامه....بعد از سالها حس کردم سعید زنده اس.... وقتی شیما هی این طرف اون طرف میرفت تا کارای من انجام شه....  

 

برای من همین کافیه....فقط همینو میخوام! 

 

این روزا دارم به شدت دنبال خدا توی دلم میگردم....   

  

 

فکر می کنم گاهی زیاد از حد خودخواه و مغرور به نظر می رسم.... در حالی که حقیقت این نیست....یادمه یه استادی بود که میگفت ما آدما اکثرا توی ارائه ی پیام به محیط ضعف داریم....مثلا ناراحتیم اما پیام عصبانیت میدیم!....من دقیقاْ این بیماری خطرناک رو دارم!!!!.... لاعلاجه یعنی؟؟؟؟.... 

 

گویا به زودی با بچه ها قراره دور هم جمع شیم....اولش تصمیم به رفتن نداشتم.... نمیدونم خوب... یک کمی حس غریبی کردم.... اما الان حس میکنم شوق و ذوقشو دارم که زودتر اون روز برسه.... دلتنگشونم بدجووووور....

نظرات 7 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ

عزیزم منم حسابی ذوق دارم واسه دیدنتون.
شیما؟؟؟هیچی اینجا نمیشه پرسید!

جاااااانم؟؟؟؟

افسانه دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:16 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام شیما جون

خوبی عزیز جان
از طرف من مادر بزرگتونو ببوسید

چقدر دوست داشتم منم برم مکه
مواظب بابا بزرگ باش

منم همین طووور
بیا با هم بریم
چشم....

لیلی سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ

عزیزم کامنتت یه بار بود. خوندمش.
منتظر 5شنبه ام بی صبرانه/

نیلوفر سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

منم عاشق توام.
تو وجودت پره مهربونیه. تو به نظرم نمیدونی نفرت چیه
خوش به حالت شیما. دلم لبریز از شوق میشه از داشتن دوستی مثل تو که صبورانه تلاش میکنی وضعیتم رو درک کنی و هر چی کامنت میذاری و من نمیتونم بیام درک میکنی و قهر نمیکنی و کامنت بعدیت پر مهر تر میشه. خدا رو شکر میکنم بابت داشتن دوستی مثل تو. کاش تهران بودی. کاش دوست نداشته دنیای واقعیم بودی.. اینو از ته قلبم گفتم

یعنی من الان چی بگم؟؟؟
دوست هیچ وقت مجازی و حقیقی نداره....دوستی همیشه یه لغت حقیقیه....تو هم دوست عزیز من هستی....حتی اگر فقط پشت صفحه های وبلاگیم و با تفاوت ۵۰۰ کیلومتر راه....دلا مهمه مگه نه؟؟؟

فائزه سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام خانومی.
این که بی رمز بود.
ایشالله مادربزرگت به سلامتی برن و بر
گردن
آخی چقدر دوست داشتم پدر بزرگ . مادربزرگم زنده بودن

عزیزم من اکثر پستام بدون رمزه
ممنونم....
خدا رحمتشون کنه...روحشون شاد....پدربزرگا و مادربزرگا واقعا یه نعمتن

فائزه سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ

رمز پست قبل و نداشتم .

سید سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:01 ب.ظ

شما همیشه همین جور شاد و سرحال باش، هر چقدر که می خوای وسواس به خرج بده

انقدر هم با این نوشته ها آتیش به دل ملت نزن! یهو دیدی همه دنیا آتیش گرفتاآآ

اااا؟؟؟؟.....واقعا؟؟؟....اینکه خوبه!!! اگر اینجوریه که پس حله دیگه
هوم؟ خوب آتیش که قشنگه که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد