صفر مطلق+۸۶

***حالم خوب نیست که اینو نوشتم...غمگینه....اگر میخواید حالتون خراب نشه نخونید بهتره....  

 

امروز سر کار مدام خبر از فوت بستگان همکارا به گوش رسید 

امروز مداااام همه از فوت و رفتن عزیزاشون خاطره ها گفتن و من قلبم تیر کشید 

امروز منم دوباره غرق خاطره ی رفتن عزیزام شدم 

 

غرق اون جمعه ی سیاهی که برای همیشه رنگ غم به چشمام پاشید 

از اون روزی که دستاشو با حسرت توی دستام فشار می دادم و میدونستم که فقط از چند ساعت بعدش برای همیشه ی زندگیم از لمس این دستا محروم خواهم شد 

از اون روزی که دیگه نزاشتم هیچ کسی پیشونیمو ببوسه چون اون رو فقط جایگاه مهر پدریش میدونستم.... 

 

من امروز قلبم دوباره سیاهپوش رفتن پدر بزرگمه و من اینجا....توی محل کارم.... دارم اشک میریزم و خدا خدا میکنم کسی راهش از این طرفا نباشه و منو اینطوری نبینه.... 

 

من خیلی وقته طاقت رفتن آدما رو ندارم 

من خیلی وقته بی جنبه شدم 

من خیلیییییی وقته می ترسم.... 

آره.... من ضعیف می ترسم! 

 

من می ترسم که وقتی یکی از عزیزام گوشیشو جواب نده یا خاموش باشه تمام تنم میلرزه و نمیتونم مثبت فکر کنم.... 

من می ترسم که وقتی برای چند دقیقه برنامه ی کاری یا روزانه ی مامان متفاوت اتفاق بیفته و من بی خبر باشم می میرم و زنده میشم 

من می ترسم که وقتی یکی بهم میگه دیگه نمیام عصبی میشم و لجباز میشم و هیچ کس نمیدونه که من فقط درست مثل یه دختر بچه ی کوچیک دارم از ترس پشت غر غر هام پنهان میشم 

 

من خیلی از دست دادم.... 

از همون اوج کودکییییی هام که ستون خونه ام لرزید و بابا رفت و اسباب بازی های من شد تک تک خاطره هایی که یا ازش داشتم یا به زور ساختم 

تا همین امروزی که حتی اگر چند ثانیه احساس گرمای خواستن و دوست داشتن توی دلم پیش بیاد اولین چیزی که توی ذهنم جرقه میزنه اینه که: امکان نداره!!!!! 

 

من منفی باف نبودم!..... دنیا منفی بافم کرد.... 

 

دلم گریه میخواد 

دلم پدربزرگمو میخواد....کسی که من اونو یه مرد کامل و یه پدر نمونه میشناختم 

کسی که اغراق نیست بگم با رفتنش حس یتیمی کردم.... 

 

مهربون با یه دل دریایی.... قوی اما دل نازک.... محکم اما منعطف..... با وجودش هیچ کس جرئت نداشت اذیتم کنه اما همه هم میدونستن چقدر دست بخشنده و روح مهربونی داره.... 

 

چقدر حجم خالی نبودنش بزرگه 

جای خالیش هرگز پر نمیشه 

 

کاش این بغض بشکنه 

کاش....