آنچه بر من گذشت 1

برگشتن اگر چه شیرینی و هیجان های خاص خودشو داره اما یه بار عاطفی قوی هم همراهشه که بخوای نخوای مجبوری به دوش بکشی.... 

نگاه کردن به آرشیو طولانی ای که این کنار هست و مرور خاطره هایی که شاید یه روز برام یه دنیاااااا بودن خیلی هم کار آسونی نیست... 

خوندن پیام های آدمایی که توی برهه ای از زندگیشون همراهت بودن و الان نمیدونی کجا و توی چه شرایطی هستن.... 

بهم خوردن رابطه هایی که به نظر عمیق می اومدن و حالا.... حداقل در ظاهر چیزی ازشون باقی نمونده.... 

 

یکم سخت بود این برگشتن.... اما بلاخره باید اتفاق می افتاد 

با چشم بستن و انکار گذشته خودم رو انکار کردم.... در حالی که با تمام اشتباهاتم هنوزم سفت و سخت عقیده دارم که خودم رو باور دارم و بالاتر از اون، خودم رو با همه خطاهام دوست دارم.... 

 

میشد با یه کلیک ساده کل وبلاگ و گذشته اش رو حذف کنم و دوباره شروع کنم اما میخوام جسور باشم و در امتداد اشتباهات گذشته و البته اتفاقات خوبش، بقیه زندگیمو ثبت کنم.... میخوام شجاع باشم.... 

 

و اما به عقب برگردم 

بهار سال پیش، سال ۹۲..... وقتی یهو فهمیدم که ۱ ماه از زمان کنکور کم شده و من فقط ۲ ماه تا خرداد وقت دارم برای خوندن اون همه تکست انگلیش و یه امتحان سخت!!! 

از نوشتن فاصله گرفتم تا بتونم با تمرکز بیشتری درس بخونم و جبران همه وقت کشی های قبلی بشه.... تا اونجایی هم که قبلا گفته بودم حمید از بهمن سال قبلش خودش برگشته بود و مثلا با هم بودیم! اتفاقا صمیمی تر و مشتاق تر از همیشه اش بود و کمی حس و حال اوایل آشناییمون رو داشت.... 

از بعد از تعطیلات عید کارش اینقدر زیاد شده بود که مدام از یه شهر به یه شهر دیگه می رفت و از صبح زود تا اخر شب کار می کرد و مسلما وقت زیادی نداشت که سراغ من رو بگیره.... و این اولین باری بود که من یهو ولش کردم.... 

بهش گفتم می خوام از این رابطه دور باشم و در حین ناراحتی اش مصمم گفتم که توی روزای حساسی از زندگیم هستم و چیزی به کنکورم نمونده اگر برام ارزشی قائل بود باید سعی میکرد اسباب ارامشم رو جور کنه اما با این عصبانیت و توقعی که در من ایجاد میکنه باعث میشه نتونم درس بخونم .... اینکه ۳ سال از زندگیم رو پای عشق حمید گذاشتم و دیوانه وار خواستمش و هر چی داشتم رو فدا کردم و دیگه دلم نمیخواد یه سال دیگه به خاطر اون از درسم عقب بیفتم!!!! و کات کردم!!!! ازش هم خبری نشد!!!! 

۹ خرداد کنکور کذایی رو دادم و درست سحر روز بعدش بهمون خبر دادن خاله مامانم فوت کردن.... خاله ای که پر از مهربونی بود و من عااااشقش بودم.... خونه مون شلوغ شد و روزای ناراحتیمون هم بدنبالش اومد.... توی مراسم هفته ی خاله، مادربزرگم دیگه نونست غم رفتن آخرین خواهرش رو بیشتر تحمل کنه و نتیجه یک هفته آب و غذا نخوردنش این شد که راهی بیمارستان شد.... این رفتن و یک عمل ساده و بیست دقیقه ای همانا و بستری شده یک ماهه اش و دو عمل سنگین ۳-۴ ساعته و مادربزرگی که راهیه icu شد .... دستمون فقط به قران بود و خدا رو به هر چی میدونستیم قسم میدادیم که برگرده..... همه چیز نرمال بود غیر از اینکه تنفس انجام نمیشد.... فقط با دستگاه..... دکتر میگفت انگار دلش نمیخواد.... میگفت برید و باهاش حرف بزنید.... برش گردونید.... 

بعد از 1 ماه که با خواست خدا برگشت حرف نمیزد و تشخیص دادن که افسردگی حاد گرفته.... فکر میکرد ما گذاشه بودیمش توی بیمارستان و تنها بوده و ما ترکش کردیم.... هر چی توضیح میدادیم که هر 6 نفر ما تمام مدت با کلی پارتی بازی پشت در icu بودیم اما اجازه ورود نداشتیم باورش نمیشد.... و بدترین مشکل این بود که مشکل حافظه پیدا کرده بود و میگفتن از اثرات بیهوشی طولانی مدته.... 

درگیر و دار همین اتفاقای ناراحت کننده بودم و هر روز توی راه خونه تا بیمارستان بودم که حمید دوباره پیداش شد..... گرم و صمیمی.... انگار نه انگار.... منم توی شرایط خوبی نبودم و حضورش باعث دلگرمیم شد..... حرف اون خانم فالگیر هم درست بود که برمیگرده.... این بار خودش برمیگرده!!!! و پشیمون میشه از رفتارش..... 

 

(اروم اروم و بصورت خلاصه میام و بقیه شم میگم)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد