آنچه گذشت 2

چه بارون قشنگی داره می باره 

یه بارون زیبا.... توی اولین روز از ماه اسفند.... ماه پیوند ما.... 

فردا سالگرد اولین جلسه خواسگاریمونه 

اولین باری که همسرم همراه مادر و مادر بزرگ و خاله اش به عنوان یه خواسگاری رسمی اومدن خونه مون.... 

چقدر استرس داشتیم 

چه باری روی دوشمون بود 

بیشتر از شادی اون لحظه ها، ترس توی دلامون بود.... 

دست مهربون خدا توی تک تک اون لحظه ها روی سرمون بود و بلاخره موفق شدیم.... 

 

2 اسفند روز موندگار تقویم وصال ماست.... 

..................................................................... 

و اما مرور اتفاقات: 

  

برگشت حمید حال و روزم رو کمی بهتر کرده بود.... حضورش.... پشتیبانیش.... محبت کردناش.... باعث می شد راحت تر اون روزهای سخت رو بگذرونم و خدا رو شکر که چیزی نگذشت که خبر بهبودی مادر بزرگ رو بهمون دادن.... هوشیاری کاملش رو به دست آورده بود و دستگاه ها رو جدا کردن و زود هم به بخش آوردنش.... 

مامانم شبانه روز پیشش بود و همه میگفتن به لطف صبوری و همت مامانم بود که تونستن مامان بزرگ رو دوباره مث قبل سر حال ببینن.... ۱۰ روز بعدشم اجازه ترخیص دادن چون افسردگی و مشکل حافظه سر جاش بود و دکتر اعتقاد داشت که توی محیط خونه و اینکه همه دیدنشون میان شرایط قطعا بهتر میشه...  همین طور هم شد.... 

 

تیر و مرداد شیرینی برای من گذشت.... حمید پیشم بود و هر چقدر از عاشقانه های اون روزاش بگم کم گفتم.... یادتون هست چه جبهه ای جلوی ازدواج و حرفهای خانواده ام داشت؟؟؟ اون روزها اما فرق کرده بود.... اون روزا همه اش به این فکر میکرد که چطور میشد گذشته ی دیگه ای پیش می اومد؟ دنبال راهکار برای با هم بودن میگشت اما نه یه راه ساده!!!! مثلا به این نتیجه می رسید که بریم خارج کشور و اونجا ازدواج کنیم!!!! میگفت حاضر نیستم اینجا بیام جلو.... میگفت اگه الان سرم رو جلوشون خم کنم مجبورم تمام عمر سرم خم باشه!!!! و البته که حرفهای من هرگز نتونست این طرز فکرش رو تغییر بده.... گاهی از خانواده ام شاکی می شدم که چرا زندگی و عشق من رو به اینجا کشوندن گاهی دلم براشون می سوخت چون میدونستم واقعا دوستم دارن.... ولی اخرش خودم رو به اون راه میزدم و میگفتم الان که با هم هستیم شیرین و عاشقانه.... همین کافیه.... همین بسمه!!!!! 

اخرای مرداد شد و تولد من!!!!..... راستش یادم نیاد برای تولدم دیدمش یا نه.... نمیدونم بهم چطوری تبریک گفت.... من یادش اوردم یا خودش یادش بود.... نمیدونم.... هر چی بود اینقدر کمرنگ بوده که توی خاطرم نمونده.... توی ذهن کسی مث من که از بچگیش عادت کرده از هر خاطره ای به سختی مراقبت کنه و به حافظه اش بسپاره 

 

اوایل شهریور بود و دایی بلیط مشهد گرفت.... واسه سلامتی مادربزرگ نذر کرده بود که تا خوب شد ببریمش مشهد و همون جا گوشفند قربانی کنیم.... و قرار بود از تهران بریم تا توی برگشت با خاله اینا بریم شمال..... 

مشهد جالبی بود.... من بازم شرایط ورود به صحن رو نداشتم و از دم در فقط ضریح رو میدیدم.... یه خانم کنارم نشسته بود که خیلی جوون بود و بعدا فهمیدم ۱۱ سال بوده ازدواج کرده و بچه دار نمیشد..... این اتفاق باعث شد یاد اشک های مظلومانه دوستم بیفتم که بچه دار نمیشد.... و من تمام مدت گریه می کردم و از خدا یه بچه واسش می خواستم.... و این همه دعام شده بود....  

روز اخر یهو یادم افتاد باید برای کنکور خودم هم دعا می کردم!!! 

۳ تا دعا کردم 

۱. یه نی نی واسه دوستم 

۲. کنکورم موفقیت امیز باشه 

۳. یا حمید مسیرش رو درست کنه و زود بهم برسیم یا خدا عشقش رو از دلم در بیاره  

 

و یکی منو دید و گفت : دخترم تو با ۲ نیت برای خودت به دیدن امام رضا (ع) رفتی.... بهت میگم که هر دو تاش بر آورده شد..... و جز خودم هیچ کس از اینا خبر نداشت! 

 

توی راه برگشت به تهران بود که فهمیدم جواب کنکورم اومده و قبول شدم.... 

و سفر شمال ما شروع شد.... 

من.... رها دختر خاله ام .... و سمانه.... توی یه دهکده رویایی و زیبا و عاشقانه.....( بهتره همین جا بگم در اوج ناباوری سال بعدش هر سه ما دخترا متاهل و با همسر هامون دوباره رفتیم همونجا) 

 

حمید از نبودنم بی قراری می کرد.... هی میگفت رفتی و دنبالت می گردم.... شاید باور نکنین اما من همه اش شاخ در می آوردم از اینکه یهو اینقدر احساساتی میشه آخه مواقع دیگه حس میکردم سرده و اون میگفت فقط درگیر کاره! 

 

غر غر میکرد که تنهاش گذاشتم و با اینکه خوشم می اومد از بی طاقتیش اما هیچیم از اون سفر نفهمیدم چون منم دلم میخواست زودتر برگردم پیشش 

 

(ادامه دارد...)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد