در ادامه ی امان از دل پر درد!!!!

کلاْ خودآزاری بد دردیه 

بد دردیه وقتی از صبح هی هر حرفی هر نگاهی هر خاطره ای آدم رو پرت میکنه توی افکار غمگینانه اش که ای داد ای بیداد که چه روزایی گذشته و دیگه نیست و اینا و اون آدمه هی هر لحظه خودشو تهدید کنه که سفت باش محکم باش و گرنه میزنم توی سرتا.... و بعد یهو برسی به یه حس اضطراب که نمیدونی از چی یا کجاست فقط می دونی هست بعدترش میبینی مدام دلشوره داری اما دلت بهت میخنده که نه بابا....اینا همه اش دلتنگی های تغییر شکل داده است که داری باهاش خودتو خر می کنی.... و بازم بعد دقیقاْ به خاطر اینکه راهکار درستی رو پیدا کرده باشی میشینی گلچین هلنی که با دست خودش روی لپ تاپت ریخته به این مناسبت که اولین آهنگی بود که توی دوره ی آشناییتون گذاشتید...همون روزی که هر دو فقط زیر چشمی همدیگه رو نگاه می کردید و همین همه ی چیزی بود که بینتون بود....و بعد از اون به خاطر همین اتفاق هر باری که با هم بودید اونها رو با هم زمزمه می کردید و میگفتید:چقدر ما به هم میایم!!!...خلاصه که بعد از ۱ ماه و نیم میشینی گوش میدی و میگی دیگه سفتم و طاقت شنیدنشو دارم....و بعد گلوله های اشکه که میریزه و بغضته که میشکنه و با هلن همخونی می کنه: 

 

دوباره تبت داره نفسمو میگیره 

دوباره هوات داره پی عطره تو میره 

می خونه بی تو طاقت زندگی نداره 

حتی نفسام تو رو به یاد من میاره 

کسی به جز تو یاره من نیست 

گذشتن از تو کاره من نیست 

به جز خیال تو هنوزم 

ببین کسی کنار من نیست 

 

عکسشو میزاری روی صفحه و غرق نگاهش میشی و اشک میریزی و اشک.... 

دیگه یادت میره که قرار بود فکرتو کنترل کنی و نری سمت این چیزا که مثلا محکمی و از پسش بر میای و اینا 

 

خوب عزیز دل خواهر اینا اسمش خود آزاریه دیگه.... 

خودت حال و حوصله و صد البته اعصاب درست درمونی که نداری همین یه ریزه رو هم که به فنا میدی با این راهکارات که....میشه شوما اظهار نظر نکنی و خودت به خودت راه حل ندی؟؟؟ 

خوب اون هلن رو خفه کنید لطفاْ.....اه....چقدرم که بد خونده(الان یعنی  جو عوض شد و اینا) 

 

این یکی دو روزه بدجور هوایی شدم....بدجوووور.... 

یه دقیقه آرومم و صد دقیقه در استرس....هر بار هم به دامن شیخ بهایی بنده خدا گیر میدم که خدایا از این طریق یه نشونه بده و خدا هم که دمش گرم هر بار میگه:دخترم صبر بهترین کاره و من که عین این بچه های حرف گوش کن سرمو میندازم پایین و میگم چشم و میرم باز توی خلوت خودم.... 

 

این روزا نخوچ هم خودشو گم و گور کرده که چشم من بهش نیفته....از بس بچه ام رو توی بغلم فشار دادم و به جای داد زدن خودم رو با اون آروم کردم فکر کنم دل و روده ای براش نمونده....  

 

امروز آخرین روزی بود که رفتم کلینیک خودم....البته طبق قرارداد فعلیم....هنوز نمیدونم برم واسه تمدید یا نه....فعلا فکرم به هیچی قد نمیده....بلاک کاملم.... 

 

خوب....من اینجا یه چیزی رو نگفته بودم....که یه دلیل خاصی داشت....اما الان میگم.... 

من هفته ی پیش رازقی جونمو دیدم....جالب بود که امکان این دیدار رو خود خدا به طرز جالبی جور کرد....یعنی در یه ثانیه از ذهن هردومون گذشت که به هم بگیم بعد همون موقع من فهمیدم که یه روز مرخصی بهم خورد و خدا رو شکر با برنامه ی رازقی هم جور می شد و ما یه نیمروز رو با هم بودیم....خیلییییی خوش گذشت جای همتون خالی.....ولی وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم بهش گفتم:فکر کنم از این به بعد منم میشینم دعا میکنم که زودتر کارت جور شه و بیای....گرچه میدونستم خیلی دختر ماهیه اما الان که دیدمش بیشتر اینو حس میکنم و جای خالیش رو حس میکنم....ایشالله زود زود بیاد ..... 

بعد توی این دیدار اینقدر که من حامی حامی کردم فکر کنم حوصله اش سر رفته باشه از دستم.... دوست جونمم همین طوره احتمالا....اما از بس که مهربونن چیزی بهم نمیگن... 

 

بعد یه سوال توی ذهن من پیش اومده 

رازقی وقتی منو دید گفت:با تصوراتش نمی خوندم فکر میکرده خیلی بزرگتر باشم!!!! 

بعد اینو از چند نفر دیگه هم بازخورد گرفتم....مخصوصا بعضیا از نوشته هام حدس زده بودن سنم بیشتر باشه....چرا؟؟؟؟ نه خدایی چرا؟؟؟؟....شما هم همین فکرو می کنید؟؟؟ 

 

 

هفته ی پیش داداش بزرگه یه موی سفید بین موهای من پیدا کرده و نشونم داد....خوب نداشتم قبل از این....از اون وقت من هی جلوی آینه وایمیسم و می خونم که:موی سفیدو توی آینه دیدم آهی بلند از ته دل کشیدم ..... 

بعد همه هم بهم می خندن....!!!!....نهایتش من فقط دارم تصمیم میگیرم که عید برم های لایت کنم!!!! 

 

این چند روز هی پراید ۱۴۱ میبینم و هی اینو بروز میدم و هی داداش بزرگه چشم غره میره.... 

امروز داشت تبلیغ تبرک رو نشون میداد که مامان یهو گفت:اینا همه اش مال حمیده....(منظورش حمید تبرک بود)....بعد منم با نیش باز گفتم بعلههههههههه....و بعد باز سکوت خونه و چشم غره ی داداش بزرگه و سوت زدن و دور شدن بنده..... 

نه خدایی مگه حکومت نظامیه که انتظار دارن به رومم نیارم؟؟؟؟ 

یکییییییییییییییییییییییی به داد من برسه خوب!!!!!!!!!!! 

کاش می شد اربعین امسال با اونا میرفتیم همون جایی که هر سال نذر می کردیم.... 

من که نذرش میکنم که.... 

اگه خدا بخواد میشه..... 

واسه خدا نشد نداره که!!!!!!!!!!!! 

 

بیا....هلن رو قطع میکنی قمیشی جان روح و روانت رو پیوند میزنه میره پی کارش.... من پاشم برم تا اینا جدی جدی کار دستم ندادن....

نظرات 4 + ارسال نظر
زینب سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام خواهری...
*آرزو میکنم که فرو افتادن هر برگ پاییزی آمینی باشد برای آرزوهای زیبایت...دوباره یلدات مبارک*
خوشحالم که ملاقاتی بادوستت داشتی خوبه برات عزیزم یه روز خوب گذشتنم خودش خیلیه!
آدم هر کاری میکنه که یه وقتا یه چیزایی رو فراموش کنه بدتر میشه همش ذهنت ... دلت اونو برات زمزمه میکنه خودشو... حرفاشو ... دلت میخواد اون باشه حالا هر جوری که هست بد یا خوب!!!
نمیدونم...تو خودت خیلی بهتر این چیزا رو میدونی خانومی...ما کوچیکتر از اونیم که این چیزا رو بگیم آبجی بزرگه!!!
مراقب خودت باش خیلی زیاد!
دوست دارم!

مرسی جیگر
آره...دقیقاْ....و همین شده اتفاق این روزای من....
ما مخلص آبجی کوچیکه هم هستیما
منم دوستت دارم گلم

رازقی سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

نمیدونی که منم چققققققد از دیدنت خوشحالم. و جالب اینه که انگار سال هاست میشناسمت!
عزیزم چه ذهن پریشونی داری. همه ی جوانب رو با جزئیاتت و ریزبینی فوق العاده در نظر میگیری
و اما شاید مهمترین دلیلی که میگی همه فکر میکنن بزرگتر از اینها باشی اینه که اتفاقات زندگیت و تجربیاتی که ازش حرف میزنی زیاده. بخصوص جریانات اخیر. وگرنه خودت که کوچولو موچولولویییییییییییی.

منم همین حس رو دارم....
بعله مادر جان....من پیر نیستم که با تجربه ام

محی خانومی چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

خب آله دیگه..فک کنم 35،40بخوری!!!!!!!خو اگه راس میگی یه عکس جدیدتو بده ببینم..اون عکستو که داده بودی بهم گفتی واس قدیم تراست وجدید نداری..الان فهمیدم نخواستی سن واقعیت رو شه آره؟!!!!!
قربون حالو روزت بشه آجیت..اوهوم..خب سخته..ولی خب فعلا که چاره کار صبره..

آفرین از کجا فهمیدی؟؟؟....این نقشه ی پلیدانه ام بود که نفهمی من ۶۶ سالمه
فدات شم می خوای تو دلداری ندی؟؟؟؟

محمد پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ق.ظ

خدا رو شکر که خوبی.
دعات میکنم همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد