من آدم بدبینی نیستم....از اول نبودم....
از همون موقعی که همه منو از آدما می ترسوندن و بهم میگفتن که:تو ساده ای که آدما رو اینجوری میبینی....
من همیشه دوست داشتم خودم باشم....نه بیش از اونی که واقعی بود با کسی طرح صمیمیت میریختم نه اینکه اگر صمیمی بود اینو ازش پنهان میکردم...
آدما رو خوب میدیدم مگه اینکه بهم ثابت بشه اینطور نیست.... و اینو هم یاد گرفته بودم که وقتی بهم ثابت میشه که اون آدم کاراش خوب نیس این یه اتفاق بزرگه و من نباید به خاطرش خودم یا سادگیم رو سرزنش کنم چون هر کس فقط مسئول کارای خودشه
اما الان...
۱ سالیه که دیگه اینطور نیستم....
شاید توی دلم بازم همین اعتقاد رو داشته باشم اما وقتی به حد عمل میرسه کم میارم.... همه اش احتیاط میکنم....می ترسم... حرفا رو نمی پذیرم.... و از همه ی اینا بدتر اینه که با مردا سر جنگ پیدا کردم!!!!....میگم از همه بدتر به این دلیل با این فکرم دارم خوب و بد رو با هم می سوزونم !!!!
داشتم روی خودم کار میکردم که نه همه ی دخترا خوبن نه همه ی پسرا....و این هیچ ربطی به جنسیت نداره...آدما میتونن خوب باشن یا بد....یا اصلا میتونن جنبه های خوب داشته باشن و جنبه های بد! اما....
یه خبر توی این هفته ی اخیر همه ی فکرم رو از هم پاشید و هر بار حرفش میشه همه ی وجودم از عصبانیت می لرزه!
یه زن و شوهری که از دوستان نزدیکمون حساب میشن و من همیشه شاهد عشق!!!! بینشون بودم با ۲ تا بچه ی گل و ماه و تک که در این حرفم ذره ای اغرقا نیست دارن از هم جدا میشن... چرا؟؟؟
چون مرده به طور اثبات شده ای چندین بار به زنش خیانت کرده و همین الانم که من دارم اینا رو مینویسم این موضوع نه تنها قطع نشده بلکه ادامه داره....
خیانت به زنی که از بعد از فهمیدن موضوع مبتلا به یه بیماری شده و دکترا ازش قطع امید کردن
و من هر شب قبل خواب به دل داغون این مادر فکر میکنم و اشکام میریزه و قلبم تیر میکشه و خوابم می بره!
به این فکر میکنم که این مادر الان دغدغه ی فکریش چیه؟
خیانت همسرش بعد از ۳۰ سال زندگی....اون نه یه زندگیه همیشه مرفه....یه زندگی که پا به پای هم جون کندن و ساختن....زندگی ای که با دستای زنه ساخته شد....با عشق.... با کلی تلاش....و حالا اون مرد سر هییییییچ!!!! همه رو از هم پاشید....با اشتباهی که حتی ازش انگار پشیمونم نیست و خدا میدونه که چه تقاصی بابت زخم دل این زن قراره بده
یا این زن الان داره به زندگی ای فکر میکنه که همه ازش قطع امید کردن و داره همه ی وجودش رو میگیره و روز به روز به خط آخر نزدیک ترش میکنه و اون مونده و یه عالمه روزهای پیش رو که ممکنه نبینتشون
و یا به بچه هاش فکر کنه که الان اینطور از پدرشون متنفر شدن و این پدر حداقل یک ذره وجدان و غیرت پدر بودن رو نداشت تا به خاطر بچه هاش خودش رو کنترل کنه و الان این مادر داره اونا رو ترک میکنه و نمیدونه فردای نبودنش کی قراره تکیه گاه بچه هاش باشه؟ کی دخترشو عروس کنه؟ این دختر وقتی دلش گرفت بره با کی درد و دل کنه؟
وااااااییییییی خدایا....
من نمیدونم به چی قسمت بدم که آخر این قصه رو تغییر بدی....من نمیدونم معجزه هاااااااتو چه طوری ازت طلب کنم.....من نمیدونم چی بگم که بازم یه بار دیگه توی اوج ناامیدی بشی نور امید....اما تو رو به همین خدایییت قسم میدم سایه ی این مادر رو روی سر بچه هاش نگه دار.... دل این بچه ها رو بیش از این خون نکن.... داغ روی دلشون کم نیس که کمرشونم اینطوری بشکنه ها.....بیا و مهربونیتو یه بار دیگه حالیمون کن....
اومدم ازتون بخوام دعا کنین
التماستون کنم که دعا کنین
من از این دنیا می ترسم....من دیگه از آدما می ترسم
من....شایدم از مردا می ترسم....
من از راهی که ما آدما داریم میریم می ترسم
چیزی از خدا و حساب کتاب و خوب و بد یادمون نمونده....
گاهی دلم میخواد آخر زمون هم زودتر برسه تا لااقل تکلیف روشن شه!!!!
داریم میریم سمت یه باتلاق کثیف و به لجن کشیده میشیم با این همه خصلت های از شیطان بدتر....
هی خداااااا
بهمون رحم کن
روی این زمین حتی به لحظه هم تنها رهامون نکن...
پ.ن:مادر بزرگم دیشب باز سر بحث قدیمی رو باز کرده....و من با حرص تمام میگم:قبول کنم و از این خونه برم که ۳۰ سال بعد این بشه زندگیم؟ که دیگه حتی به خودمم فکر نکنم و نگران زندگیه بچه هام باشم؟؟؟؟....ازدواج چه قشنگی ای داره وقتی میبینم هیچ کس معنیشو نمی فهمه! وقتی هیچ کس رو نمیبینم که بدونه اصلا ازدواج چیه !!!!!!!!!! و چرا خدا همچین چیزی رو گذاشته!!!!!!!!!.....مادر بزرگم میگه:مامان جون همه اینطور نیستن که ما واست یه خوبشو از خدا میخوایم خدا تو رو دوست داره....و من نیشخند میزنم....نه به خدا....به خودم!!!!....هر وقت خودم اینقدر خوب بودم که تونستم از خدا یه آدم خوب بخوام شاید!! شاید منم یه مرد خوب از خدا طلب کردم!!!!....هی روزگار....
امروز بعد از ۳ روز اومدم سر کار.....تازه شنبه هم که اومدم ساعت ۱۲ مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه....
روزای پر مشغله و پر استرس و سختی بود....
شنبه عصر که تا آخر شب دنبال کارای دکتر اون یکی مادر بزرگم(مادر بابام) بودم و اینقدرم که هی ازم تشکر میکرد من بیشتر شرمنده میشدم....
یکشنبه ولی روز خوب و خاطره انگیز و به یاد موندنی بود....از همون ۸ صبحش تاااااااااااا خود ۸:۴۵ دقیقه ی شبش!
اما دیگه شبش هم رفتم بیمارستان پیش مادر بزرگم که بستری شده بود و یک کمی اونجا موندم و مامان هم یه دعوای جانانه با نگهبانه کرد که حالیش شه دیگه جلوشو نگیره!!!!....مادر بنده رو دست کم گرفته....هه!!!
۲شنبه صبح هم که مامان بزرگم رفت اتاق عمل و دستش جا انداخته شد و یه ۱ ساعتی هم توی ریکاوری بود و اومد....مامان پشت در اتاق عمل تنها بود....من مجبور شدم اون یکی مادر بزرگه رو ببرم دکترش چون کسی نبود ببرتش و دقیقا هم زمان بودن....بعدم رفتم بیمه ی این یکی رو درست کردم که واسه عمل و بیمارستان به مشکل نخوره....تا رسیدم بیمارستان شده بود ۱۲.... فهمیدم همکار مامان رفته بوده اونجا و کمکش بوده....بازم دستش درد نکنه....دلم گرفت واسه مامانم....میشناسمش....میدونم تاب این نگرانیا رو نداره....اما همیشه هم از صد تا مرد محکم تر خودشو نشون میده....توقع داشتم یه چند نفری!!!! یک کم بیشتر به این موضوع فکر میکردن و توی اون ساعت خاص تنهاش نمیزاشتن ... اما خوب...من خیلی وقته دارم به خودم یاد میدم که آدم نباید از هیییچ کسی هیچ انتظاری داشته باشه!.... یه ۲ ساعتی پیششون موندم و بعد مامان منو راهی کرد برم خونه....چون از صبحش هم ۲ عدد تمیزکار توی خونه مون بود واسه خونه تکونی عید که متاسفانه راهی نداشتیم تا روزشو عوض کنیم....
دیگه اومدم خونه و آشپزخونه و اتاق مامان رو تا شب تمام کردیم....مردم از خستگی....وحشتناک بود....
مسئولم بهم زنگ زد حال مامان بزرگم رو بپرسه و منم که پررو واسه ۳ شنبه هم تقاضای مرخصی کردم...خوب خیلی گناه داشتم همه ی خونه زندگی اون وسط بود مامان هم نبود منم گیج شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم و اصل کار هم مونده بود چطوری می رفتم سر کار آخه؟؟؟ دستش هم درد نکنه که من از هر چی شانس نیاوردم از کار و مسئول شانس آوردم حسابی.... خیلی زود موافقت کرد و من اینقدر ذوق زده شدم که اشکام میریخت....اینکه حس کنی درکت میکنن و کمکت میکنن یه دنیاااااس.... دیگه همین مرخصیه کلی انرژی داد و من تا کلی وقت به کارا رسیدم...
صبحشم باز از هفت صبح تمیزکارا اومد من نمیدونم اینا کی رسیدن بخوابن آخه!
شروع کردن بقیه ی سالن و پذیرایی رو آماده کردن منم ویترینامون رو به سلیقه ی خودم می چیدم و از اون حالت شلوغیه قبلش در می آوردم....امسال به این موضوع شدیدا گیر دادم که هیچ جا شلوغ نباشه....چشمم خسته شده.... ساعت ۹ بود زنگ زدم ببینم مامان کاری نداره که فهمیدم ای بابا مادر بزرگه داره مرخص میشه.... دردش زیاد بود اما شرایط جسمیش دیگه ثابت شده بود و چون خودش طاقت بیمارستان نداشت اجازه دادن بیاریمش....به مامان گفتم بیام دنبالتون؟ اونم کلی ذوق کرد و منم بدووووو خونه رو ول کردم رفتم پیششون....
به مامان که رسیدم اون حسی که پشت تلفن فهمیده بودم هنوز توی چشماش بود.... پرسیدم:یعنی اصلا صبح تا حالا زنگ هم نزدن؟؟؟ که جوابی نگرفتم....دل منم گرفت....اما بی خیال مگه خودم مردم آخه!....
دیگه مامان رفت دنبال کارای ترخیص و منم اونجا رو جمع و جور کردیم و با کلی خوشی و شادی مامان بزرگ عزیزم رو آوردیم خونه....
یه بااااار سنگین از روی دوشم برداشته شد....خیلی نگران بیهوشی گرفتنش بودم.... طاقت جای خالیه مامان و مامان بزرگ هم برام سخت بود....
وقتی اومدیم مامان بزرگ تازه با خیال راحت و البته دردی که همه اش توی چهره اش معلومه خوابید و منم رفتم سر خونه تکونی....مامان هم اومد و من دیگه هیچ نگرانی ای نداشتم....همه اش می خندیدم....بودن مامان کنارم اینقدر آرامش بخش بود که قابل توصیف نیست....
گرچه از لحاظر روحی خوب بودم اما دیگه وضعیت جسمیم باهام همکار نمی کرد و من یک کم بیدار بودم کار میکردم یک کم کنار بخاری و بعدم یک کم خواب!!!!....
اما بلاخره ساعت ۷ تمام شد....فقط اتاق من الان مثل میدون جنگه!... همه چی تمیز شده اما وسط اتاقه!!!....همه ی وسیله ها پلاستیک بندی شده اون وسط....یه چیزی حدود ۲۰ تا پلاستیک پر!!!!!....فکر کنم تا خود سال تحویل من مشغول اینام....تازه ویترین سالن رو هم چیدم کلی وسیله اضاف اومد!!!!....
داریم میریم برای روزهای آخر سال ۹۰....
سال ۹۰ سالی که برای من فقط درد داشت....خوشی های بسیاااار لحظه ای و غم هایی عمیق.... از عددش خوشم می اومد....فکر میکردم سالیه که بزرگترین اتفاق زندگیم توش رقم میخوره فکر میکردم تمام کابوسا تمام میشه اما....نشد!....سالی بود که لحظه ی تحویلش غم دلتنگی توی دلم بود و الان هم که روزای آخره هنوز دلم رو داغون میبینم!....
اما میشه هم گفت سالی بود که من بزرگ شدم....من خانوم! شدم.... من یاد گرفتم صبوری کنم.... یاد گرفتم دوست داشته باشم.... یاد گرفتم در اوج عشق،رهاش کنم و آزاد شم.... یاد گرفتم که سکوتم میتونه یه جواب باشه....سالی بود که کار من رسما و نه به صورت طرح شروع شد.... سالی بود که به کربلا رفتم....سالی که غزلم رو دوباره و مثل قبل شاد و رها و عاشق دیدم و لذت بردم که به یکی از آرزوهام رسیدم.... سالی که ....
حقیقت اینه که هیچ وقت خوبی و بدی از هم دور نیستن....همیشه در امتداد هم اتفاق می افتن.... میخوام برم آماده شم تا سال ۹۱ رو با انرژی خوب شروع کنم.... وقت زیادی نمونده.... اتاقم داره از خاطره های سالهای گذشته خالی میشه....دارم همه رو میریزم دور..... همه روووو.... باید دلم رو هم خونه تکونی کنم....
پ.ن: باید بیام یه چیزی رو هم بگم!
پ.ن۲:دستشونم درد نکنه راستی...امروز صبح صدام کردن رفتم حکم جدید رو امضا کردم و دیدم اون مقدار افزایش حقوقه از همین ماه برامون منظور شده.....ایول....
دارد که ویران میشود تن
از سایه های سرد غمبار
یعنی که می میرد خودش را
در لحظه های پوچ تکرار
روزی که می آید دوباره
از پله های پیچ در پیچ
ازفلسفه با طعم نیچه
در زنگ های هیچ بر هیچ
از پنجره تا میز آخر
می رفت و برمی گشت صد بار
بی هیچ کشف تازه ای در
تخته سیاه روی دیوار
می پوشد اندوه دلش را
پاییزهای سرد خاموش
می رقصد از سیگار تا دود/
تنهایی اش را درد خاموش
می بارد از چتر زمستان
سنگین ترین بغض ترش را
ارام می کارد غم این زن
اندوه تلخ باورش را
دارد که دریا می شود غم
با تیک تاک ساعت تن
از قرص تا لیوان بریزد
دلشوره های اخر زن
- شاعر: لیلا حسنوند
...................................................................................................
از دوستان عزیزی که مفهوم شعر رو فهمیدن خواهش میکنم جهت شفاف سازی و مفهوم سازی اون رو برای دوست عزیزمون توضیح بدن...باشد که همه با هم رستگاران شوید!!!!