الان دقیقاْ ۴۸ ساعته(حالا دقیق دقیق هم نه...یه ۲۴ ساعت اینور و اونور) که میخوام آپ کنم اینجا رو اما نمیشه...
می نوشتم...اما خیلیییی مسخره بود...
حالا دیگه به چراش چیکار دارین دیگه...
در کل نتیجه ی اخلاقی بنده از آخر هفته ای که گذشت این بود که من هنوز فرهنگ تعطیلات آخر هفته هم ندارم...یعنی از خود ۴ شنبه عصر که مثلا تعطیلی من شروع شد من دپ بودم حالا هی کم و زیاد ،تااااااااااا امروز صبح...
نه به این سادگی هاااا...
چشمام پر از اشک میشد در عین حال داشتم هار هار میخندیدم...
آهنگ غمگین میزاشتم میرفتم عین این سرخوشا حرکات ژانگولر بروز میدادم...
شبم که مثلا دراز کشیده بودم و منتظر بودم خوابم ببره در عالم خودم بودم و فکر میکردم قراره الان روحم از بدنم جدا شه و بخوابم اما به خودم که میومدم میدیدم تمام بالشم خیسه خیسه...
حالا اگر یه آدم عاقل و باقل ازم میپرسید خانوم محترم احیاناْ یه توضیح بدید چه م...تونه؟؟؟ هیچ دلیلی نداشتم و بازم قچنگ براش میگفتم که هویجوری برای تنوع!!!
فکر کنم فقط خدا بهم رحم کرد که این ۲-۳ روز خیلی هم تنها نبودم و گرنه ...
هان؟؟؟ کی بود گفت چرا تنها نبودی؟؟؟ شما بودی؟؟ دهه!!!...هزار بار گفتم من مشکوک نیستم... حرف در نیارید لفطاْ (الان نیای باز بگی خانوم گفتاردرمانگر غلط املایی داشت... مدلشه...)
اینقدر این ۲ شب بد خوابیده بودم که امروز صبح این گوشی داشت خودش رو به در و دیوار می کوبید تا من چشمامو باز کنم...
یعنی رسماْ به زور با خودم دست به یقه شدم تا تونستم بلاخره از جام بلند شم...بعدم مگه چشمام باز می موند؟... کلا در حال احوالپرسی با هفت جد و آبادم رسیدم دانشگاه...اما خدا رو شکر،نیست عچق کامی جونم (کامپیوتر رو گفتم...دهه!) دیگه بعدش خواب یادم رفت...
فقط نیمیدونم چرا همچنان گیج میزدم...یعنی برای گذاشتن یه عکس روی سایت پدرپدر جدم اومد جلوی چشمم... دیگه فکر کن چقدر بهم فشار آورد که موقعی که درست شد اشک شوق بود که از دیدگان من میریخت!!!...
در همین حین هم در حال مذاکرات هسته ای با ...با؟؟؟...با یک نفر( خو چیه؟...نمیدونم به چه اسمی ازش بنویسم...) بودم و مورد تشویق قرار میگرفتم...منم که بی جنبه... اون لحظه کارم رو عمراْ کمتر از شکافت اتم نمیدیدم...
با هر جون کندنی بود کارا رو تمام کردم و در حال جمع و جور کردن وسایل بودم که تازه این جناب آقای محترم خدمه تصمیم گرفت بیاد اتاق رو تمیز کنه... حالا از من اصرار که جان مادرت بی خیال شو فردا صبح من ۸ صبح میام بیا... اونم گییییییییر... نه راه نداره یا الان یا هرگز و اینا...
دیگه وقتی رسیدم خونه حتی نای ناهار خوردن هم نداشتم...مستقیم رفتم توی تخت...و چه خواب خوبی بود...انگار این خواب راحت رو دیگه نمیتونم توی روزای تعطیل داشته باشم... حتما باید سر کار باشم تا خوابم بگیره... فکر کنم شرطی شدم...
تازه از خواب هم که بیدار شدم گوشیم زنگ خورد و آخرین اخبار از کلینیک به سمع و بصرم رسید...آخه امروز همون منشی میرفت که روز اول کارش با مستر رو داشته باشه... اول تصمیم داشتم منم برم که تنها نباشه اما بعد دیگه کارم که طور کشید نرفتم...حالا فهمیدم ای بابا... بهتر بود که نرفتم تا این همه خبر دست اول داشته باشم...
کلی خبرای جالب از مستر و یکی از بیماراشون که هم سن خودمه و من چند سالیه کلا باهاش دورادور کانتکت دارم...و مثل اینکه شدیدا به خونم تشنه است...اما به جان چوبین* اگر من کاریش داشته باشم...
به دلیل اینکه میدونم الان میاید دعوا میکنید که پستم طولانی شد نمی نویسم چون این موضوع رو که شروع کنم خودش طولانی میشه چون به ۲-۳ سال پیش بر میگرده...
خوب من تا باز حالم بد نشده برم...
فهلاْ
پ.ن:اون چوبین به این دلیله که من در کودکی استرس خاصی نسبت به این کارتونه داشتم در عین حال دوستش داشتم اما هیچ وقت سر و تهش رو نفهمیدم از بس مینشستم سرش می ترسیدم...اما عاچق مدل راه رفتنش بودم...
پ.ن۲: داریم لاست میبینیم...بسی مسروریم...جوون مردم امروز توش ناکام شد.... منم که بی جنبه...تا این فیلم شروع شه و تمام شه تمام جوارح درونیه من ۱۰۰ بار مرحوم میشن و زنده میشن...
پ.ن۳:عجیبه...شاید نیاز بود نفرت رو با همه ی وجودم حس کنم... اما دقیقا وقتی حسش کردم فهمیدم احساس چقدر قدرت داره...حالا احساسای خوب برام زیباتر و ارزشمند تر شدن... فکر کنم اینم امتحان بود...
پ.ن۴: چرا من خودم نمیتونم این آهنگ وبلاگو بشنوم؟؟؟؟ نمیگه من دغ میکنم از حسودی؟؟؟
پ.ن۵: واییییی یعنی منتظر بود ازش شکایت کنما... الان صداش در اومد... حالا همه با هم مستفیذ؟؟؟(کو اون دیکشنری من؟؟) میشویم
"کاش بشه یه جوری خودمو راحت کنم"
ماهانتا نوشت*:
سلام به همگی مخصوصا شی شی خودم؛شی جان از من خواسته که منم با اون تو نوشتن این وبلاگ همکاری کنم ؛اما من که باید پیش این وبلاگ نویس بزرگ لنگ بندازم...
اما ایشون به ما لطف کردن می خوان ما را از دپ بودن بیارن بیرون؛و شاید این وب بشه محصول مشترک دختری از اصفهان(همون شهر که مردمش دور یه رودخونه جمع شدن)و یه دختر از شیراز(همون شهر که یه خیابون بیشتر نداره)من و شی ؛نه اینجوری بگم بهتره شی و بچه های شیراز که دست از سرش بر نمی دارن؛نه یعنی اون دست از سر بچه های شیراز بر نمی داره؛سر اینکه شهر ما بزرگتر یا شهر اون کل داریم.... شی شی اعتقاد داره که شیراز یه خیابون بیشتر نداره...
خلاصه زیاد سرتونو درد نمی یارم از این به بعد احتمالا من را هم باید تحمل کنید.
شی شیز نوشت:
*این متن پر از عچق و محبت رو نوشت اما یادش رفت بگه اسمشو که
دخملم عاچقه کاریش نمیشه کرد دیگه... اسمش ماهانتا ست... از این به بعد بیشتر میشناسیدش...
پ.ن: خو جیفه پستا پ.ن نداشته باشن دیگه
پ.ن۲: اصلا هم این بحثا که نوشته نیست... من که دشمنی ندارم با این شیرازی های عزیز و گل و بلبل و اینا... من فقط میخوام با جایی خارج از شهرشونم آشنا بشن... نه که اون طرف کوهن و اینا...بعدم یه خیابون که بیشتر ندارن دیگه خودمونیم... میخوام راه ترقیشون باز شه
پ.ن۳: فراااااااااااااااااااااااار