-
آنچه گذشت 4
یکشنبه 12 دیماه سال 1395 14:04
-
آنچه گذشت 3
دوشنبه 31 خردادماه سال 1395 15:01
تمام طول راه طپش قلب داشتم شاید اولین بار در عمرم بود که از برگشتن از سفر خوشحال بودم. همیشه عاشق مسافرت بودم اونم شمال اما از بس غرق عشق و هیجان بودم و بیتابی های حامی رو میدیدم که دلم پر می کشید تا زودتر ببینمش. بین راه تونستیم خاله مو راضی کنیم که با ما بیاد اصفهان و خاله هم به خاطر دل بچه هاش قبول کرد. خوشحالیه من...
-
آنچه گذشت 2
جمعه 1 اسفندماه سال 1393 21:12
چه بارون قشنگی داره می باره یه بارون زیبا.... توی اولین روز از ماه اسفند.... ماه پیوند ما.... فردا سالگرد اولین جلسه خواسگاریمونه اولین باری که همسرم همراه مادر و مادر بزرگ و خاله اش به عنوان یه خواسگاری رسمی اومدن خونه مون.... چقدر استرس داشتیم چه باری روی دوشمون بود بیشتر از شادی اون لحظه ها، ترس توی دلامون بود.......
-
آنچه بر من گذشت 1
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1393 21:34
برگشتن اگر چه شیرینی و هیجان های خاص خودشو داره اما یه بار عاطفی قوی هم همراهشه که بخوای نخوای مجبوری به دوش بکشی.... نگاه کردن به آرشیو طولانی ای که این کنار هست و مرور خاطره هایی که شاید یه روز برام یه دنیاااااا بودن خیلی هم کار آسونی نیست... خوندن پیام های آدمایی که توی برهه ای از زندگیشون همراهت بودن و الان...
-
باز می گردم!
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1393 12:45
بگم تنبلم؟ بگم خیلیییی باکلاس شدم و اصن وقت واسه نوشتن ندارم؟ بگم مشکل از من نیست تقصیر این لپ تاپ بدجنسه که قاطی میکنه و حال آدم رو میگیره؟ بگم درس و کار و دغدغه های زندگی هوای نوشتن رو از سرم پرونده؟ نه خدا وکیلی چی بگم که همه ی اینا هست و هیچ کدومش نیست؟ ها؟ کسی که بیش از ده سال از کوچیک و بزرگ زندگیش نوشته و همیشه...
-
صفر مطلق....+۸۹
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1392 09:27
-
حضرت باران
شنبه 24 تیرماه سال 1391 21:10
هــر صبح رو به مطلع آن آفتـــاب کن او را به نام "حضرت باران" خطاب کن دستی به روی سینه ی تنگت قرار ده اندوه منجمدشده ات را مذاب کن این اسم ساده با دل و روحت چه می کند! بنشین و حرفهای خودت را کتاب کن... آقا سلام! کرده دلم با بهانه هاش- دیگر کلافه ام،خودت او را مجاب کن تنگ آمدند قافیه ها از گلایه ها وزن دقیق...
-
صفر مطلق+۸۷
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 22:49
یکی از بزرگ ترین مشکلات من و در واقع ایرادات من کنار کشیدن در مواقع بحرانیه! بلد نیستم بایستم و طاقت بیارم و بجنگم! حداقل در همون لحظه نمی تونم! درست مثل رفتن از اینجا....مثل تصمیمم واسه دیگه ننوشتن....مثل سکوتی که درد اضافه تری بود به جای درمان... حالا برگشتم....یه بار دیگه....وسط این همه سوال عجیب غریب...
-
صفر مطلق+۸۶
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 13:30
***حالم خوب نیست که اینو نوشتم...غمگینه....اگر میخواید حالتون خراب نشه نخونید بهتره.... امروز سر کار مدام خبر از فوت بستگان همکارا به گوش رسید امروز مداااام همه از فوت و رفتن عزیزاشون خاطره ها گفتن و من قلبم تیر کشید امروز منم دوباره غرق خاطره ی رفتن عزیزام شدم غرق اون جمعه ی سیاهی که برای همیشه رنگ غم به چشمام پاشید...
-
صفر مطلق+۸۵
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 08:32
۱. جمعه اومدم نت اما یادم رفت قهرمانی سپاهان رو تبریک بگم!!!! من فوتبالی نیستم فقط وقتی یه جوری پای یه موضوعی در میون باشه میبینم.... اکثرا فوتبال های حساس ملی ایران رو میبینم!.... اما خوب دروغه اگر بگم جمعه وقتی توی خیابون بودیم و اس ام اس رسید برای داداش کوچیکه که سپاهان قهرمان شد منم ذوق زده نشدم!!!!.... هر چی باشه...
-
عکس۲!
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 23:59
-
عکس!
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 13:18
-
صفر مطلق+۸۴
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 20:59
من نباید الان بنویسم....اما دارم می نویسم من نباید حرف بزنم ..... اما خفه میشم اگر این چند تا جمله هم ناگفته بمونه من دارم اشک میریزم در حالی که غمی ندارم.... به جاش.... من یه حس خوب دارم.... یه حس شاید خیلی عجیب.... یه حس که نمیدونمش....نمیشناسمش.... یه حس گنگ.... اما یه جوریه که توی وجودم نمی گنجه و برای اینکه ظاهرم...
-
صفر مطلق+۸۳
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 10:24
خوب وقتی قسمت نباشه یه چیزی اینجا ثبت بشه حالا من برم خودم رو حلق آویز کنم که الا و بلا باید بنویسم.... خوب عزیز دلم جانم یه چیزایی هست که اصلا و ابدا دست تو نیست.... بفهم دیگه!!!! مریضه بلند شد اومد اول صبح اعصاب من و چند تا از همکارا رو بهم ریخت یکی دیگه از همکارا هم به طور بسیار ماهرانه ای همه رو سنگ روی یخ فرمود و...
-
صفر مطلق+۸۲
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 08:56
پ.ن: خدایا ؟؟؟خسته ای؟خوابت میاد ؟؟؟ چایی بریزم؟؟؟ پرتقال پوست بکنم ؟؟؟ تخمه میخوری؟؟؟ میخوای بری نیم ساعت بخوابی ، من بشینم پشت فرمون ؟؟؟؟ تعارف میکنی ؟؟؟لنگ بیارم شیشه جلو رو تمیز کنم ؟؟؟ اینایی که من میبینیم ، میبینی کلاً؟؟ از وقتی وارد شدن هی همدیگر آقای دکتر آقای دکتر خطاب می کردن! فکر میکردن من الان در جریان...
-
صفر مطلق+۸۱
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 20:27
جوابم نکن مردم از نا امیدی شاید عاشقم شی خدا رو چه دیدی خیال کن جواب منو دادی اما عزیزم جواب خدا رو چی میدی همینجوری اشکام سرایزیر میشن دیگه از خودم اختیاری ندارم من از عشق چیزی نمی خوام به جز تو ولی از تو هیچ انتظاری ندارم صبوریم کمه بی قراریم زیاده چقدر بی قرارم منه صاف و ساده عزیزم چقدر سخته دل کندن از تو عزیزم...
-
صفر مطلق+۸۰
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 12:36
خدایا عاشقم کرد و کنار من نمی مونه داره دل می کنه میره بهم میگه پشیمونه خدایا عاشقم کرد و حالا از بودنم سیره دل بی رحم اون حالا یه جای دیگه ای گیره خودش با من نمی مونه میگه قسمت ما اینه میزاره گردن تقدیر گناهش رو نمی بینه چه ساله نحسیه امسال چه روزای بدی دارم آهای تقویم پر پایییییییز ازت بیزاره بیزااارم تو تعبیر کدوم...
-
صفر مطلق+۷۹
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 18:12
پ.ن: اییییییی جان....این چیییرا همچییین شدههه آخههههه نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد..... اصلا دستم پیش نمیره.....نه اینکه حرفی نباشه نه اینکه نخوام....اما نمی تونم.... بیشتر توی مود سکوت گیر کردم! امروز تولد بابامه! ۶ اردیبهشت.... هر سال این روز دوستای نزدیکمو دعوت میکردم و یه جشن کوچولو داشتیم و اکثرا دلیلش رو...
-
صفر مطلق+۷۸
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 22:27
دکتر : با کی لج کردی؟ دختر: با خودم دکتر: به خاطر کی؟ دختر: خودم دکتر: الان دارن با هم جنگ می کنن؟ دختر: اوهوم....شدیداْ دکتر: فکر میکنی کدوم سمت قوی تره:خودت؟ یا خودت؟ دختر می خنده و شونه بالا میندازه و با بی تفاوتی میگه:نمیدونم! دکتر: این بازی دو سر برده....هر طرف ببره خودت بردی....اما میدونی چیه؟.... تو در هر شرایط...
-
صفر مطلق+۷۷
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 10:50
پ.ن: هههه.... ما که لذت بردیم از این عکس ....بعله... همینه که هست....
-
صفر مطلق+۷۶
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 09:57
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را... آشتی کن با خدای خود ... تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم !! تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی...
-
صفر مطلق+۷۵
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 12:02
من دیگه کلاْ توی کار دنیا و این آدما موندم! یادمه حدود ۱۰-۱۲ سال پیش(یه عمری گذشته هااااا...چقدر من پیر شدم واقعاْ!!!!) دختری از فامیلمون که من خیلی دوستش داشتم عقد کرد....خیلیییی همدیگرو دوست داشتن و اتفاقا از نظر ظاهری عجیییب به هم میومدن....توی دوران عقد که هر دو انگار توی آسمونا بودن اما بعد از عروسی تا ۲ سال ما...
-
صفر مطلق+۷۴
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1391 12:41
واسه پر کشیدن من خواستی آسمون نباشی حالا پرپر میزنم تا همیشه آسوده باشی دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون نه به یاد تو نشستم زیر قطره های بارون واسه من فرقی نداره وقتی آخرش همینه وقتی دلتنگیه این خاک توی لحظه هام میشینه تو میری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره ابر دلگیر گذشته آخرش یه روز بباره ولی من میمونم اینجا با دلی...
-
صفر مطلق+۷۳
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 10:50
من عاااشق گل رز آبی هستم اصلا الان دلم میخواست توی یه باغ پر از گل بودم....که هی نازشون کنم و ازشون لذت ببرم.... این روزا من و حافظ فیلم هااااا داریم با همدیگه.... اکثراْ هم از نوع هندیش! چند نمونه اش رو داشته باشید: ۱)خنک نسیم معنبر شمامه دلخواه.... که در هوای تو برخاست بامداد پگاه آرزوها و رویاهایی که همیشه در خواب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 22:53
-
صفر مطلق + ۷۲
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 22:42
وقتی از دست دادن عادت می شود دیگر به دست آوردن آرزو نمی شود ۱. امروز از اون روزا بود که غصه خوردم چرا پسر نشدم!!!!.... احساس می کنم مامان یه مرد کم داره.... از این وضعیت راضی نیستم.... عذابم میده و کاری نمی تونم بکنم.... اینجور وقتاس که باز میزنم به صحرای کربلا....که چرا من پسر نشدم؟.... چرا توی اون تصادف من...
-
صفر مطلق+۷۱
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 08:25
* آیا شما هم برای حفظ آبروی دیگران چنین کاری می کنید؟ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار بعد از نهار بود که تصمیم به...
-
عکس!
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 08:11
معرفی می کنم جناب هکتور خان در پشت سنگ ها! گویا سنگر گرفتن فکر کردن میخوایم بریم جنگ یعنی هر بار من اومدم ازش عکس بگیرم این پشت بود احتمالا فکر کرده اینجوری خوش عکس تره چشااااشو ببین تو رو خدااااا پ.ن:بقیه عکس ها حذف شد!
-
صفر مطلق+۷۰
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 00:15
اگه دنیا به کامم نمی گرده ..... به جهنم! اگه دعا می کنم و صدام به جایی نمی رسه.... به جهنم اگه هنوز اشک گریه مو پاک نکرده و هق هقم آروم نشده یه پیام یه پیام اتفاقی دنیا رو دوباره پیش چشمام می لرزونه.... یه جهنم اگه الان دلم می خواد داد بزنه و باز صدام توی گلوم خفه شده....به جهنم!!! اصلا همه ی دنیااااااا به جهنم!!!!!...
-
صفر مطلق+ ۶۹
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 12:44
قرار بود این پست فقط عکس باشه اما از اونجایی که دیروز اصلا حالم خوب نبود و کلا من بیشتر دنبال عزرائیل میگشتم تا اون دنبال من!، نشد که بیام نت و عکسا رو بزارم الانم همچنان حالم خوب نیست اما نمیشه اینو الان ننویسم! یعنی حتی دلم نمیاد بزارم بعدا بنویسم چون میخوام حتی ساعتش هم اینجا ثبت شه... من الان واقعا عمه شدم!!!!...