در ادامه ی امان از دل پر درد!!!!

کلاْ خودآزاری بد دردیه 

بد دردیه وقتی از صبح هی هر حرفی هر نگاهی هر خاطره ای آدم رو پرت میکنه توی افکار غمگینانه اش که ای داد ای بیداد که چه روزایی گذشته و دیگه نیست و اینا و اون آدمه هی هر لحظه خودشو تهدید کنه که سفت باش محکم باش و گرنه میزنم توی سرتا.... و بعد یهو برسی به یه حس اضطراب که نمیدونی از چی یا کجاست فقط می دونی هست بعدترش میبینی مدام دلشوره داری اما دلت بهت میخنده که نه بابا....اینا همه اش دلتنگی های تغییر شکل داده است که داری باهاش خودتو خر می کنی.... و بازم بعد دقیقاْ به خاطر اینکه راهکار درستی رو پیدا کرده باشی میشینی گلچین هلنی که با دست خودش روی لپ تاپت ریخته به این مناسبت که اولین آهنگی بود که توی دوره ی آشناییتون گذاشتید...همون روزی که هر دو فقط زیر چشمی همدیگه رو نگاه می کردید و همین همه ی چیزی بود که بینتون بود....و بعد از اون به خاطر همین اتفاق هر باری که با هم بودید اونها رو با هم زمزمه می کردید و میگفتید:چقدر ما به هم میایم!!!...خلاصه که بعد از ۱ ماه و نیم میشینی گوش میدی و میگی دیگه سفتم و طاقت شنیدنشو دارم....و بعد گلوله های اشکه که میریزه و بغضته که میشکنه و با هلن همخونی می کنه: 

 

دوباره تبت داره نفسمو میگیره 

دوباره هوات داره پی عطره تو میره 

می خونه بی تو طاقت زندگی نداره 

حتی نفسام تو رو به یاد من میاره 

کسی به جز تو یاره من نیست 

گذشتن از تو کاره من نیست 

به جز خیال تو هنوزم 

ببین کسی کنار من نیست 

 

عکسشو میزاری روی صفحه و غرق نگاهش میشی و اشک میریزی و اشک.... 

دیگه یادت میره که قرار بود فکرتو کنترل کنی و نری سمت این چیزا که مثلا محکمی و از پسش بر میای و اینا 

 

خوب عزیز دل خواهر اینا اسمش خود آزاریه دیگه.... 

خودت حال و حوصله و صد البته اعصاب درست درمونی که نداری همین یه ریزه رو هم که به فنا میدی با این راهکارات که....میشه شوما اظهار نظر نکنی و خودت به خودت راه حل ندی؟؟؟ 

خوب اون هلن رو خفه کنید لطفاْ.....اه....چقدرم که بد خونده(الان یعنی  جو عوض شد و اینا) 

 

این یکی دو روزه بدجور هوایی شدم....بدجوووور.... 

یه دقیقه آرومم و صد دقیقه در استرس....هر بار هم به دامن شیخ بهایی بنده خدا گیر میدم که خدایا از این طریق یه نشونه بده و خدا هم که دمش گرم هر بار میگه:دخترم صبر بهترین کاره و من که عین این بچه های حرف گوش کن سرمو میندازم پایین و میگم چشم و میرم باز توی خلوت خودم.... 

 

این روزا نخوچ هم خودشو گم و گور کرده که چشم من بهش نیفته....از بس بچه ام رو توی بغلم فشار دادم و به جای داد زدن خودم رو با اون آروم کردم فکر کنم دل و روده ای براش نمونده....  

 

امروز آخرین روزی بود که رفتم کلینیک خودم....البته طبق قرارداد فعلیم....هنوز نمیدونم برم واسه تمدید یا نه....فعلا فکرم به هیچی قد نمیده....بلاک کاملم.... 

 

خوب....من اینجا یه چیزی رو نگفته بودم....که یه دلیل خاصی داشت....اما الان میگم.... 

من هفته ی پیش رازقی جونمو دیدم....جالب بود که امکان این دیدار رو خود خدا به طرز جالبی جور کرد....یعنی در یه ثانیه از ذهن هردومون گذشت که به هم بگیم بعد همون موقع من فهمیدم که یه روز مرخصی بهم خورد و خدا رو شکر با برنامه ی رازقی هم جور می شد و ما یه نیمروز رو با هم بودیم....خیلییییی خوش گذشت جای همتون خالی.....ولی وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم بهش گفتم:فکر کنم از این به بعد منم میشینم دعا میکنم که زودتر کارت جور شه و بیای....گرچه میدونستم خیلی دختر ماهیه اما الان که دیدمش بیشتر اینو حس میکنم و جای خالیش رو حس میکنم....ایشالله زود زود بیاد ..... 

بعد توی این دیدار اینقدر که من حامی حامی کردم فکر کنم حوصله اش سر رفته باشه از دستم.... دوست جونمم همین طوره احتمالا....اما از بس که مهربونن چیزی بهم نمیگن... 

 

بعد یه سوال توی ذهن من پیش اومده 

رازقی وقتی منو دید گفت:با تصوراتش نمی خوندم فکر میکرده خیلی بزرگتر باشم!!!! 

بعد اینو از چند نفر دیگه هم بازخورد گرفتم....مخصوصا بعضیا از نوشته هام حدس زده بودن سنم بیشتر باشه....چرا؟؟؟؟ نه خدایی چرا؟؟؟؟....شما هم همین فکرو می کنید؟؟؟ 

 

 

هفته ی پیش داداش بزرگه یه موی سفید بین موهای من پیدا کرده و نشونم داد....خوب نداشتم قبل از این....از اون وقت من هی جلوی آینه وایمیسم و می خونم که:موی سفیدو توی آینه دیدم آهی بلند از ته دل کشیدم ..... 

بعد همه هم بهم می خندن....!!!!....نهایتش من فقط دارم تصمیم میگیرم که عید برم های لایت کنم!!!! 

 

این چند روز هی پراید ۱۴۱ میبینم و هی اینو بروز میدم و هی داداش بزرگه چشم غره میره.... 

امروز داشت تبلیغ تبرک رو نشون میداد که مامان یهو گفت:اینا همه اش مال حمیده....(منظورش حمید تبرک بود)....بعد منم با نیش باز گفتم بعلههههههههه....و بعد باز سکوت خونه و چشم غره ی داداش بزرگه و سوت زدن و دور شدن بنده..... 

نه خدایی مگه حکومت نظامیه که انتظار دارن به رومم نیارم؟؟؟؟ 

یکییییییییییییییییییییییی به داد من برسه خوب!!!!!!!!!!! 

کاش می شد اربعین امسال با اونا میرفتیم همون جایی که هر سال نذر می کردیم.... 

من که نذرش میکنم که.... 

اگه خدا بخواد میشه..... 

واسه خدا نشد نداره که!!!!!!!!!!!! 

 

بیا....هلن رو قطع میکنی قمیشی جان روح و روانت رو پیوند میزنه میره پی کارش.... من پاشم برم تا اینا جدی جدی کار دستم ندادن....

امان از دل پر درد!

سلاملیکم 

قبل از اینکه بنده تشریفمو ببرم بالا منبر شوما یه صلوات دسته جمعی برفس واسه شفای همه ی مریضا شاید فرجی شد و چیزی هم اون ته مه ها به ما رسید!!! 

 

الان فرستادید؟؟؟!!!! 

 

خوب 

یه بار دیگه سلاملیکم! 

 

اینجانب الان در حالیکه بسیارتا یخ کردم و ثانیه ای چند بار کلاغ پر میکنم (شوما نرمش مفید دیگه ای سراغ دارید بگیدا....تعارف نکنیت خولاصه) و البته از زیر این کاپشنی که مادرجان زحمت کشیدن از مکه خریداری کردن فقط هنوز کاشف به عمل نیومده که چرا بطور خانوادگی خریدن(زیرا بنده و همه ی اهل خونه توش جا میشیم شومام بیا....نه جون من بیاهاااا) دارم با شما صحبت می نماییم!!!! 

 

نه خدااااااااییییییییییییییییییییی داشته باش که من از ۷:۲۰ دقیقه ی صبح اینجا دارم می لرزم دیگه اینقدر که صدام در نمیاد و این آقا نگهبانه فکر کنم دلش سوخت در راه رضای خدا رفته برام چای زعفرون درست کرده آورده من تلف نشم!!!( کلا نمیدونم قضیه چیه آخه هفته ی پیش هم واسم درست کرد اینقدرم خوشمزه اس جای شما خالی اما بس که محبت در این مکان نایابه من هی فکر میکنم شیشه ای کراکی چیزی توش حل کرده...بهتره حواستون یه س و ش من باشه ) 

 

شنبه ها تا اطلاع ثانوی روزهای دغ دادن منه....۲ روز اول هفته که ساعت کاریم بیشتر از همیشه اس و حالا ظهرش که جهنم اما این صبحش مث جون دادن می مونه....اما از اون بدترش اینه که شنبه ها روز زوجه و پلاک همه ی ماشینای ما فرده جز پراید!!!!....بعد با این پراید قرقر میکنیم همه با هم خانوادگی به سان یک سرویس میریم همه تک تک پیاده میشن نفر آخر هم منم.....یعنی از ۶:۵۰ من توی ماشینم....حالا کاش مشکل همین بود...بابا بخااااااااریییییش باد سرد میده همون دو قطره گرمایی که از خونه با خودم آوردمم یخ میکنهههههههه....بعدم من کلیییی زود میرسم.... خو ۱۰ دقیقه هم ۱۰ دقیقه اس هزار تا کار میشه باهاش کرد..... 

 

زمانی که بحث بهم زدن قضیه ی حامی توی خونه و توسط مادر محترمه اوج گرفت دنبال بهانه های مادی معنوی بود که منو به این کار راضی کنه....خوب اون زمان که نشد و به قول خودشون من چشم و گوشم بسته شده بود!!!!....میخواستن بگن خر شدی رعایت ادب کردن نگفتن.... اما وقتی دیدن خودمون اوضاعمون داغونه مامان جان اعلام کرد که ۲۰۶ مال بنده ی حقیره و هیچ کس هم حق سوار شدنش رو نداره و من دیگه آزادم(قبلا پراید هم اسمش این بود که مال منه....دستم هم بودا....اما وقتی هم مسیر بقیه بودم....روزای دیگه همه با ماشین بودن من با آژانس...چیه؟ نکنه فکر کردی من پیاده میرم؟؟؟....نه خیییر....پس این همه میرم سرکار که چی؟...پول این آژانسا رو باید در بیارم یا نه؟)....اما از خدا پنهون نیست که تمام ذوق و شوق قان قان کردن ما با این طرح ترافیک به فنا رفت.....بابا آلودگی که رفع شد نکنید تو رو خدا ....من اعصابم همین جوری تعطیلهههههههه....چرا آخه؟ چرا؟؟؟؟ مگه من چن سالمه؟؟؟؟؟؟ 

 

  

دایی بزرگه از دیار غربت اعراب به میهن بازگشتن واسه ۲ هفته.... فهلا خونه شلوغه....همین طورم همه دارن توی راه پله تردد میکنن....فکر کنم ما هم باید یه زوج و فردی چیزی اعلام کنیم می ترسم پله نمونه واسمون.... 

دیروز هم با دایی جان رفتیم تا شاهد یه دعوای هیجان انگیز حسابی باشیم که از شانس من از بس دایی کوچیکه آیت الکرسی خونده همه چی به صلح رسید و هر چی گفتیم گفتن خوب!.... 

 

قضیه از این قراره که خونه ای که من توش بزرگ شدمو تا ۱۵ سالگیم توش بودم خونه ی پدربزرگمه...اون زمان چون پدرم تهران درس می خوند من و مامان پیش پدر مامان بودیم و بابا آخر هفته ها میومد پیشمون....البته تازه اینم بعد از جنگ بود....یعنی فکر کنم یه ۱ سال دو سالی اینطور بود و قبلشم که دایی و بابا هر دو جبهه بودن....بعد از فوت بابا هم که دیگه ما همون جا همه با هم بودیم....من اون خونه رو به طور عجیبی دوست داشتم....یه خونه ی ویلایی که تنها جایی بود که خاطرات پدرم رو برام زنده می کرد....وقتی جا به جا شدیم هر هفته میرفتم و بهش سر میزدم....روزی که خرابش کردن انگار روی قلب من میکوبیدن....اما همه بهم میگفتن که دنیا در حال تغییره اما اون خونه تا ابد توی دل من پا بر جاس.... 

 

پدربزرگم و دایی کوچیکه اونجا رو خراب کردن و یه مجتمع ۱۰ واحدی ساختن....و پدربزرگ بعد از آماده شدنش به همه ی نوه ها یکی یه واحد هدیه داد به عنوان هدیه ی عروسی هاشون....گفت چون ممکنه نباشه(که خدا نخواست و واقعا هم از پیشمون رفت) و میخواد نوه هاش هدیه ای ازش داشته باشن....الهی بمیرم که غیر از اینکه همیشه بچه هاشو حمایت کرد و تنهاشون نزاشت تا لحظه ی آخر فکر عاقبت تک تک نوه هاش هم بود....مرد بود به خدا ..... مثل اون ندیدم.... 

 

مامان و دایی هم ۲ تا دیگه از واحد ها رو داشتن و بقیه هم فروخته شد.... حالا فک کن ۷ تا واحد مربوط به خانواده ی ماست ۶ سال هم گذشته بعد الان یه آقایی اومده یکی از واحد ها رو خریده از یکی دیگه بعد بدون اینکه به کسی بگه رفته اسم پسرش رو گذاشته روی مجتمع و داده تابلو ساختن حالا اومده میگه بیاین پول تابلو رو بدین!!!!!!....نه خدایی مردم هم عجب رویی دارن هااااا..... بر بر تو چشای من نگاه میکنه میگه اسم پسرمه!!!!!!! 

 

دایی کوچیکه و مامان باز آروم تر با مسئله کنار اومدن و گفتن میریم صحبت میکنیم و درست میکنیم....اما من و دایی بزرگه بدجوری بهمون برخورده بود که اولا توی یه مجتمع که یه نفر تصمیم نمیگیره این که منطقیش...اما کلا عقلانیش آخه آدم حسابی مگه ما خودمون مرده بودیم که تو بیای این وسط اسم بزاری؟؟؟؟ دو روزه اومدی از هیچی خبر نداری..... 

 

خانواده ی پدری من زمان جنگ از خوزستان میان واسه سکونت اینجا....اون زمان که میان همه ی زمینای این منطقه رو خودشون می خرن....پدربزرگ من و همه ی برادراش(دوره ی قبل از انقلاب و دوره ی قبلیش اینا از خانواده های مطرح سرشناس خان زاده و البته پولدار بودن....فک کن از کییییییییی!!!! اینا ماشین داشتن....پدربزرگم که بدنیا میاد هم ماشین داشتن....) بعد اصلا این منطقه رو به نام اینا میشناختن....بازارشو محلشو ....بعد همه کم کم به مرکز شهر کشیده شدن.....ما که این مجتمع رو ساختیم بی اینکه اسمی روش بزاریم همه میگفتن مجتمع فلان!!!! 

بعد این آقاهه اول منکر این قضیه میشه بعد وسط حرفاش یهو خودش میگه:روزی که ما اومدیم تحقیق واسه خرید گفتن مجتمع فلان رو میگید؟..... 

 

من که دلم میخواس سیر بزنمش و هر چی هم حرص از دست روزگار و آدماش و اینا خورده بودم سر این خالی کنم اما جو کلا آروم شد و مرده حساب برد و اعتراف کرد که غلط کرده!..... 

 

حالا اینا هیچی.... 

یادتون هس یه بار خیلی وقت پیش از خصوصیات مامان جان نوشته بودم؟....یادتون هس گفتم یه چیز که میخره هی ذوقشو میکنه باز می خواد بره بخره؟....دیگه خودمم فکر نمیکردم تا این حد باشه که به شومینه هم گیر بده.....هی من راه رفتم بطور پتوپیچ شده و هی لرزیدم تا بلاخره متوجه اش کردم که بابا٬خونه سرده....رفته با دایی از این شومینه ها خریده....اول که تو ذوقش خورده بود میگفت کوچیکه بعد که همه گفتیم خوبه حالا میخواد هی بره بخره....هر قسمت از خونه که خالی باشه می خواد یه شومینه بزاره....یک کم شلوغ کنید توی حیاطم میزاره ها من گفته باشم بعدا نگی نگفتی.... 

 

خاون مشاور هفته ی پیش بهم زنگ زده ببینه در چه حالیم....قضیه رو تعریف کردم....گفت:تا حالا آدم به سفتیه مادرت ندیدم....به هر دری زدم بتونم باهاش حرف بزنم راه نداد و حرف خودشو تکرار کرد....جیگر مامان خودم کلاْ....خلاصه که مشاور هم دیگه نا امید شده.....اما قراره برم باهاش از نزدیک حرف بزنم....فک کنم نگران  حال منه....میگه توی فاصله ی زمانی کم این دو اتفاق تاثیر بدی روت میزاره....فک کنم داغم نمیفهمم الان.....میگه:من حالا چطوری تو رو دوباره ترمیمت کنم؟(تو رو خدا مگه اون دفعه کسی منو ترمیم کرد؟مگه من فرشم آخه؟؟؟ ) 

اینجوری گفت:من تازه حس کردم باید یه چیزیم باشه...بعد یک کم فکر کردم گفتم شاید این شب بی خوابی ها....این که تا پشت ماشین میشینم اشکام میریزه..... اینکه تا کسی میخواد باهام حرف بزنه عصبی میشم....اینکه دارم بطور غیر مستقیم به همه ی عوامل جنس مخالف واکنش منفی نشون میدم....اینکه تا دست یکی رو توی دست یکی دیگه میبینم آه میکشم....اینکه تا کسی از دوست داشتن میگه نیشخند میزنم اینکه تا ولم میکنن توی گذشته های نه چندان دورم و باورم نمیشه که اون دختر توی اوج همین منه زمین خورده ام شاید اینا همین چیزاییه که این خانومه میخواست حالیم کنه!.... 

 

یکی از دوستای قدیم که زیاد در جریان ماجرا نبود بهم گفت:تو خیلی محکمی!....والله جا خوردم.... من که توی خودم هیچ استحکامی ندیدم.... شاید منظورش این بود که خیلی خری که هر چی سرت میاد بازم به این آدما اعتماد میکنی....چی بگم.... 

 

از ایناش بدتر به این اهل خونه چی بگم که انگار نه انگار چه بلااااااییییی سر من آوردن....و با خیال خوش در مورد آینده ی نزدیک و اشخاص مد نظر صحبت میکنن....مگه چیزی از روح و روان من باقی مونده؟؟؟!!!!! 

 

 

قرار بود شروع کنم به درس خوندن....ما نمیتونم....تا میخوام تمرکز کنم و سکوت کنم و درس بخونم همه ی فکرای بد میریزن توی سرم....و به این نتیجه میرسم که بهتره بشینم همون ساسی گوشی کنم به جا درس!..... آخرش من هیچی نمیشم توی این مملکت ببین کی گفتم.... 

 

خیلیییی حرف زدم خودم میدونم....داغون بودم که اومدم نوشتم و گرنه قرار نبود حالا حالا ها آپ کنم... 

همین دیگه! 

 

 

پ.ن:نه .... همین نبود....مسئولمون داره تقاضا میده من بعد از طرح هم اینجا باز کار کنم.....اولش بسیارتا خوشحال شدم.... البته هنوز هیچی معلوم نیس شاید از بالاتری ها موافقت نشه.... اما صبح داشتم فکر میکردم که یعنی من بعد از این ۸ ماه توانی دارم که باز کله سحر پاشم بیام سر کار؟....خو حالا میگم طرحه و مجبورم....بعدش چی میگم؟....آخه خدایی من خرج کی رو باید بدم که بیام سر کار؟....چطوریه بعضیا عشق کارن؟ چرا من نیستم؟ نکنه کار کردن ژن خاصی داره که من ندارم؟؟؟ هی گفتم منو توی بیمارستان عوض کردن هی اینا گفتن نه ما مواظبتت بودیم! 

 

پ.ن۲:سه روز دیگه قراردادم با اون کار خصوصیم تمام میشه....هنوز تصمیم نگرفتم که تمدیدش کنم یا بزارم یه مدت استراحت کنم....با اینکه فقط ۲ روز در هفته میرم اما فکرش اذیتم میکنه....اینکه کاری به دوشمه و دارم نسبت بهش بی تفاوتی میکنم بده....  

 

پ.ن۳: بهم میگه:حرف حامی درسته و مادر تو در آینده کنترل سنگینی روی زندگی و تصمیمات تو خواهد داشت و این اجتناب نا پذیره....میگم:حامی حق انتخاب داره و این فرصتی بود تا با این وضع خودشو بسنجه....میگه:قبول کن کسی دیگه جاش بود کلا جا میزد....میگم:اما من کس دیگه رو انتخاب نکردم به همین دلیل،خودش از اول انتخاب کرد....میگه:پس لااقل بدون اونچه که ازش انتظار داری کم نیست بهش حق بده....گفتم: حق میدم اما این چه تغییری در اصل موضوع داره؟.... میگه:کمکش کن....ارتباطت رو با مادرت تصحیح کن....زندگیتو به دست بگیر اما کار سختیه...اینقدر سخت که نمیتونم بهت بگم چطوری....فقط از راه احساس وارد شو نه زور.... لبخند میزنم اما نه از رضایت....به پدرم لبخند میزنم....ببین با رفتنش منو چه جایی گذاشت.... ببین که من چقدر ناتوانم در نگه داری از امانتش....بازم میگم: بین عشق و وجدان،وجدان رو انتخاب میکنم چون نمیتونم اون دنیا توی چشمای بابا نگاه کنم و بگم وجدان نداشتم و چشم بستم روی هر چیزی که یک عمر بی منت بهم بخشیده شد اما عشق چیزیه که دارم از خودم میگیرمش و کسی حقی روش نداره....اما....دلم واسه خودم و دلم و حامی می سوزه....یعنی چی میشه!!!! 

 

پ.ن۳:چاییم سرد شد....شیشه ی سردم روی س و ش اثر داره؟؟؟؟

 

سفر می رویم!

۱.آخر هفته ی پیش ماموریت داشتم تهران....با دوستم رفتم که توی راه تنها نباشم اونجا هم که خونه خالی و اینا....رها(خاطرتون هست که؟) برای دندونش اومده بود تهران و تنها بود قرار بود ما هم بریم اونجا که همه با هم تنها باشیم....ساعت ۱۰ صبح ۳ شنبه معلوم شد ساعت ۴:۳۰ حرکتمونه ساعت ۱۱ قرار داشتیم بریم پیش خانومی که حالا براتون تعریف می کنم ساعت ۲ آزاد شدیم....ساعت ۲:۳۰ خونه بودم....نرسیده فهمیدم داداش کوچیکه زنگ آخر خورده زمین و گمان می رود دستش شکسته.... با همون قیافه ی در حال مردن راهی بیمارستان شدم و بردمش.... هی هم داداش بزرگه می گفت پول همرات هست؟ هی من میگفتم :بسیااااار بسیاااار.... نگو اصلا کیفم رو از بس هول کردم از خونه نیاوردم....شانس با من بود و همزمان با من،دایی هم رسید ..... مانتوی من دقیقاْ جر خورد!!!....دست به کمر دنبال کارای رادیولوژی بودم تا ۳....مامانم رسید بیمارستان....همه چیزو سپردم بهش و رفتم خونه فکری به حال مانتوم کنم....زنگ زدن گفتن وضعش خوبه و دستش فقط گچ می خواد و بعدم میره کلاس زبان.... منم خوشحال و بطور ام پی تری شروع کردم به جمع کردن وسایل و دوش گرفتن....تااااااا ۴:۱۵ طول کشید....بعدم به سرعت خودم رو رسوندم ترمینال!!!....بعد دوستم رو دیدم کنار یه اتوبوس ایستاده میگم بریم سوار شیم میگه نه این که نیست که حتماْ تاخیر داره این باید بره بعدیه!!!!....میگم تو پرسیدی؟...میگه نه همیشه همین طوره یه ۲ ساعتی تاخیر دارن!!!....رفتیم یک کم تنقلات خریدیم چون من ناهار نخوردم....بعد دوباره اومدیم کنار اتوبوس....هی میگم:خوب یه سوال بپرسیم میگه نه بابا الان میره اون سفیده میاد اینجا!!!(کدوم سفیده نمیدونم....یعنی هیچی اونجا نبود فکر کنم دوست داشت با اتوبوس سفید بریم دروغ میگفت!).... 

دیگه داشت میرفت که تونستم قانعش کنم یه سوال بپرسه و فهمیدیم همینه و چقدر من کاملا مشعوفانه به دوستم نگاه می کردم..... 

بهر حال خدا رو شکر جا نموندیم 

 

۲.از ابتدای راه تااااا آخر شب هر نیم ساعت با داداش کوچیکه حرف میزدم....آخه لو داد که هنوز بیمارستانه و استخون مچش جا به جا شده و شب باید یه عملی روش انجام بدن....دیگه من همین طوووور گریه میکردم تا نبود...وقتی هم باهاش حرف می زدم همین طور مسخره بازی در میاوردم و می خندیدم....اتوبوس هم پر نبود صداها واضح شنیده می شد.... فکر کنم نزاشتم کسی چشم روی هم بزاره.... اونم که از بس داد زده بود کل بیمارستان روی سرش بود تا هم بهش ایراد میگرفتن میگفت:برید دوربین بیارید از من عکس و فیلم بگیرید نشون خواهرم بدم دارید چه بلایی سر من میارید....اینجا نیست بیاد حالتونو بگیره.... و خلاصه هی ننه من غریبم بازی در آورده بود که خواهرم پشت اتاق عمل نیست من برم و اینا.... اینقدر که همه متوجه شدن نقش خواهر مهم تر از مادر می باشیده....شوما تصور کن مادرش پدرش عمه اش(مامان من) و خاله اش اونجا بودن همه رو در حد.... هم حساب نکرد!!!!....بعد دکتر هی می فرستاده دنبال این خواهر که به نظر می رسید باید از طایفه ی فولاد زره اینا باشه و هی میشنید که تشریف ندارن!!!.....نیمی دونستم اینقذه مفیدم هاااا....بچه نیس خودش ازم حساب میبرده!!!جون خودش البته!!! فکر کرده بیمارستان هم حساب می بره(چون اونجا بیمارستانی بود که من بعد از ظهرا کلینیک دارم فکر میکرد خیلیییی باید از من بترسن!!!!) 

 

۳.ده و نیم بود رسیدیم تهران....منم که کلا چیزی از نقشه ی تهران سرم نمیشه...فقط آدرس خونه ی خاله رو به طور شفاهی حفظم!!!!.....یه آژانس گرفتیم و با دوستم هماهنگی کردیم که اصلا به روی مبارک نمیاریم که چیزی نمیدونیم که نخواد بدزدتمون!!!!....و یه جور حرف میزنیم انگار کل تهران رو عین کف دست بلتیم.....همون اول راه آقاهه پرسید:از طرف چمران برم یا ...(خو اون یکیشو یادم نمیاد؟) .... بعد من با اشک شوقی در چشم گفتم شوما میدون آزادی رو بگیر برو بالا....چون من فقط اطلاعاتم در همین حده!!!!....دیگه یه ۲۰ دقیقه ای نمیدونستم در چه وضعی هستیم جیغ بزنم نزنم درسته غلطه اینا....بعدش یهو دیدم ا اینجا ستارخانه و من اینجا بودم قبلا....و همون جایی بود که تینای گلم رو دیده بودم....دیگه گفتم:بچه ها همه چی تحت کنترله آقاهه حواستو جمع کن که من خودم اینجا مث یه شیر نشستم دست از پا خطا کنی میزنم توی سرت!!!!.....آقاهه هم ترسید سریع ما رو رسوند خونه!!!! قصه ی ما هم به سر نرسید که تازه اولش بود.... 

 

۴.روزای اولی که از این جدایی میگذشت من حال خوشی نداشتم....اما در اثر یه تحول نیمه درونی نیمه بیرونی شرایط تغییر کرد که حالا اینا رو بهدا خواهیم گفت....اما همین تحولات باعث شد سفری که فکر میکردم با غم و غصه ام همراه باشه با کلی خنده و شیطنت همراه شد.... دوستم میگه:نگو قانون جذب بگو قانون خریت!!!!....من نگفتما اون گفت!!!! 

 

۵.من بیشتر ساعت های این سفر رو که خواب بودم....دوستم هم همراهیم میکرد مبادا عقب بیفته رها مدام غر میزد که خواباتو برداشتی آوردی اینجا؟ و رهام هم هیییییی زنگ میزد که به اهداف پلیدش برسه و ما رو از خواب بیدار کنه.....نکته ی کنکوری اینکه:من با شهامت تمام اصلا با رهام حرف نزدم به گوشی خودم که زنگ میزد برنمیداشتم و بعدش هی میگفتم دستم بند بود!!! به رها هم که زنگ میزد می پریدم همون موقع توی wc.... رهام میگه:باید بیام ببرمت آزمایش اعتیاد بدی نگرانتم!!!....همه اش یا خوابی یا دستشویی.... 

 

6.تهران که بودم بدجووور دلم میخواست 2 نفر رو ببینم....اولیش یه دوست قدیمی بود که باهام قهر کرده بود و من هی دنبال جملات قصار میگشتم و البته بهانه هایی غیر تابلو! که بتونم باهاش حرف بزنم و دومی زینب عزیزم بود که دلم خیلی می خواست ببینمش اما اینقدر همه چی یه دفعه ای شد که یادم رفت باهاش هماهنگ کنم و نیس تهران دور از جهان ارتباطات و تکنولو‍‍‍ژیه اونجا دسترسی به نت نداشتم و کلی دلم سوخید....بسیار تا هم مشتاق بودم تا تینای عزیزم رو ببینم که خیلی دلم براش تنگ بود و گفتم این بار دیگه با خیال راحت میبینمش که قسمت نبود.... 

اما نهایتا با اون دوست قدیمی صحبت کردم و کدورتا رفع شد و همین جای بسی خوشحالی دارد. 

 

7. اما بگم براتون کمی بخندید من که حرص خوردم اما شوما بخندید! 

4شنبه شب یه خانومی تماس گرفت روی گوشیم و فامیلم رو گفت.فکر کردم از مریضامه که پرسید:من ازدواج کردم یا نه و گفت برای امر خیری مزاحم شده!!!.... فهمیدم نباید خیلی آشنا باشه چون اگر بود میدونست چطوری مامانم رو پیدا کنه....واسه همین معرفش رو پرسیدم....بدم میاد از اینکه کسی بدون اجازه ام شماره ام رو به دیگران بده....حتی اگر اشنای خودم باشه.... به نظر من شماره یه جور امانته و حداقلش اینه که از صاحبش باید اجازه گرفته شه....منم با لحن عصبانی ای از خانومه پرسیدم کی شماره ی منو به شما داده؟....که گفت:اون شخص خواسته معرفی نشه و میتونه خودش رو معرفی کنه اما اگر جواب من مثبت بود و اینا بعداً اونو معرفی میکنن و شماره ی مادرم رو میخواست....خواستم بگم هر موقع معرفتون راضی شد که اسمش گفته شه تماس بگیرید که دیدم خانومه داره میگه من مزاحم نیستم و خودم دختر بزرگ دارم و میدونم اینکار بده و از این حرفا....خوب دیدم خیلی محترمانه برخورد کرده گفتم:نکنه از محل کارم باشه و زشته اگر بد حرف بزنم....گفتم بزارید از خونه اجازه بگیرم....که زنگ زدم و به مامان گفتم که این خانوم زنگ میزنه ببین معرفش کیه نمیخوام وعده بدی که بیان خونه اطلاعاتی هم از من نده فقط ببین معرفش کیه تا از طرف من نباشه که حرفی برام در بیارن و اگرم گفت نمیتونه بگه شما هم جوابش کنین چون من فقط می خوام ببینم کی شماره ی منو بی اجازه بهش داده.... 

خانومه هم زنگ زد و من شماره ی خونه رو بهش دادم!....اما خبری نشد دیگه! 

 

مامان همون موقع گفت:فکر میکنم از طرف امیره....میخواد ببینه واقعا ازدواج کردی یا نه....گفتم نه بابا مگه دیوونه اس....دیگه اینهمه آبرو ریزی راه انداخته روش نمیشه از این کارا کنه....که دیدیم نه خیر مادر بهتر از من این مردا رو میشناسه!.... 

فردا ظهرش توی راه بودم که از دانشگاه برم خونه ی خاله که دیدم زنگ میزنه....میگه: من کهمیدونم هنوز ازدواج نکردی بزار مامانم دوباره زنگ بزنه!!!!....شما به روی این فرد دقت کنین که سنگ پا قزوین جلوش لنگ میندازه!!!....میگم از کجا مطمئنی؟(راستش اولش ترسیدم که با حامی حرف زده باشه و اون چیزی گفته باشه واسه همین خواستم تابلو نکنم) که فهمیدم بعله این خانوم از طرف ایشون بوده....منم دیگه عصبانی که تو به چه حقی به خودت اجازه میدی شماره ی منو به کسی بدی چطور اینقدر وقیح هستی که هنوز به من زنگ می زنی و.... اونم که انگار کر....فقط حرف خودشو میزد که بیاد خواسگاری....میگم:پررو من نمیخوام صدای تو رو بشنوم چه برسه به اینکه ببینمت....میگم:آخه مردی که به یه دختری که با مرد دیگه ای هست چشم داره به درد ازدواج میخوره؟....میگه:آخه هنوز ازدواج نکردی....میگم:به تو چه بهر حال نامزدمه!!!(دروغم نیست مصلحتیه دهه)....میگه:من نتونستم فراموشت کنم 

میگم:به جهنم این مشکل توئه نه من....میخواستی گند نزنی به همه چی....میگه:بزار بیام میگم:وقتی به خاله ات گفتم که چه غلطی کردی می فهمی چیکار کنی....میگه:نه آبرومو نبر به کسی نگو....میگم:تو هر کار دلت میخواد میکنی شرم هم که نمیکنی بعد منو قسم میدی به کسی نگم؟....این همه مراعاتت رو کردم که غرورت نشکنه مردی خاطره ی بد نشه واست دیگه روتو کم کن....میگه:بزار بیام....میگم:مگه قرار نبود دیگه به من زنگ نزنی و به حامی زنگ بزنی؟....میگه:شماره شو پاک کردم میگم:ببخشید اونوقت شماره ی من هنوز چرا هست؟.....  

دعوا بالا میگیره و می ترسه و شروع میکنه به قسم دادن که من به کسی نگم.... 

قول میده این آخرین بار باشه و دیگه تماسی نداشته باشه 

و مدام منو قسم میده و مینویسه خداحافظ برای همیشه.... 

 

بدنم می لرزید از عصبانیت....شک نداشتم که واقعا به همه میگم....خسته شدم از بس رعشه ی اعصاب گرفتم از دست این موجود....به خصوص که میون حرفاش لو داد که چه حرفای بدی به حامی زده....کمترینش این بوده که:شیما همین حرفایی که به تو زده یه روزی به منم زده و بعد بهو بی دلیل ول کرده!!!!....فک کنییییییییییییییییییید.....خوب حالا عجیب نیست که حامی برگشته به من میگه:منم پای خیلی چیزای تو موندم....یا میگه:چه تضمینی هست که تو تا همیشه پای من بمونی و یه روز زیر احساست نزنی؟!!!!....وای باورم نمیشد امیر اینقدر وقیح باشه....و حامی هم یک کلمه از این حرفا نه به روی من آورد و نه گفت....حالا دیگه واسم سوال نیست این همه بدبینی....امیدوارم امیر سزای کارش رو ببینه!.... حالا اما تصمیم ندارم به کسی بگم....چون قسمم داد....صبر میکنم ببینم به حرفش عمل میکنه یا نه...در ازای منم خواسته ای از امام حسین دارم....امیدوارم صدای منم بشنوه.... 

 

8.در آخر هم از همه ی راننده های اتوبوسی که زحمت می کشن و به جای 6 ساعت،5ساعته میرن کمال تشکر رو دارم....بسی لذت بردیم....سفرشون بی خطر..... 

 

9.دلم اسمایلی می خواست اما حسش نبود....