حس نوشتن نیست...
مثل خیلی حس های دیگه که نیستن!!!
عمراْ اگر تا به حال اینطور بوده باشیده باشم!!!(مضارع را در ماضی صرف نمودیم)
هزار و یک حرف هست برای گفتن یا نوشتن...
از بامزه گرفته تا بی مزه...
از صبح که همه دست به یکی کردن تا کفرم رو در بیارن و نزارن بخوابم...
اونم با لحن شیرین و مهربون و پر از تبریکاتشون که حتی نزاشت یه لحظه هم اخم و بد عنقیم رو ابراز کنم...
و اونم از گوشی مامان که همین طوووور یک بند به عنوان موسیقی متن خواب من از ساعت ۷ تا خود ۱۰ زنگ خورد و من نفهمیدم این کدوم ابلهی بود که بعد از ۱-۲ بار تماس بی جواب بازم دست از سر کچل ما بر نداشت....
و باز هم نفهمیدم که این مادر محترم من که چند تا چند تا رفته خط خریده که مبادا نیازش بشه برا چی میزاره خونه و تشریف میبره بیرون آخه؟!!!....(شاکی بودن این اسمایلیه منو کشتههه)
خلاصه که امروز روز خاص زندگی منه...
روزی که هر سال وقتی بهش میرسه من تشریفم رو میبرم روی ابرا و خلاصه عمراْ اگر پایین بیام...
اما امسال برای تنوع گفتم همین جا کنار دوستان باشیم دیگه حیفه...
اینا همه اش خاطره است هااااااا....
تنها اقدام مفید این روزها مرتب کردن کمی تا حدودی اتاق بوده...
اینکه به جای آهنگ های عزاداری(به قول مامی جان) آهنگ های جشن عروسی!!! گذاشتیم و به دلیل نبودن ۲ روزه ی کامی جان هر بار که از دور میبینیمش دلمان برایش ضعف میرود که چقدر میدوستیمش!!!
خوب...
همین دیگه...
ااااا
باز یادم رفت بگم...
تولدمان مبارک
پ.ن: از یکی از عزیزان دل در حین تبریکات تولد تقاضا مند شدیم که تعارف را کنار گذاشته بگوید کیکمان کو؟؟؟ را تقدیم کرد گفت کیکش مدل برگه از بالا عسک گرفته شده!
پ.ن2:از همان عزیز دل خواسته شد که بی خیال کیک و تبریک...بیا در مورد کادو با هم حرف بزنیم... فرمودند:الو؟الو؟ صدا نمیاد؟ تق...!
پ.ن3: عمراً اگر فکر کنید من نتونم کادو بگیرم از کسی... حتی با متوسل شدن به زور... در نتیجه برای آگاهی شوما...بله بله شوما...خودتون...نه شوما نه...اون پشتی...آهان..بله... خلاصه برای آگاهیتون بگم که من 10 روز جلوتر هدیه ی خوشملی گرفته بودم بسیااااااار دوس داشتنی....
پ.ن4: خوب دیگه تولدم مبارک شد...من رفتم
*** الان عنوان نوشتم قلبم ایستاد....واقعاً 24 سال گذشت؟؟؟...من 24 سال اینجا توی این دنیا چه غلطی کردم خدایی؟؟؟...من که هنوز کوچیکم که!
چقد وقته که نیومدم تو نت
این تابستونی عجب تابستونی بوداااااااااااااااا
چه کارایی که نکردم...
به هر در ی زدم تا بتونم یه نفر پاک کنم ...
اما مثل اینکه از خیلی ها غافل شدم...
از خودم ؛از تو که تو اون سخترین لحظه ها من را یاری کردی؛با من اشک ریختی من را همراهی کردی...
ازم خواستی بیام اینجا تا با هم بنویسیم از روزای خوب...
اما حالا می خوای تنهام بزاری؟
آره حق داری ...
کاش اینجوری با تو آشنا نشده بودم...
کاش اون را دوست نداشتم...
کاش می تونستم حست کنم
لمست کنم
من با تو بودن را می خوام از تو شندیدن را می خوام
خنده هات
تو آرامشی
آرامش دریایی
پس آرامش من هم باش
من با خودم جنگیدم
اما نشد؛به خدا نشد....
چقدر دور و برم را شلوغ کردم
فکر نمی کردم یه روز اینجوری بشه اما شد
زودتر از اون برنامه ای که ریخته بودم
اما سودی نداشت
۱. اصلاْ موضوع خاصی برای نوشتن ندارم...اما یه حس درونی هست که همچین گیر داده که الا و بلا بیا بنویس... خلاصه اینکه توی رودرواسی با اون حسه من الان اینجام
۲. برنامه ی سفرمون کنسل شد!...به لطف و مرحمت کانون گرم و متحد خانواده و دوستان وابسته که چون خودشون نمیخواستن بیان زدن سفر ما رو پودر میکنن!!!...خو آخه آدم اینقد حسوووود؟؟؟.... اینقد بخیل؟؟؟؟...
۳. دوستانی که من رو از گذشته میشناسن خبر دارن من از کجا به اینجا نقل مکان کردم... و اگر یادشون باشه اونجا رو...الان معنای این آهنگ رو میفهمن... عجیب به شنیدن این آهنگ احتیاج داریم این روزها.....همین روزهایی که ساده میان و ساده میرن... همین روزایی که میخندمممم اما در همون حال قابلیت این رو دارم که از ته دل زار بزنم... دیوونم دیگه... اینکه شاخ و دم نداره...داره؟؟؟
۴. به احتمال زیاد تا ۲ هفته ی دیگه روز و شبم با هم قاطی شه!!!... صبح تا ظهر یه کار... ظهر تا شب یه جا.... من نمیدونم چند سر عائله رو قراره بگردونم که اینجوری دارم عینهو خر میرم توی گل!!!....بابا یه آدم فداکار بیاد منو بگیره من بشینم توی خونه...حالا هی میگن ازدواج بده هااا... اه اه...قدر نشناسید دیگه
۵.آقایون و خانوم های محترم راهکار میدید لطفا یه بار امتحانش کنید که مردم به .... نیوفتن!!! (قابل توجه آقای فرشید خان...این دومین باره مادر...نکن این کارا رو...خوبیت نداره هااا)
۶.پشت دریاها شهری است...!(این الان توهمه شوما جدی نگیرید....نیست نمیتونم برم دریا...دلم تنگشه)
۷. در راستای شماره ی (۳) باید بگم چندی پیش در اثر سرطان ایدزی که تمام مغزم رو درب و داغون کرد زدم همه رو پاک کردم... و حالا این روزا داره یواش یواش یادم میاد چه چیزای دوست داشتنی توش داشتم...چیزایی که دیگه بر نمیگردن...و دیگه هرگز نخواهم داشت.... واسه همین اعصاب ندارم...
۸.این روزها ۲ فرد خاص ذهنم رو درگیر شخصیتشون کردن...۲ فرد با ۲ سری خصوصیات کاملاْ مجزا و متفاوت...و من توی کار خودم موندم که بلاخره من کدوم طرفی هستم آخه؟( الان اشتباه برداشت نکنید فکر کنید ۲ تا پسرن ها...یعنی الان اصلاْ بحث جنسیت نیستش...بحث خصوصیات مورد قبول شخصیتیه... چون هر دو فرد رو تائید کردم به نوعی در نتیجه سوال واسم پیش اومده که بلاخره من چی رو قبول دارم چی رو نه.... میگم دیوونه شدم شوما هی اصرار میکنی که نه!
۹. هیچی...میخوام ۱۰ شه که روند شه!
۱۰.دو روز پیش مامان هویجوری از کنار یه شعبه ی ایرانسل رد شده هوس خرید کرده رفته یه خط خریده از اینا که ۷۰۰۰ تومن میدی ۲ تا خط میدن...بعد اومده خونه یک ساعت ذوقشو کرده...(الان لازمه توضیح بدم که مامان همون خط ثابتش هم اضافیه به نظر من...یعنی قبض بالای ۲۵۰۰ نداره... زشت نیس یه نظر شوما....آخه من به کی بگم وقتی من قبض زیر ۳۰۰۰۰ ندارم!!!!...تازه اون اعتباری ها رو دیگه بی خیال شدم ننوشتم که با یه حساب همین جوری ماهی ۱۰۰۰۰۰ هس...حالا دیگه با کی اینقد حرف میزنم رو شوما نپرس که گفتن نداره)...
حالا فک کن...مامان قراره ۲ تا خط ایرانسل داشته باشه بازم امروز داشتیم پیاده میرفتیم خونه من رفتم شارژ خریدم یههو به خودم اومدم میبینم مامان داره دوباره یه خط ایرانسل میخره.... میگم می خوای واسه چی؟؟؟؟؟؟....میگه نه بابا کاری ندارم که...نگه میدارم واسه آینده...روز مبادا!!!...
این مامان من خوب بود قبلاتر هااا...اما جدیداْ هر چی میبینه میخره... و کلا تا یه مدت بازم میخواد هی ازش بخره...!!!!
همین!
دیگه عمراْ اگر حرفی داشته باشم...
خدافظ شوما