سلام
با خوشحالی تمام اومدم که از این روزهایی که دارن با سرعت نور میگذرن بنویسم اما دوری این مدت باعث شده حسابی تنبل بشم....دستم به نوشتن نمیره چیکار کنم....
مشکل اصلی هم کیبورد این پسردایی بزرگه است که اصلاْ با من هماهنگ نیست و میمیره تا یه کلمه نوشته شه....
بطور خلاصه بگم که این روزا مشغول خونه تکونی هستیم....نه خونه مون نه....بیشتر دارم زندگیمو می تکونم.... با تمام وجود دارم سعی میکنم خیلی چیزا رو دور بریزم...هم خوب هم بد....بداشو میریزم که جاشو خوبی بگیره....خوباشو هم مجبورم بریزم....
حالا اینا که بماند اما....
۱۲ اسفند ممکنه یه روز موندگار در تقویم زندگی من بشه...میگم شاید چون هنوز هیچی معلوم نیست....راه مقابلم کاملاْ تاریکه و منم هنوز اشتیاقی برای عبور ندارم....اما خوب...یه چیزایی خارج از خواست من داره اتفاق می افته و من فقط میتونم بگم که مقاومت نکردم!
همچنین شدیداْ مشغول پاگشا کردن هستیم....برادر رضایی من و برادر بزرگترشون به همراه عروسا اومدن و خوب این روزا سرمون گرمه....حسابی مردونه شدن و من کلی توی دلم خندیدم....اینا هم بازی های کودکی منن که حالا مرد یه خونه شدن...
خودمم که دارم دل و احساس و این قرتی بازیا رو میفرستم جزایر قناری تا بتونم فقط پا به پای این جماعت زندگی کنم....خیلییییی چیزا واسم رنگ باخته خیلی چیزا واسم شکسته شد اونم به صورتی که نمیتونم بپذیرم....
ای دی اس ال جان هم که کلاْ ساز ناسازگاری دارن.....سرور رو عوض کردیم و به دلیل خوش قولی هاشون هم اکنون بنده از اینترنتات در خونه ی خودمون محرومم و پسر دایی در خونه ی مادربزرگه خوش به حالش شده....منم اصراری نکردم چون کلاْ گیجم این روزا بهتره دور باشم که چیزی روم تاثیر نزاره....اما برمیگردم....
حقیقت تلخه اما.....شیمای درونم مرد!
و من خودم رو دیدم وقتی بالای قبرش عزاداری میکردم و صداش میزدم....اما بی تفاوت ازش رد شدم....شاید چون باور کردم که باید بزارم بمیره و گرنه بدتر از اینو سرش میارن....گاهی مردن یعنی آرامش....
آخر همه هم این که دعام کنین....مهم ترین تصمیم زندگیم داره در اوج بی میلیم اتفاق می افته و من نمیدونم کدوم طرفی هستم....
سال نوی همه تون مبارک باشه...
برای تک تکتون بهترین آرزوها رو دارم....همیشه دوستتون داشتم و خودتونم میدونین....
زهرا جان خوشحالم که آروم شدی و امیدوارم این آرامش پایدار باشه و زندگیت سراسر شادی باشه گلم....
سحر نازنینم همیشه مثل یه دوست عزیز و نزدیک کنارم بودی به حضورت افتخار میکنم و بسی دلتنگتم....
محبوبه جونم خواهر کوچولو ایشالله همیشه همه چیز به کامت باشه و شاهد به بار نشستن عشقت باشم....
مامان فاطی با نی نی گوگولیه من منتظرم تا کوچولوت چشماشو به روی همه مون باز کنه و برای هر دوتون سلامتی رو از خدا میخوام
آقا احسان امیدوارم توی سال جدید باز هم شاهد نوشته های قشنگتون باشم ولی به شرطی که تاخیراتون کمتر بشه ها...گفته باشم....
محتاج دعاتون هستم....
سال نو مبارک