فقط اومدم یادآوری کنم که ۲ روز دیگه تا کودتای خونین آمریکا و البته تولد خود جنابعالیم باقی مونده
بسی خودتون رو آماده کنیناااااااااا
وای خدا به دور!
فقط ۲ روز به پایان ۲۴ سالگیم مونده هااااا....
کی باورش میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
حالا چیکار کنم توی این ۲ روز؟؟؟؟
دیشب محسن با بچه هاش حرف میزد و من بغض میکردم
اون نگاه معناداری به بچه هاش میکرد و اشکای من بی اختیار می ریخت
دیشب حال غریبی داشتم....خیلی غریب....
رفتم سر گوشیمو یه عالمه نوشتم....هر چی آتیش زده بود به دلم....نوشتم اما هیچ شماره ای نبود که بهش بفرستم....نه....من شماره ای از پدرم نداشتم که دلتنگی هامو به گوشش برسونم....
اتفاقی که برای محسن افتاد کلیاتی از نوع فوت پدرم بود...
ترکشی توی گردن....اینقدر به نخاع نزدیک که نتونن عملش کنن....
پدری که تمام سالهای کودکی من رو در جبهه بود و درست توی اولین سال پایان جنگ....رفت!!!!
اسمش اینه که ۴ سالم بود اما....اون موقع ها هم نبود....
مامان همیشه می ترسیده که بابا برنگرده....اما هرگز هم نتونست جلوشو بگیره که نره....
یه تصادف....به خاطر یه دختر و مادر....یه تصادفی که من پدرم رو از دست دادم تا اون مادر و دختر آسیبی نبینن....
ضربه به پدرم....حرکت ترکش....گیجی پدرم....و رفتنش با اذان صبح....
موندن من با یه دنیای سراسر حسرت....
مادرم اجازه نداد اسم خانواده ی ما توی لیست شهدا باشه....
اما همه جا با افتخار پدرم رو شهید می خونه و منو فرزند شهید....
مامان نخواست خون بابا به پای مسائل مادی بی بها بشه....
حالا اون توی قطعه ی شهدا هست.....همه ی تقدیر نامه ها و درجاتش....پلاکش.... همه ی خاطراتش گویای اینه که کم کسی نبوده....
و من دختری هستم که در به در یکی از این خاطره ها هستم....
نمی تونم بنویسم چه دردی روی دلم هست
نمی تونم بگم داغیه این درد چقدر می تونه آدم رو از پا بندازه
نمی تونم بگم چقدر حسرت یک لحظه دیدن و باور حضورش رو دارم
کاش می شد
کاش کمی زودتر به دنیا اومده بودم!
فقط یک کم