سلام
راستش نه حرف خاصی الان می تونم بزنم نه حس خاصی بود...
نه که نبود.... نه که نیس....حالم بدتر از اونه که بتونم فکرم رو جمع و جور کنم و چیزی بنویسم....
اونایی که از سال پیش تا حالا باهام بودن میدونن امروز چه روزی بود و احتمالا می فهمن چرا اینقدر خراب و داغونم...اونایی هم که نمیدونن یه آرشیو اون کنار هست که گویای همه ی حرفهاست....ما که دلمون نیومد هنوز بازش کنیم شما اگر باز کردید بدونید گورستان همه ی احساسات من شده!
وحشتناک تر از اونم که بتونم چیزی رو بگم
یا بخوام اصلا اینجا حرف بزنم
رازقی عزیزم تو درست میگی فقط و فقط دلم انزوا می خواد....دلم دوری از همه ی آدمایی رو میخواد که هستن....حتی بی پرده بگم بعضی وقتا حتی طاقت جمع خانوادگی رو هم ندارم.... میدونم اینا علائم خوبی نیست اما بیش از این نمیتونم....بیاید و یه لحظه خودتون رو جای من بزارید ببینید میتونید تصور کنید؟؟؟ حداقل شماهایی رو که میشناسم میدونم نه نمیتونید....
فقط یه عزیزی هست که اون دلش دریاست و دنیاش آسمونی.... هر وقت بهش فکر میکنم از خودم و کوچیکیو خجالت می کشم.... غزل بانومو میگم که حرف نداره....
دلم میخواست توی تاریخ امروز یه چیزی باشه اما اون پست مهمه رو یه ۲-۳ روز دیگه می نویسم.... همون که وعده شو داده بودما....
فقط خلاصه بگم که پست بعدی پست آخر این وبلاگه.... این جمله هه خیلی درد توش بود.... دلم گرفت.....اما....مثل خیلی چیزی که واسه من تاریخش تمام شد تاریخ زندگی وبلاگیم هم تمام شد.... میمونه چند تا خواهش از دوستای عزیزی که اینجا دارم که اونم به زودی می نویسم و ....
توجیهم نکنید.... وسوسه ام نکنید.... دعوام نکنید....
فقط باور کنید از همه بیشتر خودم دلتنگ اینجا میشم....
اما بهتره دیگه به تعویقش نندازم....
ایشالله مهمونام برن و برسم سر فرصت بیام همه چیز رو می نویسم....
از همه تون ممنونم و یه دنیااااااا دوستتون دارم
فهلا