مدت زیادی میشه که میام صفحه ی اینجا رو باز می کنم و زل زل به سفیدیاش نگاه میکنم....
نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره...
واقعاْ نمیدونم...
گاهی دارم همینجور خوش و خرم راه میرم و توی دلم میگم وااااای زود برم نت فلان موضوع رو بنویسم و بعد بشینم بهش بخندم....اما همین که میرسم به این جناب مستر کامی عزیز انگار زبونم بند میاد...
فک کنم عاشقش شدم!!!!....عاشق همین کامی درب و داغون که همیشه ی خدا این ویروسا دارن ازش بالا و پایین میرن...
نه خوبم...نه بد...
بیشتر می تونم بگم انگار هنوز نمی فهمم جریان از چه قراره...
انگار تیو این لحظه های زندگیم تعریف مشخصی از خوبی و بدی ندارم...
در عین خوشحالی بغض میشینه توی گلوم و در عین عصبانیت تا دلتون بخواد می خندم...
نه ... میدونم... دیوونگی که شاخ و دم نداره که!!!
اما این یه بار دیوونه نشدم...
دارم خط زندگیم رو مشخص میکنم....و برای همینم هنوز یک کمی گیج میزنم....
تابستون...توی اون دوره ای که خیلی واسم بحرانی بود....تصمیم گرفتم خودم رو توی کار غرق کنم... این راه رو از دوستم یاد گرفته بودم....اینقدر خسته بشم که فرصت فکر و غصه و آرزو و اینا نداشته باشم....
واسه همینم گیر دادم که می خوام برم طرح!!!!....
بعد از اونجایی که شانس من بیداد می کنه ییهو ساعت اداری از ۲ به ۴ تغییر کرد و پدر پدر جد بنده اومد جلوی چشمم بندری زد!!!
گفتم:چشمم نرم دندم کور....
اما غمام که یادم نرفت هیچ، به رو به قبله خوابیدن و تقاضای مرگ کردن و اینا رسیدم...
چشمتون روز بد نبینه اما عمراْ اگر منو سربازی میفرستادن اینقدر حرص می خوردم!!!
حالا که فهمیدم طرح رو دوست ندارم و واسه این کارا ساخته نشدم نمیزارم برم به درد خودم بمیرم....
حالا که احساس علاقه ای دارم نسبت به قبولیه فوق...حالا که واسم مهم شده....اینا شدن کاسه ی داغ تر از آش و دست از سرم بر نمیدارن....
خلاصه که حال و روزم معلوم نیست...
یه ثانیه خوبم یه ثانیه غر می زنم یه ثانیه قهرم و ثانیه ی آخر دارم به خودم و دنیام می خندم...
شایدم دلم می سوزه....
همه ی این صغرا کبرا ها رو چیدم که بگم یه مدتی نمی نویسم....احتمالا شما ها رو هم در سکوت دنبال می کنم...میگم احتمالاْ چون ممکنه نرسم بیام اصلاْ....
چراش رو نمیگم چون درست نمیدونم...
اما....یک کم از این دنیای مجازی هم دلگیرم... میخوام یک کمی فاصله بگیرم...
چند روز پیش اتفاقی افتاد و صحبتایی از یه فرد عزیزی شد که دلم خیلی گرفت... خیلی...
از بعد از اونم هر چی اومدم بنویسم که یعنی یادم بره همه چی اما بدتر شد... دیدم نمیتونم هیچی بنویسم...
واسه همین امروز دیگه تصمیمم رو نهایی کردم...
میخوام یه مدت تووو لاک خودم باشم...هم باید ها و نباید های دنیامو شکل بدم هم مسیرم رو مشخص کنم هم یک کمی فاصله بگیرم تا یادم بره و بعد دوباره برگردم...پر انرژی تر...
نوشتن اینا واسم سخته...
انگار قراره یه چیزیم بشه و برم و دیگه بر نگردم....اما مگر اینکه بمیرم و برنگردم!
دلم الان گرفته....
حیف که مطمئنم لازمه واسم...
اینجا رو عجیب دوست دارم...نه به خاطر چیزایی که توش نوشته شد....
به خاطر همه ی نگفته هایی که توش نوشته نشد اما خودم اونا رو بین خطوط ساده اش پیدا می کنم و احساسشون میکنم...
اینجا رو دوست دارم چون خندیدن رو از یادم نبرد حتی اگر با اشک نوشتم...
اینجا رو دوست دارم چون یاد یه خاطره رو به امروزم گره میزنه....چون....هنوزم فراموش نکردم....
دلم میخواد دوره ی این دوری کوتاه باشه...
خیلیییی کوتاه...
همگی شاد باشید و موفق
دعام کنید
پ.ن: یعنی لازمه بگم اسمایلی ها عزای عمومی هستن؟؟؟؟
شیما:
نام خواهر شیری حضرت محمد(ص).دختر حلیمه دایه حضرت محمد (ص)
به معنای زنی که خال دارد.
ازنظرلغوی به معنای:نشانه داراست. ازنظرگفتارعامیانه به معنای:فردیست که توی چشم است. شیما عشق است .
شیما با تلفظ SHEIMA, یعنی زنی که زیباییش با یک خال کامل می شود. تلفظ عربی آن با کسره بوده و به معنای زن خالدار است. شیما با تلفظ SHIMA, در زبان ژاپنی به معنای "جزیره" است. اما در یونان باستان نماد "مادر روح خورشید" بوده است
.................................................
سلاملیکم...
متن بالا در راستای همین جوری با هم خوش بودن و دور هم کمی به معلوماتتان اضافه شدن و اینا نوشته شد....
همین!
اصولاْ تنبل شدم توی نوشتن
نه...بزار رو راست باشم.... در هر زمینه ای که فکر کنید تنبل شدم...حتی اس ام اس زدن که به قول مامان برام از نون شبم واجب تره!....
نمیدونم این احساس چقدر برای شما هم اتفاق می افته اما گاهی وقتا درست مثل این مدت حتی نمیدونم چطور باید نوشتن رو شروع کنم... و البته میدونم که تا خط اول رو ننویسم هیچ راه دیگه ای برای ادامه دادن نیست....برای همین لطفاْ چرت و پرت های این بنده ی حقیر رو تحمل کنید!
الان منو که میبینید،۳ ماه و ۷ روزه تمامه که مشغول یه کار اداری هستم...
فک کنم همه تون هم با غر زدن های وقت و بی وقت من آشنایی کامل دارید...
حالا اینم اضافه کنم که به همه ی اونا یه چیز دیگه هم اضافه شده: این که به هر کس میرسم توجیهش میکنم که من دچار فرسودگی شدم!!!
دیگه چیکار دارید که این فرسودگیه چیه و چطوری اتفاق می افته و آیا از سرطان هم بدتره یا نه... شوما فقط بدون که من دچارشم!!!
هوا روز به روز سرد تر میشه مخصوصاْ صبح های زود... و این برای یه آدم تنبل سرمایی مثل من یعنی فاجعه...اگر بدونید صبح ها چه فیلمی داریم تا من از توی خونه بپرم توی ماشین....
ابتدا سرم رو از زیر ۲ تا پتویی که رومه میارم بیرون...بعد میبینم وای یخ زدم در نتیجه برمیگردم تو!!!!
بعد دستم رو میارم بیرون و دنبال اون سویی شرتی که از دیشبش گذاشتم کنارم میگردم...
سپس در یک اقدام فوری فوتی و کاملاْ ضربتی پتو رو میندازم اونور و سریع سویی شرت رو میپوشم و میپرم در آغوش بخاری!!!....
بعد از ۵ دقیقه،وقتی مادر محترم داره غر غر میکنه که بچه جون دیره برو دست و روتو بشور... من مثل فشنگ میرم wc و بعد با همون سرعت به سمت اتاق میرم حوله و لباسامو بر میدارم دوباره میپرم در آغوش بخاری....
لباسا روی بخاری در حال سوزیده شدن(مضارع الان در ماضی صرف شد...گرفتی که؟).... و من دوباره در عشق گرمای مطبوع بخاری غرق شدنم که مادر جان یکبار دیگه ساعت رو متذکر میشن!!!
بعد از اینکه لباسا به میزان کافی سرخ شد اونا رو می پوشم و بعد میرسیم به قسمت سخت کار....یعنی آرایشات...که اونو نمیشه در آغوش بخاری جان انجام داد... در نتیجه من فقط تا زمانی که لباسام داغی بخاری رو برام تداعی میکنن فرصت دارم هر کار می خوام بکنم...دیگه حالا خودت تصور کن ببین چه شود!!!....
حالا نوبت میرسه به از خونه بیرون رفتن...
غیر از اون پالتوی سنگینی که پوشیدم و اون سویی شرتی که به زور روش پوشیدم،یه هدبند مدل موتوری هم میزارم روی پیشونی و چشمام و بعد در خونه رو باز میکنم و در یک پروسه ی انتحاری بدووووو پله ها رو به سمت ماشین دو تا یکی طی میکنم...عمراً هم کسی دیگه نمیتونه منو بیاره پایین...هر کی میخواد بره خودش در رو باز کنه خودشم بی زحمت در رو ببنده که ما رفتیم
حالا اینا رو بیخیال...
این که خونه است و همه اطلاع دارن که من چقدر همیشه سردمه...
اما سر کار بسی مایه ی خنده ی همه هستیم با اجازه تون....
آقاهه داشت از طبقه ی ما میگذشت گفت:وای که چقدر این طبقه گرمه...بعد من مردم از خنده که شانس آوردم که توی اتاق منو نمیبینه...چون غیر از اون ارکاندیشن(air condition) که روشنه من یه بخاری برقی هم بردم واسه خودم که از صبح تا ظهر روشنه...
حالا فکر نکنی دروغ میگم که سردمه هاااا....
چون با همه ی این کارها،وقتی کسی دستم رو بگیره تعجب میکنه...دست چپم متعادله... دست راستم یخه...فهمیدی چرا؟؟؟...ا؟...خوب بگیر دیگه...آخه بخاری برقیه سمت چپ من روشنه!!!!...افتاد الان؟؟؟....
بعد با این وضع بنده فکر ادامه تحصیل در کانادا رو یه لحظه از سرم دور نمیکنم!!!
راستیییییی....
مردم مهربون اصفهان دو تا در خیلی قشنگ آماده کردن بفرستن کربلا....دیشب رفتیم دیدیمش...
یکیش انگار نقره بود که من خیلی دوستش داشتم...خیلی قشنگ بود... یه پارچه ای هم بود که همه می رفتن اسمشونو مینوشتن....
وقتی دیدمش دلم گرفت...و تووو دلم خیلیییی با خدا حرف زدم.... همه تونم دعا کردم... نه به خاطر دیدن در هااا...به خاطر اینکه اعتقاد دارم وقتی دل آدم تنگ میشه واسه خدا بهترین وقته برای دعا کردن....
البته مامان بزرگ میگفت:این در هم با ارزشه ... من فقط از جناب در تقاضا کردم که یه روز بتونم اونجا ببینمش!
کلی هم عکس گرفتیم ازش که وقتی عکسا ریخته شد روی کامی جان میزارمش که ببینید...
و قسمت آخر اینکه....من همچنان خونه زندگی ندارم...لباس ندارم....تخت ندارم...هیچییییی ندارم بعد امشب مهمون داریم...خانواده پدری بنده به همراه مهمونشون که انگار باهاش رو در واسی دارن....بعد من چه خاکی تو سرم کنم آیا؟؟؟؟
یادتون هست اون اولش نوشتم تنبل شدم؟؟؟
الان خواستم بگم دروغ گفتم دیگه...چرا چپ چپ نیگا میکنی...خو هنوز تمام نشده
دلم سفر میخواد...شاید قشم...شاید خاله...رها...شیطنت...خرید...خنده...دور شدن از فکر و خیال...
میگن شاید جور شه و این 2-3 روز تعطیلی بریم...نمیدونم...هر چی صلاحه....
باشه...نزن...خیله خوب...تمام شد!