-
صفر مطلق+۱
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1390 13:03
اومد و مقاله رو بهم داد باید میرفتم ازش زیراکس می کردم برای شروع پروژه ی جدید با اکراه از جام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم و پله ها رو یکی یکی گذروندم تا به دفتر تایپ و تکثیر رسیدم چشمم که افتاد به تنوع لوازم تحریرش،یادم رفت اصلاْ کارم چی بود ۲ تا اتود سبز و یه دفترچه ی کوچیک صورتی،یه پاکن فکتیس که حس نوستالژی عمیقی...
-
صفر مطلق!
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 22:29
سلام سلام خوب اول از هر چیزی جا داره از دوستان عزیز که از دیروز تا حالا واسشون سوال شده بود که در پستی که من هیچی ننوشتم دقیقاْ چی نوشتم! یه تشکری بکنم و بگم من بهشون تبریک میگم که از نوادگاه همون آقاهه هستن که سیب افتاد روی سرش و جاذبه کشف شد!!!!.... دمشون گرم عمرشون طولانی.... بعدشم اینکه قرار بود اینجا اخر خط و خط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 22:48
-
۲۴ مهر!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 22:28
سلام راستش نه حرف خاصی الان می تونم بزنم نه حس خاصی بود... نه که نبود.... نه که نیس....حالم بدتر از اونه که بتونم فکرم رو جمع و جور کنم و چیزی بنویسم.... اونایی که از سال پیش تا حالا باهام بودن میدونن امروز چه روزی بود و احتمالا می فهمن چرا اینقدر خراب و داغونم...اونایی هم که نمیدونن یه آرشیو اون کنار هست که گویای همه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1390 22:38
خداوندا مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم آنجا که خطاست راستی را هدیه کنم آنجا که شک است ایمان بدهم آنجا که نومید است امید شوم آنجا که ظلمت است چراغی برافروزم آنجا که غم است شادی به پا کنم خداوندا باشد که بیشتر...
-
پیام بازرگانی
شنبه 16 مهرماه سال 1390 00:02
سلام فکر می کنم ۱ هفته ای این دور و اطراف نباشم البته شایدم باشم و فقط نرسم بنویسم اما اگر خدا بخواد از بعدش میفتم توی روتین قبلی زندگی و وقتم خیلی آزاد میشه و بر میگردم تا..... تا.... راستش حس عجیبی بهم میگه از بعد از این یک هفته خبرای داغی برای نوشتن خواهم داشت.... یک حس که فعلا هیچ پایه ای شاید نداشته باشه اما دله...
-
بی دلیلانه!
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 22:43
۱. الان دقیقاْ نمیدونم انگیزه ام از اینکه اینجام و دارم می نویسم چیه....اما رفتم کوچه علی چپ اینا و بی خیال دلیل و علت شدم شما هم بیا همین جا دور هم باشیم. ۲.مامان یه وزنه ی دیجیتالی صرفاْ برای اتاق من خریده به تازگی.... یعنی نمیدونم من خیلییییی در رژیم نگرفته ام جدی بودم یا جو گیریم نسبت به اون ۲ کیلو لاغری خیلی بیش...
-
کمی قبل از پایان!
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 23:29
خوب من همین دور و ورام شاید همین نزدیکیا اما از حوالیه احساساتییییی بسی دور این روزا همه ی قدرت من داره صرف گذر روزها و لحظه هام میشه صرف اینکه وقت نکنم به دلم بگم چقدر هوای این روزهای مهر آشناست چقدر رنگ سال پیش رو داره چقدر شبیه همایش سال گذشته اس وای نه....باور کنید دیگه طاقت ندارم....دیگه توان ندارم فقط می خوام...
-
جهانگردی نامه(۱):
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1390 23:49
-
خبر داغ
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 00:25
سلام به دوستای گل خودم وااااای خیلی وقته نبودمااااا..... ما شنبه بعد از یه جهانگردی (به جان خودم راه نداره بهش بگم سفر....خود خود جهانگردی بود) و بعد از 10 روز توی ماشین در حال حرکت بودن بلاخره به خونه برگشتیم.... در نوع خودش جالب و هیجان انگیز بود....خیلی خندیدیم....خیلی جیغ زدیم....خیلی مردیم و بلاخره خیلییییی باحال...
-
روزا آخر ماه رمضان!
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 00:22
-
خصوصی نوشت!
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 00:28
-
یه روز فوق العاده!
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 00:02
تا رسیدم خونه با سر اومدم که بیام نت و این پست دقیقاْ سر تاریخش بخوره اما نشد و فکر کنم ۱ دقیقه دیر رسیدم.... یعنی امروزم شد دیروز و .... یک کم که بهش فکر می کنم میبینم عجب حکایتیه توی همین توالیه ساده ی روزا از زندگیه ما.... اینقدر برامون عادی شده که یادمون میره چقدر عجیب و پر از رمز و رازه.... بیخیال.... نرم توی فار...
-
همه چی آرومه!
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 13:30
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا طرحم تمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام شد.... ۲ سااال گذشت و من بلاخره این طرح رو پشت سر گذاشتم و امروز اولین روزیه که با خیال راحت و بی دغدغه ی کار توی خونه نشستم و دارم هزار تا برنامه های جورواجور برای خودم میریزم اتاقم رو اساسی مرتب کنم و این یعنی همه ی گوشه های...
-
و این هم یک سالگیه ما!
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 23:12
امروز ۳۱ مرداد ماهه.... روزی که تقدیری غریبی رو برای من رقم زد سال گذشته همچین روزی و دقیق تر بگم درست همچین ساعتی که دارم اینجا می نویسم حامی و خانواده اش اومدن خونه ی ما....خاسگاری.... یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.... هیچیش مث اکثر خاسگاری های رسمی نبود....همه با هم مهربون و دوست و کاملا آشنا بودن.... یک سال گذشته...
-
یک عدد دختر ۲۶ ساله اینجاست!
شنبه 29 مردادماه سال 1390 20:02
-
۱۰ روز تا آغاز!!!
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 12:19
سلام. دهه ی اول ماه رمضان هم گذشت و ای وای که چقدر امسال من سخت روزه میگیرم.... خدا خودش ببخشه دیگه!!!! این روزا شدیدا درگیر اتمام کارام بودم....حسابی سرم شلوغ بود و خسته می شدم.... از طرفی مطب خودمم یک ماهی هست حسابی شلوغ شده....از پسش بر نمیام....هم به خاطر خستگیه زیاد صبح هم به خاطر این روزه ها.... منشی هم که...
-
آنچه گذشت(۲)
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 09:18
-
آنچه گذشت(۱)
شنبه 15 مردادماه سال 1390 09:51
-
خصوصی
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 10:58
-
تصمیم جدید
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 10:13
دروغ که نمیشه گفت.... حال و احوالاتم زیاد خوب نیست....یه جوری خوب نیست که دوباره مجبور شدم خودم رو توی شلوغیه کار غرق کنم و یا اینکه به زور قرصای خواب آور بخوابم! مجبورم و این اجبار تنها راه چاره ی این روزای منه.... حرفهایی که زده شد و شنیده شد،خیلی سنگین تر از اون هستن که بتونم هضمشون کنم و یا به این راحتی بپذیرم و...
-
اینم آخر قصه اش:
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 08:11
-
چه کنم من!
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 12:11
-
هی وای من!
شنبه 18 تیرماه سال 1390 09:19
چه عجب! من بلاخره موفق شدم دست به کیبرد شم!!!!!.... چنننننند روزه هی می خوام به زور هم که شده یه چیزی بنویسم و ذهنم رو خالی کنم اما خوب یه درگیری بین من و افکارم بود که فعلاْ مساوی به صلح رسیدن تا من این پست رو بنویسم و بعد باز راند جدید رو شروع کنن!!! دایی جان زندایی جان و دخترای گلشون اومدن ایران و مهمون خونه ی ما...
-
اینم از حال امشب ما!
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 00:08
حالم یهو بد شد....خیلی بد سر دردم عود کرد همه ی دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوعم بدتر شد و نتونستم چشم روی هم بزارم باز اون فریاد توی سرم می پیچید....باز از خودم بدم می اومد زنگ زدم کلینیک و خواستم مریضای امروز رو کنسل کنن واقعا توانشو نداشتم رفتم زیر دوش آب سرد گفتم شاید سرم آروم شه یک کمی بهتر شدم اما....فقط یک کمی...
-
یه سوال مهم:
دوشنبه 13 تیرماه سال 1390 09:42
ناگفته ها زیاده دست و دلمم زیاد به نوشتن نمیره اما فعلاْ این یه اجباره یه چیزایی هست که ناراحتم می کنه یه چیزایی مثله اینکه: ۱. اتاقم هنوزم اونطور که می خوام نیست با اینکه جمعه همه جا رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و لباسای جینگولی تابستونیمو که همه مارکاشم بهشه در آوردم و حالا هر روزم که بپوشم بازم وقت کم میارم اما یه...
-
!
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 22:34
خوب من هنوز نتونستم دوباره شروع به نوشتن کنم یک کمیش تنبلیه خودمه یک کمیش مشغله هاییه که هی پاس داده بودم به تیر ماه یک کمیش عمل داداش بزرگه بود که حسابی درگیرم کرده بود یک کمیش هم ناخودآگاهم که همچنان در حال بندری زدنه و به آرامش کامل نرسیده دیروز که تا آخر شب بیمارستان بودم پیش داداش مهربونم که قربونش برم خیلی...
-
تصمیم گرفتم بلاخره!
سهشنبه 7 تیرماه سال 1390 23:02
من شکست خوردم و شاید این آغاز یک پیروزیه ابدیه و پایان یک جنگ نا فرجام میخوام به اصل خودم برگردم نمیخوام همرنگ جماعت بشم حتی اگر متهمم کنن به دیوونگی اما نمیدونید چه کیفی داره این دیوونگی میخوام با همون چیزایی زندگی کنم که بهشون اعتقاد قلبی دارم میخوام خودم باشم و مطمئنم این گناه نیست تمام این ۱ ماه گذشته توی بدترین...
-
اوهوم...اوهوم...
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 08:45
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 خردادماه سال 1390 19:02
تصمیم نداشتم بنویسم الان و این روزا رو نمی خواستم بنویسم روزایی که وقتی میرم جلوی آینه و تصویر خودم رو می بینم فقط و فقط یک جمله میاد توی سرم: ازت بدم میاااااااااااااااااااااااااااااااااد آره....روزایی که فقط و فقط از خودم بدم میاد....از هر چیزی که فکر کنید.... روزای که اشکام میشه خشم و خشک میشه روزایی که آه هام رو به...