-
روزی شبیه گذشته!
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 08:35
-
عجب!
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 08:18
-
با تو بودن!
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 23:56
-
بازگشت به خانه!
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 09:33
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 12:09
امروز یه اتفاق بزرگ می افته اتفاقی که میتونه برگ شروع یه دفتر دیگه از زندگیم باشه توی لحظه ی آخر پیش اومد لحظه ای که دیگه امیدی نمونده بود و داشتم به بیراهه ها کشیده میشدم حس میکنم خدا خواست بهم بفهمونه که جز اون از هیچ کس دیگه هیچی نباید بخوام و من برگشتم به سمت خدا و ایمان آوردم که خدا هرگز دیر نمیکنه امروز تولد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 13:37
گفته بودم میرم تا روزی که یه تغییر درست و حسابی اتفاق بیفته اون تغییر اتفاق افتاد شاید باید مفصل بگم شایدم بهتر باشه نگم فعلا اومدم تا اینجا رو برگردونم به زودی میام تا مثل قبل حضورم رو تثبیت کنم خوشحالم... از این بازگشت
-
سال نو مبارک!
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 23:50
امسالم گذشت.... با خوب و بدش خنده و گریه اش عشق و همه ی بغضای نشکسته اس امسال برای من پر از اتفاقای عجیب و غیر منتظره بود از همون شروعش تا همین روزهای پایانیش لحظه هایی رو گذروندم که تا پیش از این حتی باور نداشتمبشه تصورشون کرد توی موقعیتایی گیر کردم که هنوزم مطمئن نیستم اگر دوباره بهشون برگردم دچار اون ترس ها نشم سال...
-
خداحافظ
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 13:11
چیز زیادی نمیدونم این بزرگترین مشکل و مسئله ی این روزای منه دیگه حوصله ای برای نوشتن ندارم.... و متاسفانه رغبتی برای اینجا اومدن.... باید رو راست باشم....حداقل با خودم.... روز و روزهای خیلی عالی و منحصر به فردی رو اینجا تجربه کردم اما با رفتنش از زندگیم یه خلا خاص پیش اومده که نه کسی میتونه پرش کنه نه دلم اجازه میده...
-
خدا جون ممنونم
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 11:43
امروز روز خاصیه.... یه روز که توی تقویم دنیای من می تونه نقش یه روز خوب رو داشته باشه بگذریم از اینکه حس قوی ای داره منو به اعماق خودش فرو می بره بگذریم از اینکه دارم واسه فرار از این حس،یه کار جدید قبول میکنم که همه ی بعد از ظهر های هفته امو درگیر میکنه و یعنی من باز کل هفته ۲ شیفته سر کار هستم و باز بگذریم از اینکه...
-
چرت و پرت می نویسیم
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 12:05
-
بزن باران
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 10:57
سلام سلام از شهر امروز باران خیز اینجا مزاحمتون میشویم بلاخره نمردیم و یه روز ابری و مه آلود و باران زده هم دیدیم....اینقدر بی جنبه بازی هم در آوردیم و هی برف پاک کن های ماشین رو روی دور تندش گذاشتیم که یعنی خیلییییییییی مقدارش زیاده و اینا که یه دلی از عزا در آمد.... هوای مه آلود و برفای تیره هم که آخره عشق...
-
محتاج دعاتونم
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 13:41
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 13:27
شما به قسمت اعتقاد دارید که؟؟؟ این دومین باره که دارم یه متن بلند بالا رو می نویسم و به ارسال نرسیده کامی جان منو با دیوار یکی میکنه....قسمت نیست دیگه جان من....حالا هی من اصرار کنم....هی خودزنی کنم... هی بگم هر کار بخوام می تونم بکنم....نمیشه که....بلاخره اینم باید یه جور روح بنده رو به عزی جون پیوند بزنه یا...
-
ما مردیم!
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 22:21
از یک قدمی دیوانگی مزاحم وقت شریفتان می شوم حالم را بپرسید می توانم بگویم خوبم راستش بی حس شده ام یک بی حسیه پر درد از همان هایی که می تواند جان ادم را بگیرد و چه کسی میگوید این بد است؟ نه....بسیار هم عالی است شاید بمیریم و لذت و شادی ای ببینیم شاید بمیریم و حسرت به پایان رسد که پدر هست و یادگار گذشته هایم هست و عشق...
-
برای مسافر زندگیم
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 20:57
-
من که خوبم!
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 22:40
الان باید بنویسم که امروز شرح حالم رو برای یک متخصص گفتم و تشخیص داد که دچار افسردگی شدم؟ یعنی میگید بگم که دیگه به مشاور و روانشناس نه....به خود شخص شخیص روان پزشک ارجاعم داد بلکه قرصی شربتی چیزی افاقه کنه عقلم بیاد سر جاش؟ نه یعنی خدایی انتظار دارید بگم حالم خیلی خراب تر از اونه که براشون گفتم و سعی کردم علائمی که...
-
من چقدر خوشحالم!
شنبه 18 دیماه سال 1389 09:21
به به چه صبح دلپذیری چقدر همه چی خوبه...چقدر من اصلا خوابم نمیاد...چقدر من اصلا به فکر انصراف از طرح و بیخیال کار و اینا نیستم....چقدر من دیشب خوب خوابیدم و اصلا تا صبح هی خواب بعضیا رو ندیدم و گریه نکردم.... چقدر من کار ندارم امروز....چقدر من امروز ظهر کلینیک ندارم که نتونم بخوابم.... چقدر من سردم نیست اصلا و این آقا...
-
۲
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 23:05
-
کمی از هر جا
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 22:00
-
۱
شنبه 11 دیماه سال 1389 10:15
-
فردا
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 22:59
-
خرابم
جمعه 3 دیماه سال 1389 23:28
-
تسلیمم دنیا
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 10:31
بعد از سه هفته،دیروز باهاش حرف زدم صداش آروم بود....مثل قبل....اما گرم نبود.... اما من پر از بغض بودم و به زور سعی میکردم اشکم نریزه... می خواستم قطع کنم اما...نمی تونستم... آخر هم سکوتم کار دستم داد و میون اشکام حرف می زدم و بازم تلاش میکردم از صدام ریزش اشکامو نفهمه....چه تلاش مسخره ای....اون حتی می تونه از لحن...
-
در ادامه ی امان از دل پر درد!!!!
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 22:19
کلاْ خودآزاری بد دردیه بد دردیه وقتی از صبح هی هر حرفی هر نگاهی هر خاطره ای آدم رو پرت میکنه توی افکار غمگینانه اش که ای داد ای بیداد که چه روزایی گذشته و دیگه نیست و اینا و اون آدمه هی هر لحظه خودشو تهدید کنه که سفت باش محکم باش و گرنه میزنم توی سرتا.... و بعد یهو برسی به یه حس اضطراب که نمیدونی از چی یا کجاست فقط می...
-
امان از دل پر درد!
شنبه 27 آذرماه سال 1389 09:34
سلاملیکم قبل از اینکه بنده تشریفمو ببرم بالا منبر شوما یه صلوات دسته جمعی برفس واسه شفای همه ی مریضا شاید فرجی شد و چیزی هم اون ته مه ها به ما رسید!!! الان فرستادید؟؟؟!!!! خوب یه بار دیگه سلاملیکم! اینجانب الان در حالیکه بسیارتا یخ کردم و ثانیه ای چند بار کلاغ پر میکنم (شوما نرمش مفید دیگه ای سراغ دارید بگیدا....تعارف...
-
سفر می رویم!
شنبه 20 آذرماه سال 1389 09:37
۱.آخر هفته ی پیش ماموریت داشتم تهران....با دوستم رفتم که توی راه تنها نباشم اونجا هم که خونه خالی و اینا....رها(خاطرتون هست که؟) برای دندونش اومده بود تهران و تنها بود قرار بود ما هم بریم اونجا که همه با هم تنها باشیم....ساعت ۱۰ صبح ۳ شنبه معلوم شد ساعت ۴:۳۰ حرکتمونه ساعت ۱۱ قرار داشتیم بریم پیش خانومی که حالا براتون...
-
۱۰ روز گذشت!
شنبه 13 آذرماه سال 1389 10:51
-
خانوم خونه بودن یعنی چی؟
شنبه 29 آبانماه سال 1389 11:24
- خانوم خونه بودن یعنی وقتی ساعت ۲ میرسی از سرکار خونه،بچه ها دنبال غذا می گردن و تا ۳ بدون اینکه حتی برسی لباسات رو عوض کنی مشغول غذا دادن و شستن ظرفها و ... باشی و ۳ نفهمی به چه سرعتی یه چیزی بخوری که نمیری از گرسنگی و بعد بزنی روی دور تند که ۳:۳۰ کلینیک باشی.....تا ۶:۳۰ پشت هم مریض ببینی و بعد بشنوی صدای غر های...
-
ببین منو...بعله!!!!
شنبه 22 آبانماه سال 1389 08:38
-
حکمت خدا
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 08:27