-
به تو مینویسم!
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 12:24
تا حالا شده یه دفعه دلت بخواد با یکی حرف بزنی؟ یه دفعه حس کنی دلت می خواد همه ی ناگفته های درونیتو باهاش در میون بزاری و از یه بار سنگین چند ساله رها شی؟ تا حالا شده نگاه یه نفر بتونه اینقدر بیتابت کنه که با این همه فاصله ی طی نشده اما دلتنگ حضورش بشی و ندونی چطور خودت رو آروم کنی؟؟؟ تا حالا شده به شماره ای که هنوز یک...
-
من و تو؟؟؟!!!!
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 21:50
-
القصه(۲)
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 01:36
-
بدو بیا بازی
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 20:31
سلاملیکم فقط اومدم به صَرف بازی ای که ساسا گل مگلی دعوت کرده شوما رو به خوندن این پست مستفیض کنم،اما تصمیم دارم در ادامه و تشویق تولید داخلی یه بازی جدید بدم بیرون،باشد که همه ی دوستان خودم دعوتن....قصد هم فقط بازی نیست مگه بچه ای شوماااا؟؟؟ دهه.... قصد کمک به خود جنابعالیمه که به جواب سوالای شما بسی نیاز دارم....الان...
-
القصه
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 23:49
-
تصمیمات اکبر!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 10:06
بلاخره جوابای ما رو هم زدن....البته جواب بنده که از همون قبل از امتحانام با بلایایی که اون مستر اسبق سرم آورد کاملاْ مچخص بود و تنها هدف درس خوندن اون روزام واسه تعویض روحیه!!! و درگیر کردن ذهنم و البته دور بودن از مجمع های خانوادگی بود.... این مدت هم اصلاْ به جواب فکر نکرده بودم و حتی کلیدا که اومد نرفتم ببینم....خو...
-
کمی از خودم!
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 11:05
می دونین چیه ؟؟ اومدم با سری بر افراشته و چشمانی از اشک شوق لبریز خدمتتون بگم که اگر یه روزی یکی از دوستان عزیزتون شما رو به یه بازی وبلاگی دعوت کرد و توش این چنین نوشته بود که نام بی جنبه ترین آدمی که میشناسید رو بنویسید،مدیونید اگر فکر ناراحتیه من باشید و منو معرفی نکنید.... خو حالا یه جا هم که می تونم معروف شم شوما...
-
چی بگم!!!
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 23:06
یه چیزی هست....یه چیزی که خودمم هنوز درست نمیدونم چیه....اما هر چی هست منو به فکر می بره و از جمع دورم می کنه....یه چیزی که نمیزاره آروم بشینم اما هر کار که می کنم هم نمی فهمم باید چیکار کنم.... دلم یه دفعه...بی دلیل برای اتاقم تنگ شد.... برای اون نور زرد قدیمی....برای شمع هایی که توی تاریکی برق می زنن....برای تختی که...
-
عنوانش کو؟؟؟؟
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 11:00
۱.دیروز طرح من یک ساله شد....یعنی یک سال تمام از صبح زود بیدار شدن و در گرما و سرما سرکار رفتن بنده میگذره....نه میشه گفت خوبه خوب بود و نه میشه گفت بد بد... روزای سخت زیاد داشت روزایی که اعصابم در حد مرگ خرد می شد و حرص می خوردمو البته اعتماد به نفسم داغون تر می شد اما روزای خوبی هم داشت....تجربه های خوبی هم داشت.......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 20:07
فقط اومدم یادآوری کنم که ۲ روز دیگه تا کودتای خونین آمریکا و البته تولد خود جنابعالیم باقی مونده بسی خودتون رو آماده کنیناااااااااا وای خدا به دور! فقط ۲ روز به پایان ۲۴ سالگیم مونده هااااا.... کی باورش میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ حالا چیکار کنم توی این ۲ روز؟؟؟؟
-
پدر خوب من!
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 20:20
دیشب محسن با بچه هاش حرف میزد و من بغض میکردم اون نگاه معناداری به بچه هاش میکرد و اشکای من بی اختیار می ریخت دیشب حال غریبی داشتم....خیلی غریب.... رفتم سر گوشیمو یه عالمه نوشتم....هر چی آتیش زده بود به دلم....نوشتم اما هیچ شماره ای نبود که بهش بفرستم....نه....من شماره ای از پدرم نداشتم که دلتنگی هامو به گوشش...
-
خصوصی
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 12:36
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 21:05
کلاْ گل بگیرن دهنی رو که خودش اینقده دست توانایی در چشم کردن خودش به تنهایی داره!!!! به جان خودم نباشه به جان این منوچ بینوا که رفته زیر تخت قایم شده،قصد کردم دیگه اظهار نظر نکنم در مورد این روزا..... میام میگم بده همچییییین دنیا منو شرمنده ی محبتاش میکنه همچیییین همه چی در کمتر از ساعت به گل و بلبل تبدیل میشه که از...
-
خوبم!
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 09:17
سلام سلام در راستای تغییر تحولات اخیر تصمیم گرفتم حرفهای طولانیمو بزارم واسه ادامه مطلب! دقت کردین تازگی هی دارم قالب عوض میکنم؟؟؟ چرا هیچ کدوم به دلم نمیشینه..... اون قالب قبلیه اون دخمله رو خیلی دوست داشتم که زدم داغونش کردم حالا هم نتونستم درستش کنم!...سفید مشکی بود خوشل بود.... تازگی فهمیم مهم نیست چند ساعت بخوابم...
-
روزهایی که می گذرد
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 21:11
دعوای دیروز.... خستگی امروز... پست جدید کاری.... عضو اصلی همایش... یه عالمه کاری که ریخته روی سرم و هیچ وقتی برای خودم ندارم... کتابای قیصر که خریدم و نمیرسم بخونم ایمانی که دنبالش میگردم توی لحظه هام اما....از دستم فرار میکنه فریادایی که توی گلو خفه کردم دستایی که سردیشون رو طاقت آوردم دوستانی که جلو و پشت سرم همه ی...
-
باز هم تهران
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 15:15
داریم به طور خانوادگی و دسته جمعی تشریفمون رو می بریم تهران عروسی... عروسیه دوست و هم راز کودکی هاااا و اکنون من.... عروس دختر همسال منه که خیلیییییی دوستش دارم.... اولین باری که دیدمش زمانی بود که کلاس دوم ابتدایی بودیم....ما فامیل هستیم اما خوب چون اونا تهران زندگی می کردن ما تا قبلش همدیگه رو ندیده بودیم یا اگه...
-
من در اجتماع
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 21:37
سلاااااااملیکم اول از همه اینکه از وقتی برگشتم خیلی سعی کردم براتون کامنت بزارم اما متاسفانه نمیتونم صفحه های کامنتتون رو باز کنم....در نتیجه سه امتیاز مثبت برای بلاگفا دیروز با استاد عزیز صحبت کردم....اولای صحبتمون کاری بود....ما اوایل مهر یه همایش کشوری برگزار می کنیم....حالا شوما تصور کن منم سخنرانی...
-
اورژانسی
شنبه 2 مردادماه سال 1389 11:37
سلام قصد داشتم آپ کنم که استادم اومد همون که خاله ی اون جناب می شد....از بعد از بهم خوردن موضوع این اولین باره که فرصت میشه باهاش حرف بزنم قرار بود باهاش حرف بزنم و دلایلم رو بگم البته این قرار بین من و اون آقا بود.... بازم هنوز تماس میگیره بازم می پرسه که با خاله اش حرف زدم یا نه گر چه احساس خوبی ندارم که این کار رو...
-
میریم ماموریت!
شنبه 26 تیرماه سال 1389 15:42
سلام سلام میدونید چیه؟؟؟ شدیدا دارم احساس نیاز میکنم به بلاگفا.... دل خوشی البته ازش ندارم....یه دو سه باری رفتم سراغش اما از بس پشه روی دیوار بال بال میزنه بلاگفا قطع میشه و منم که اعصابم همیشه تعطیله هی میگم آرامشم رو دو دستی بگیرم بهتره.... قصه ی این نیاز هم اینه که خوب کمی گاهی احساس خطر میکنم و اینجور مواقع چی به...
-
inja turkiye!!!
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 00:04
salam bache ha man turkiye hastam gofte budam mage na(ku in alamate soalesh)?) inja basi keyboard ha shir tu shir mibashad shuma jedi nagirid plz vasam gheybat nazadin makhsusan shoma sasa jan eslam basi dasto paye ma ra baste inja jaye hamegiye shoma khali yek shanbe barmigardam o koliiiiiii harfaye jaleb migam...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 15:14
بطور غیر قابل کنترلی دلم میخواد بزنم به کوچه ی علی چپ و بیام اینجا همین جوری بنویسم و بطور عجیب تری قدرت نوشتن هیچ چیزی در مورد این روزا رو ندارم نه بدن نه خوب....فقط....منم که قدرت نوشتن ندارم باور کنید توی همین چند خط هم شونصد بار نوشتم و پاک کردم و تصحیح کردم.... دستام همراهی نمیکنن....فرار میکنن از زیر بار...
-
من آمده ام...وای وای
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 11:12
نه به اون حس نوشتن نداشتنم نه به حالا که هی اینجاااام خوب دلیل اصلیش اینه که بدلیل پایان ترم دانشجویان ما هم تا 12 تیر کلینیک هامون تعطیله و همه اش می تونم توی اتاقم و پای کامی جان محترمه باشم....این مدت همه اش منتظر بودم کنکور رد شه برم کامی جان رو بدم درست کنن اما به این فکر افتادم که کامی دیگه پیر شده هی خرج تراشی...
-
روزمرگی های این روزها!
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 14:03
سلام از بس حرف از همه جا و همه کس دارم که بهتره شماره گذاری کنم ۱. کنکور رو دادم.الان می تونم بهتون بگم بنده نفر اول کشوری از آخر هستم ان شا ا...!....یعنی اینقدر من قششششنگ رفتم سر جلسه....اینقدر باحال بود که عمراْ کسی تجربه اش نکرده باشه.... شب تا صبحش از درد چشم روی هم نزاشتم و مسکن پشت مسکن بود که از اعماق و احشا...
-
اینم سال جدید
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 22:13
سلام با خوشحالی تمام اومدم که از این روزهایی که دارن با سرعت نور میگذرن بنویسم اما دوری این مدت باعث شده حسابی تنبل بشم....دستم به نوشتن نمیره چیکار کنم.... مشکل اصلی هم کیبورد این پسردایی بزرگه است که اصلاْ با من هماهنگ نیست و میمیره تا یه کلمه نوشته شه.... بطور خلاصه بگم که این روزا مشغول خونه تکونی هستیم....نه خونه...
-
روحش شاد!
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 10:10
سلام اومده بودم براتون از خنده دار ترین مراسم دنیا صحبت کنم اما.... صدام دقیقاْ توی گلوم خفه شد.... اولش کلی ذوق کردم که دیدم زهرا اومده اما کمتر از ۱ دقیقه طول کشید.... وقتی خوندم...باورم نمیشد.... و الانم نمیدونم چی باید بگم.... فقط برای زهرا آرزوی صبر میکنم و دلم میخواد بدونه که روح مجید همیشه و هر لحظه باهاشه.......
-
به این میگن یه همکار خوب
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 14:46
هیچ وقت به اندازه ی امروز ، یکشنبه ها رو دوست نداشتم بخصوص این 6 ماه روزهای یک شنبه ی هر هفته یکی از پرکارترین روزهای هفته برام بود و منم که تنبل!!! اما امروز،هر لحظه اش لذت عجیبی برام داشت.... کمترینش،لذت فکر نکردن به چیزایی بود که توی شرایط دیگه نمیتونم جلوشونو بگیرم.... حالا که بعد از این همه مریض نشستم اینجا و...
-
گوشه ای از دلم
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 14:07
دیروز تولد دختر ِ دوستِ دایی بود.همونایی که همیشه باهاشون سفر میریم. از ۲ روز قبل مدام با بهانه و بی بهانه اعلام میکردم که من هییییچ جاییییی نمیام.... صبح مامان اینا رفتن و حسااابی هدیه تولد خریدن... ساعت ۱۰ شب، زمانی که اصولا تمامیه جشن ها در حال تمام شدنه یه حس عجیب غریبی هممون رو تحریک میکرد که پاشیم بریم تولد.......
-
بازم شروع تازه
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 15:57
اصلاْ فکرشو نمیکردم وقتی تصمیم میگیرم که دوباره بیام اینجا و بخوام این بار فقط و فقط خودم باشم اینقدر خوشحال و ذوق مرگ باشم....واقعاْ فکرش رو نمیکردم که تا این حد دلتنگ بشم.... امروز با مهم ترین دلیلی که می تونستم برگشتم و اینجا رو هم برگردوندم.... و میخوام یه اعترافاتی کنم همیشه میدیدم که دنیام، دنیای درونم، با کسانی...
-
همین جوری!
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 14:54
سلام 1.هر چقدر فکر کردم که چی رو چطور تغییر بدم که اونجوری بشه که میخوام(دو یو آندرستند چی گفتم؟) نشد که نشد!.... یعنی نه که نشد...پیش زمینه هایی داشت که اینجا جور نشد... خلاصه که همچنان فکر میکنیم و مشغولیم واسه خودمون! 2. حقیقت اینه که من یه درد بی درمون دارم که هیچ دارویی تا حالا واسش پیدا نکردم. یعنی خودش طول مدت...
-
کمک!!!
دوشنبه 28 دیماه سال 1388 19:30
ذاتاْ آدم تنوع طلبی نیستم! کاملاْ هم بر عکس....بیشتر مواقع دیده میشه که یه جور ناجوووور به چیزایی که دارم گره می خورم...تا حدی که شاید باورم نشه روزی بتونم نداشته باشمشون.... کلاْ به هر چیزی واسم خاطره بسازه وابسته میشم....این خصلت گاهی مواقع خوب و در اکثر مواقع هم مصیبت بزرگیه.... این موضوع هم شامل آدما میشه هم مکان...