-
روز جدایی
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 12:31
اینترنت خونه هنوز قطعه.... اومدم بنویسم چی شد و چه خبر....اما نمیتونم....قدرتشو ندارم فقط.... امروز عصر احتمال داره واسه آخرین بار حامی رو ببینم در واقع قراره ببینمش تا یه عهد تمام شده رو کاملا تمام کنیم.... یعنی فقط مونده پیش شرط های من واسه جدایی رو انجام بدیم... که هنوز اینو حامی نمیدونه حرف اون اینه که تا ۶ ماه...
-
یه رویای کوتاه
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 19:11
نه توان دارم چیزی بنویسم نه اشکام میزاره صفحه رو ببینم فقط می نویسم که بدونم امروز همه چیز تمام شد.... هر چی که بین من و حامی بود هر تعهدی هر عهدی حتی هر ابراز علاقه ای مثل دو غریبه از هم برای ابد جدا میشیم بچه ها.... معرفت شما به صد تا دوستای نزدیکم می ارزه....پس دعام کنین روحم داغون شده توان ندارم امروز همه اشکها و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آبانماه سال 1389 08:31
توجه:مطلب پایین رمزش همون رمز قبلیه که همه دارید!!!!
-
عشق....یعنی چی؟؟؟؟؟
شنبه 15 آبانماه سال 1389 08:30
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 11:44
۲ ساعت تمام وقت کاریمو!!! گذاشتم و اندر احوالاتمان نوشتم با اومدن استاد عزیز همه اش فنا شد رفت پی کارش!!!! بریم فهلا وبلاگ خونی اینترنت خونه هم که داغون شده در نتیجه تا شنبه .... دلمان تنگ است...
-
کمی روزانه!
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 12:02
**همین اول بگم طولانیه و حرف خاصی توش نیست حوصله نداشتید نخونید..... فک کنم مامانم نفرینم کرده! شوخی نمیکنم....فکر کنم از بس گفت یک کم کار خونه یاد بگیر پس فردا فرستادمت خونه ی بخت(!) برت نگردونن سر ماه، خدا اینجوری داره میزنه توی سرم!!!! اون روزا همه ی غم اهل خونه این بود که بنده ی حقیر آشپزی نمیکنم و مثال چیییی از...
-
خصوصی!
شنبه 8 آبانماه سال 1389 14:57
-
روز سیاه!
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 14:23
-
ریست می شویم!
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 21:35
سلاااااام از جزایر قناری مزاحم وقت شریفتون میشیم....با اعصاب و روانمون یه جلسه ی مشورتی داشتیم دیدیم اونا تصمیم دارن بیان اینجا گفتیم ما هم یه بار باهاشون بیایم شاید خوچ گذشت! در شرایط بدی هستیم....شاید هم بودیم....شاید هم خواهیم بود....خلاصه زمانشو نمیدونم اصلا الان نمیدونم توی حالیم توی گذشته ایم یا شایدم آینده شده...
-
خدااااا چرا نمیشنوی؟
شنبه 1 آبانماه سال 1389 20:30
دنیا رو بی تو نمیخوام یه لحظه دنیا بی چشمات یه دروغه محضه خدای من چطور میتونی چشمت رو روی این همه دعا و اشک و ناله ببندی؟ چطور میتونی نبینی این همه بغض های سنگین لحظه هامون رو؟ چطور میتونی این عشق رو بزاری و بعد رهامون کنی توی دست این دنیا؟ چرا اسیر جداییمون کردی؟؟؟ چرا هر قدم به جای بهتر شدن همه چیز خراب تر و بدتر...
-
بی هدفانه
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 11:52
آنتونی رابینز : اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. چند ماه پیش خیلی اتفاقی به وبلاگی رسیدم به نام راز که یه دوست عزیز می نویسه.... متن ها و حرفهایی که شاید هممون میدونیم اما نیاز داریم که هر بار بهمون...
-
کمک
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 18:39
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 00:19
نزدیکیم به آخر خط به اینکه چند قدم با قبول باخت فاصله داریم قسمت حکمت سرنوشت داره پیروزیشو به رخمون میکشه وااای به آدما
-
دیروز...امروز...
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 23:59
-
روز ما
شنبه 24 مهرماه سال 1389 21:54
-
آرومم!
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 21:10
دیروز حامی سوال بدی از من پرسید.... حامی: شیمااا؟؟؟ میخوام یه چیزی بپرسم اما نمی پرسم من: وا....خوب چرا؟ حامی:هیچی.... من:خوب بگو... حامی:نه....بپرسم عصبانی میشی غر می زنی من:خوب اگر نمیخواستی بپرسی چرا گفتی...خوب بگو دیگهههههههه حامی:قول بده غر نمیزنی؟ من:قول حامی:اگر من رفتم و برنگشتم چیکار می کنی؟ من:... حامی:نرو...
-
شروع ما بودن!
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 22:13
-
نخوچ وارد می شود!
شنبه 17 مهرماه سال 1389 22:25
-
بازی!
جمعه 16 مهرماه سال 1389 18:00
اهل خونه رفتن برای این کلاسای مکه... کلاْ چند هفته ای هست که جمعه ی درست و حسابی ای نداریم....از ۲-۳ میرن تااااا ۸ شب... بعدم دیگه معمولاْ کسی جایی نمیره.... حالا امشب گفتن می خوان با آقای ب همون که دخترش سارا خانوم معرف حضورتون هستن شب بریم شام بیرون....پیتزا!!!....غذای محبوب من.... اگر در حال عادی بودم الان بسی ذوق...
-
وقتی اعصابمان داغون است!
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 21:11
سلام... فکر نکنید نیومدم اینجاها....اتفاقاْ روزی نگم هزار بار اما شونصد بار اینجا رو باز کردم و بر بر نیگا کردم به صفحه و بعدم بستمش رفتم خوابیدم واسه خودم! کلاْ تنها کار مفیدی که این روزا ازم سر می زنه همین خوابیدنه....اینقدر که همه دارن دنبال آثار مواد در کشوهام میگردن....تازه فک نکنین این همه می خوابم خوابم...
-
با تو....بی تو؟؟؟
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 12:31
هنوز چشمام نیمه باز بود که اس ام اسش رسید حامی: هنوز خوابی؟ من: اوهوم .... حامی: خوبی؟ من: خوب؟....نمیدونم...سعی می کنم به نظر خوب برسم اما هر روز که چشمامو باز می کنم بدتر از روز قبلم واسه اینکه تا پایان مهر چیزی نمونده و من و تو هنوز راه حلی پیدا نکردیم اونا هم که میگن تمامش کنید... من: تو خوبی؟ حامی: از خودت...
-
گذشتن از تو کار من نیست!
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 15:58
-
خوب یا بد؟
جمعه 9 مهرماه سال 1389 20:39
-
مشغولیم!
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 14:04
عجب! امروز یک کم من اعصاب این اینترنت جان رو دچار رعشه می کنم یک کم هم اون اسکیت سواریشو تمرین می کنه....عشق می کنیم حساااابی.... سلاملیکم... سلامی به گرمیه اتاق کنفرانسی که 2 روز صبح تا شب توش عرق ریختیم و فقط و فقط در راه خدمت به مردم جان دادیم رفت پی کارش.... سلامی به بلندی جیغ اون بچه هه که وسط شلوغی کار ما و...
-
کمک می خوام ازتون
شنبه 3 مهرماه سال 1389 21:57
-
دنیامی....میدونی!!!
جمعه 2 مهرماه سال 1389 18:22
قرار نبود ۵ شنبه ببینمت.... چقدر دلم گرفته بود از ۲ روزه بدون تو.... ظهر وقتی اس دادی و گفتی نرفتی و داری خودت ناهار درست میکنی جیغ زدم....همه فهمیدن!!!....خیلی بهمون خندیدن... وقتی پرسیدم چرا نرفتی و گفتی:همین دوریم نمیتونم تحمل کنم چه برسه برم بیرون از اصفهان، یه چیزی تو دلم لرزید.... چقدر بهت گیر دادم واسه اینکه...
-
شب آرامش
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 10:28
دیروز حوصله ی کار نداشتم....اصلاْ حواسم اینجاها نبود....خوابمم میومد در حد تیم ملی هااااا.... اینقدر دیگه توی عوالم خودم بودم که استادم(همون که خاله ی اون فرد بود) متوجه ی تغییرات من شد و دیگه اینقدر سوال پرسید که من خنده ام گرفت و دستم رو شد دیگه شروع کرد به اینکه کیه؟چیکاره اس؟ مامانت چی میگه؟ مامانت هنوزم استرس...
-
و بلاخره جواب دادم!
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 11:50
دیشب،وقتی رفت،نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت....در عین اینکه قلبم با آرامش می زد اما اشکام می ریخت.... غمگین نبودم اما دلتنگ....یه دنیااااااا وقتی اس داد و گفت امشب رو خیلی دوست داشته و به خاطرش تشکر کرد....وقتی ازش پرسیدم:داری به چی فکر می کنی و نوشت: به اینکه نمی تونستم از خونتون بیام بیرون.... وقتی اشکام رو پاک کردم و...
-
اولین حضور!!!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 21:38
توجه توجه: رمز پست برای تو می نویسم برداشته شد....ببخشید اون زمان روم نشد علنی باشه....خودم میدونم بی جنبگی هم حدی داره .... ***بدلیل اینکه اسمی هنوز تعیین نشده همچنان مستر میخوانیمش!!! از روز جمعه که رفتیم باغ دیدیم و اون دیدار کوتاه،من حس و حال عجیبی داشتم....همه اش هی دلم میخواست یه اتفاقی پیش بیاد ببینمش....احساس...
-
بعدا می نویسم!
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 13:44
دیروز تمام عصر تا شب رو با مستر بودم... اینقدر بی جنبه بازی در آوردم که جای شما بسی خالی بخندید و اینقدر خوش گذشت که باز شب تا صبحش بنده بیدار تشریف داشتم و باز اینقد توی حس و حالشم که حتی نمی تونم بنویسم.... یعنی کافیه 2 ثانیه فکر کنم که چی شد بعد 2 ساعت به رو به رو خیره شم!!!! در نتیجه بعداً همین جا خواهم نوشت آنچه...