-
من که همین جام که!
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 15:58
نمیدونم چه صیغه ایه که تا من میام و می نویسم که یه مدت نیستم کلاْ زمین و زمان دست به یکی میکنن تا بنده به غلط کردن بیفتم....حالا نه اینجورااااا....اون جور! بعله دیگه...گفتن نداره...خودش تابلوئه....باز هم ای دی اس ال جان در سواحل لانگرهاوس واسه خودشون خوش بودن و ما نیز در غم دوری از جهان ارتباطات جد و آبادمون رو صدا...
-
میرم و برمیگردم!
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 14:45
مدت زیادی میشه که میام صفحه ی اینجا رو باز می کنم و زل زل به سفیدیاش نگاه میکنم.... نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره... واقعاْ نمیدونم... گاهی دارم همینجور خوش و خرم راه میرم و توی دلم میگم وااااای زود برم نت فلان موضوع رو بنویسم و بعد بشینم بهش بخندم....اما همین که میرسم به این جناب مستر کامی عزیز انگار زبونم بند...
-
پیام بازرگانی!
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 13:50
شیما: نام خواهر شیری حضرت محمد(ص).دختر حلیمه دایه حضرت محمد (ص) به معنای زنی که خال دارد. ازنظرلغوی به معنای:نشانه داراست. ازنظرگفتارعامیانه به معنای:فردیست که توی چشم است. شیما عشق است . شیما با تلفظ SHEIMA, یعنی زنی که زیباییش با یک خال کامل می شود. تلفظ عربی آن با کسره بوده و به معنای زن خالدار است. شیما با تلفظ...
-
سردمان می باشیده!
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 09:52
اصولاْ تنبل شدم توی نوشتن نه...بزار رو راست باشم.... در هر زمینه ای که فکر کنید تنبل شدم...حتی اس ام اس زدن که به قول مامان برام از نون شبم واجب تره!.... نمیدونم این احساس چقدر برای شما هم اتفاق می افته اما گاهی وقتا درست مثل این مدت حتی نمیدونم چطور باید نوشتن رو شروع کنم... و البته میدونم که تا خط اول رو ننویسم هیچ...
-
من و اعصاب خرد!
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 23:40
به به به میبینم که شرمنده اخلاق همه ی شما شدیم و هنوز هستیم و قراره فعلاْ باشیم در ختمتتون بعله... از اونجایی که کلا من خودم باید حدسشو میزدم،این شد که فرمودن عزیزان لب مرز،به محض اگاه شدن از تصمیم ما مرز رو بستن!!!!....جیگر مهمون نوزازیشون.... اینا اینقدر مهربون بودن و من نیمیدونستم؟؟؟ ....خبر داشتم هر ماه قصد رفتن...
-
به زور می نویسیم!
دوشنبه 25 آبانماه سال 1388 14:35
سلاملیکم من بلاخره تونستم یک باره دیگه به اینجا بیام و اینطور میگن که وقت باقی مونده بسی اندک است و ما رفتنی!!!....به کجا؟؟؟...میگم واستون یک کمی صبر کنید! این هفته اینجانب تماماْ در خدمت غافلگیری ویروس های عزیز بودم....یعنی همچین وقف کردم خودمو در این راه.... و کشفیدم که این بهترین راه کشت و کشتار این مهمانان...
-
هیش کی به من توجه نمیکنه!
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 14:30
کلاْ این روزا عجیب غریب تر از همیشه ی زندگیمم... نه فقط به خاطر اون گوشه ای از حواس پرتی ها و بد شانسی هایی که توی پست قبل نوشتم... به خاطر اتفاقات متعدد و گاهی یکنواختی که می افتن و هر بار تاثیر متفاوتی باقی میزارن... حالا نخوام خیلی ادبی بنویسم میشه این که:معلوم نیست چه مرگمه خلاصه!!!! تقریبا ماه پیش در اثر یک...
-
ضد حال می خوریم!
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 09:11
میگم چرا اینجوریه؟؟؟ چرا من وقتی فکر میکنم در درست ترین لحظه بهترین کار رو کردم،به ثانیه نکشیده به غلط کردن میفتم؟؟؟ چرا این دنیا اینقدر اعتماد به نفس منو به بازی میگیره؟؟؟ نه خدایی چرا؟؟؟ ۲ روز پیش همین جوری توی اتاقم توی محل کارم نشسته بودم و در حالت زل زدن به عقربه های ساعت،منتظر بودم ۴ بشه و برم کلینیک... بعد از...
-
ایرانسل دوستت داریم!
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 16:02
من امروز کشف مهمی کردم اینکه این سرویس خطوط ایرانسل همه اش به فکر مردم می باشد و کلهم برای رضای خدا و در راه کمک به مردم عمل میکنه میگی نه خوب گوش کن. ۱)۳شنبه ی گذشته بعد از کلینیک(وقتی یه روز کاری شلوغ رو گذروندم تا تمام شه و با یکی از بهترین دوستام بعد از مدتها صحبت کنم): تماس اول: مشترک ام تی ان ایرانسل مورد نظر در...
-
میاییییم!
سهشنبه 28 مهرماه سال 1388 12:01
سلام عرض شد. کلاْ متوجه شدین که من مرض دارم نه؟؟؟ فک کنم یه جورایی واگیرداره...آخه من اینجوری نبودم که... فک کنم همه اش تقصیر این مرجان خانومی بود... هی میومد میگفت من دیگه میرم بعد ۱ ساعت بعد سلام علیک میکرد تشریف می آورد... یه بارم میومد میگفت دیگه هر روز میام میرفت مدتها ناپدید میشد... حالا منم تا می نویسم هستم،...
-
خوشم نمیاد عنوانشو بزارم!
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 10:15
سلام دلم میخواست حالا که بعد از این همه وقت میام و می نویسم کلی از اتفاقات جالب گاهی نا جالب بگم... اما جونم واستون بگه که دیگه حالی نمونده... کار مداوم خسته ام کرده هم روحی هم جسمی..هرچند هنوز ۱ ماه نشده که وضع اینجوریه اما کم آوردم... سرماخوردم شدید....یعنی اینقدر بد که به آنفولانزای خوکی و اینا میگه برو جلو بوق...
-
همچنان خانه به دوشیم!
دوشنبه 6 مهرماه سال 1388 15:33
سلاملیک در کل گل بگیرن اون دهنی رو که بی موقع حرف ازش در میاد... آخه یکی نبود به من بگه نونت نبود آبت نبود دیگه این پیش بینی کردنت چی بود این وسط؟؟؟هان؟هان؟هان؟ خوچحالانه اومد اینجا رفتم رو صندلی و افتتاح اتاق رو فریاد زدم اما دریغ و درد که همون قدر که شوما کامی جان من رو دیدید منم از اون شب دیدمش!!! یعنی چشمت روز بد...
-
افتتاح اتاق با کامی جان
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 23:17
سلا ملیکم حال و احوالاتتون چطوره با یک ماه روزه داری؟ میبینم که بلاخره عید شد و یه ماه رمضون دیگه هم تموم شد ایشالله که همه تون به خواسته های قلبیتون برسید و عید خوبی رو هم داشته باشید خوب حالا دیگه از تریپ مجری های تیلیفیزیون خارج میشیم... الان بچه ی بینوا ۴زانو نشسته کف زمین...یک تیکه موکت هم پهن کرده و کامی جونشو...
-
دیگه عنوانو بی خیال!
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1388 13:16
واییییییییییییییییی سلام سلام باورم نمیشه الان اینجا نشسته ام و دارم مینویسم البته خوشحال نشید...همچنان ای دی اس المان در مرخصی به سر میبره و الان باز از سر کار آنلاین شدم اما خوب چون کارام تمام شده با فراغ(فراق؟؟این الفبای فارسی منو کشته) خاطر الان میتونم بنویسم دیشب شب قدر بود...معمولاْ عشق عجیبی دارم که شب های قدر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 10:31
شونصد خط نوشتم به خاطر ورود یک مزاحم همه در یک ثانیه فنا شد منتظر بودید بیام اینجا اعلام کنم که نتیجه اومد نه؟ خوب نتیجه اومد!!! چیه؟؟؟ الان مثلاْ منتظرید بقیه اشم بگم؟؟؟ خو درسته من تابلوی اعتماد به نفس کاذبم اما دیگه اینقدرم پر رو نیستم بیام گند زدنم رو در ملا عام جار بزنم که! حالا من هیچی نیمیگم شوما خودتون یک کم...
-
خیلیییی روحم خسته اس!
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 23:16
این روزهایی که می گذرد: بسیار بسیار دپسرده می باشیم...حوصله ی هیچ بنی بشری از جمله خود متشخصمان را هم نداریم چه برسد به نوشتن... گاهی با یه شوق و ذوقی اومدم و صفحه رو باز کردم که بنویسم اما به ۲ دقیقه نرسید که شرمنده ی اخلاق گلم شدم و بستم و بلند شدم رفتم پی کار و زندگیم! کلاْ اینطور بگم که نمیدونم چمه... بد...
-
۲4 سال گذشت!!!
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 17:41
حس نوشتن نیست... مثل خیلی حس های دیگه که نیستن!!! عمراْ اگر تا به حال اینطور بوده باشیده باشم!!!(مضارع را در ماضی صرف نمودیم ) هزار و یک حرف هست برای گفتن یا نوشتن... از بامزه گرفته تا بی مزه... از صبح که همه دست به یکی کردن تا کفرم رو در بیارن و نزارن بخوابم... اونم با لحن شیرین و مهربون و پر از تبریکاتشون که حتی...
-
آخه چرا(ماهانتا)
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 11:21
چقد وقته که نیومدم تو نت این تابستونی عجب تابستونی بوداااااااااااااااا چه کارایی که نکردم... به هر در ی زدم تا بتونم یه نفر پاک کنم ... اما مثل اینکه از خیلی ها غافل شدم... از خودم ؛از تو که تو اون سخترین لحظه ها من را یاری کردی؛با من اشک ریختی من را همراهی کردی... ازم خواستی بیام اینجا تا با هم بنویسیم از روزای...
-
هویجوری می نویسیم
پنجشنبه 15 مردادماه سال 1388 00:34
۱. اصلاْ موضوع خاصی برای نوشتن ندارم...اما یه حس درونی هست که همچین گیر داده که الا و بلا بیا بنویس... خلاصه اینکه توی رودرواسی با اون حسه من الان اینجام ۲. برنامه ی سفرمون کنسل شد!...به لطف و مرحمت کانون گرم و متحد خانواده و دوستان وابسته که چون خودشون نمیخواستن بیان زدن سفر ما رو پودر میکنن!!!...خو آخه آدم اینقد...
-
افتتاح!!!
شنبه 10 مردادماه سال 1388 13:07
بیا بگذریم از این شبای سرد .............. خوب...سلام سلام گرچه من الان و امروز پرم از یه حرفای تلخ اما اومدم یه خاطره ی با مزه تعریف کنم : ۲۰ تیر روز افتتاح کلینیک ما بود...اون کلینیک خصوصی که دارم توش کار میکنم... قرار بود ساعت ۸ صبح از طرف ارگان های مربوطه یه عده بیان و ما هم زودتر رفتیم تا کارها رو انجام بدیم......
-
بی حوصله می نویسیم!!!
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 23:05
سلامی چو بوی خوش آشنایی رفتیم که بیاییم اما اینجور که از ظواهر(ضواهر؟؟ زواهر؟؟ ذواهر؟؟؟....میشه بگید چه فرقی داره اصلاْ؟؟؟ خواننده عاقل باشه دیگه لطفاْ) امر پیداست ما رفتیم اما من بر نگشتم... والله جان شما نباشه جان این بقال سر کوچه مون، ما خیلی نرمال و خوش و خرم هر چی خرت و پرت داشتیم ریختیم توی چمدان و رفتیم...
-
...
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 17:53
وقتی زل میزنم به رو به رو و انتظار میکشم بدترین لحظه های عمرم رو میگذرونم... گاهی به سرم میزنه همه چیز رو نابود کنم و میدونم براش فقط ۱ دقیقه زمان لازمه اما همیشه یادم میاد که هنوزم یه چیزایی هست که باقی مونده چیزایی که با ارزش هستن... دیشب تا صبح نخوابیدم فکر میکردم....به کی یا چی مهم نبود... مهم این بود که دیگه قرار...
-
باز هم سفر...
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 01:05
داریم تشریفمان را میبریم عروسی در پایتخت بسی هیجان داریم برای اینکه از اون عروسی های دوست داشتنی مان است که میتوانیم شیطونی بنماییم و نیاز نیست سر و سنگین بنشینیم تا مادران بنده خدا دنبال بخت آینده ی پسران دسته گلشون بگردن.... اینقدر بدم میاااااااااااااااااااااااااادددد.... اه اه... خوب بزارید شرحی از برنامه های آتی...
-
از اون دنیا مزاحم میشویم!
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 22:59
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته و... از اون دنیا مزاحم وقت شریفتون میشیم... ما همچین یه کم در حد نقطه مرحوم شدیم اگر لایق باشیم ان شا ا... یعنی یه سلول سالم و درست و حسابی الان در ناحیه ی گردن و حول و حوش یافت نمیکنید حتی شما دوست عزیز... شوما...نه شوما نه اون پشت سری...بله بله خود شوما... یه خاطره از دوران زندگی پر...
-
سفر(ماهانتا)
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 23:21
با نگاه خسته ات چه می گویی؟ این چه گفتاری است باز در ذهن تو باز از من چه می خواهی؟ ای مونس تنهایی من روزگاری است نشته ام به پای تو در دلم های های گریه های توست بی صدا گذشته ام از کوچه ها در نیمه شب و سکوتم چه تنهاست... مرا تازگی ده؛ایی همسفر بهار واژها در چنگ من است خاموشم بر سر لغات شوری است بر سر بارش ایام می گذرم...
-
من و آنچه گذشت (۲)
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 23:53
بلههههه داشتم می گفتم... مادر بزرگ دیگه دستاشو دراز کرده بود و آیت الکرسی ای بود که تند تند میخوند تا خدا واسمون بنزین بفرسته...دایی اعصابش رفته بود تعطیلات و به صدای خواننده ی بیچاره گیر میداد. ... من و بچه ها هم با شونصد تا چشم از پنجره ی ماشین آویزون بودیم که مبادا جایگاهی ببینیم اما دریغ... از هر ماشینی که پرسیدیم...
-
من و آنچه گذشت (۱)
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 00:11
به به میبینم که من هنوز زنده هستم و تشریف دارم اینجا... ای خدااااااا خوب...با عرض تشکر از حضور منور همگیتون که اصلاْ و ابدا نگرانم نشدید و اینقدر منو شناختین که فهمیدین این بادمجون بم چی؟ آفت نداره...آره داداچ... اینجانب به این دلیل که بسیار بسیار سفر خاطره انگیز و مهیجی رو پشت سر گذاشتم تصمیم گرفتم اینجا شرح ما...
-
هدف
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 13:53
هنگامیکه هدف ما در زندگی آن است که « به دست آوریم » و به موفقیت های بیشماری دست یابیم ، همواره احساس شکست خوردگی خواهیم کرد ، چرا که همیشه همه چیز آن طور که ما برنامه ریزی کرده بودیم پیش نخواهد رفت. به زندگی به مانند کلاس درس نگاه کنید که در آن موفقیت « تغییر و رشد وتعالی » انسانی معنا شده است و رویدادها و احساسات خود...
-
تعطیلات موقوف!!!
شنبه 13 تیرماه سال 1388 23:28
الان دقیقاْ ۴۸ ساعته(حالا دقیق دقیق هم نه...یه ۲۴ ساعت اینور و اونور) که میخوام آپ کنم اینجا رو اما نمیشه... می نوشتم...اما خیلیییی مسخره بود... حالا دیگه به چراش چیکار دارین دیگه... در کل نتیجه ی اخلاقی بنده از آخر هفته ای که گذشت این بود که من هنوز فرهنگ تعطیلات آخر هفته هم ندارم ...یعنی از خود ۴ شنبه عصر که مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 18:30
۱...۲...۳... شروع