تمام طول راه طپش قلب داشتم
شاید اولین بار در عمرم بود که از برگشتن از سفر خوشحال بودم. همیشه عاشق مسافرت بودم اونم شمال اما از بس غرق عشق و هیجان بودم و بیتابی های حامی رو میدیدم که دلم پر می کشید تا زودتر ببینمش.
بین راه تونستیم خاله مو راضی کنیم که با ما بیاد اصفهان و خاله هم به خاطر دل بچه هاش قبول کرد. خوشحالیه من چند برابر شده بود.
رسیده و نرسیده به حامی خبر دادم که بلاخره اومدم. درگیر کار بود. مثل همیشه. اما مدتی بود مثل قبل با بد اخلاقی و از سر بیحوصلگی جواب نمیداد. اتفاقاً شدیداً مهربون و دلتنگ بود. ازم خواست هر چه زودتر یه قرار بزارم تا همدیگه رو ببینیم.
دختر خاله هام بودن و با حضور اونا هماهنگی قرار سخت بود. اخه هیچ کسی از برگشت مجدد حامی خبر نداشت. از بس میومد و میرفت دیگه روم نمیشد بگم هست یا نیست. اما اون بار مجبور بودم. مثل همیشه حامی اولویت اول زندگیه من بود و بخاطر با اون بودن هر کاری می کردم.
آروم آروم قضیه رو به دختر خاله ی بزرگم گفتم. اونم گفت برنامه بزار بریم بیرون.
و رفتیم!
حامی تازه ماشین جدیدش رو خریده بود. وقتی رسید بهمون دلم لرزید. حتی اگر هزاران بار هم می دیدمش اما بازم تا چشمم بهش می خورد قلبم میومد توی دهنم. عین اولین نگاه. درست مثل اولین جلسه ی خواسگاری. نشستیم توی ماشین. آهنگ خواجه امیری بود. دختر خاله ام اشکاش میریخت. حامی با دوستش اومده بود و مثلاً می خواست دخترخاله جان تنها نباشه. اما نمیشد. دختر خاله هم عاشق بود. عاشق دور از عشق. اونا همه اش بینشون جنگ و دعوا بود و همه اش به خاطر حساسیت های دختر خاله محترم!. کمی توی پارک راه رفتیم و بعد قرار شد دوست دختر خاله ام بیاد دنبالش و اونا برن بگردن و منم با حامی بریم دوستش رو پیاده کنیم و بعد تنها باشیم. تعریف کردن جزئیاتش برام هنوزم عذاب آوره اما همین قدر کافیه بگم که روز بی نظیری بود. شاید در تقویم بودن من و حامی جزء روزهای خاص بود مخصوصاٌ که شبش هم همراه با دختر خاله و دوستش رفتیم صفه و من با حامیه روزهای اول آشنایی دوباره رو به رو شدم.... همون قدر مهربون.... همون قدر عاشق.... شاید برای آخرین بار
شب موقع خدا حافظی به سختی ازم دل کند. هنوز نرفته دل تنگی توی چشماش موج میزد. اشکم در اومد اما خوشحال و راضی بودم. انگار جوانه های تازه ای توی دلم زده شد که ممکنه باز خوب شه ممکنه بازم بهم برسیم ممکنه حامی دیگه غرور و لجبازیشو بزاره کنار و به عشقش بها بده.... اما همه اش یه خیال واهی بود.
بعد از اون شب 2-3 بار دیگه ای هم همدیگه رو دیدم و بازم همیشه همه چیز خوب بود. وقتهای آزادش مال من بود. همه اش مواظبم بود و خلاصه که درست همونی بود که باید باشه. و حتی بعد از 3 سال دوباره ازش این جمله رو شنیدم که: خدا رو چه دیدی شاید دوباره خانواده ها رضایت دادن و ما به هم رسیدیم!!!!
اینا رو میگم تا یادم بمونه همه چیز در اوج خوبی بود. من به خودم قول داده بودم طلسم حامی رو میشکونم و شکسته شده بود. قول داده بودم اون اتفاقای تلخ رو از یادش می برم و 3 سال زمان کافی بود برای اینکه دیگه به عشق فکر کنه. حامی دیگه از عشق می گفت. دیگه تکرار نمیکرد که قلبش رو دور انداخته. دیگه سرد نبود.... اما انگار تقدیر جور دیگه ای بود.
یه شب دوباره توی پیام نوشت: میخوام کارامو بکنم و برم از ایران..... حرف زد حرف زدم.... آخرش گفت بیا تا قبل رفتن یه سفر یک روزه با هم بریم شمال حتی یه صبح تا شب..... گفتم اگر رفتنی هستی چرا بریم سفر؟..... گفت: همیشه حسرت داشتم با عشقم با تو یه سفر خاص به شمال رویایی ترین جا برای هردومون بریم نمیخوام تا ابد حسرتش به دلمون بمونه میریم 2 ساعت میمونیم و بر میگردیم..... خواهش کرد.... اما قبول نکردم!..... بعید بود.... از من!
گفتم نمیتونم..... اگر واقعاً فکر میکنی رفتنی هستی دیگه نباید خاطره هایی اینقدر قوی برای من بسازی با همین خاطره ها هر شب میسوزم و آب میشم دیگه با یه سفر اونم شمال منو به کشتن میدی.... اگر تصمیمت اینه که منو عشقتو رها کنی و بری بدون خاطره ی بیشتری برو...... و رفت!
بدون حرف.... بدون تردید..... بدون تلاش..... انگار همین براش کافی بود.....
اولین بار بود نه گفته بودم.... نمیدونم چرا پشیمون نبودم.... دلم برای خودم سوخته بود..... من توی چه حال و هوایی بودم و اون چی...... من دنبال چی بودم و اون چی..... چقدر دیگه باید از خودم میگذشتم؟..... چقدر دیگه من داغون میشدم و اون راضی؟؟؟.... من همه چیز رو به خاطر عشق پذیرفته بودم اما اینکه اون منو نمیدید یه توهین به من بود..... منی که کم نبودم..... منی که خیلی ها ارزو داشتن نگاهشون کنم اما چشمام فقط اونو میدید.....
گذشتم ازش.... برای اولین بار و اخرین بار....
احساس شکست نداشتم..... اما درد کشیدم..... شبها فقط اشک میریختم تا بخوابم..... اما روزها خودم رو سرپا نگه میداشتم..... دیگه نمیخواستم بیش از این به خودم توهین کنم...... من دنبال داشتن کسی نبودم..... فقط برای عشقم تلاش کرده بودم و خوب آدم گاهی باید قبول کنه که نمیتونه یه تنه تقدیرو شکست بده..... اگر اونم ایستاده بود تا ته دنیا میموندم باهاش اما من نمیتونستم تنهایی برای هر دومون تصمیم بگیرم برای همین تابع تصمیم اون شدم.....
2 ماهی گذشت.... افسردگی گرفته بودم و این بار علائم شدیدتری داشت..... جسمی شده بود.... همه بهم گفتن برم پیش روانشناس شایدم باید دارو می خوردم.... اما هیچ وقت خوشم نمی اومد به اینجاها برسم.... به دوستام میگفتم بلاخره راهش رو پیدا میکنم و خودم رو میسازم..... اول از همه برنامه روزهامو پر کردم..... و همین بهترین کار بود. به شدت سرگرم کار شدم و این وسط کلاس زبان و ایروبیک بهترین اتفاق بود.....
تا اینکه.....
(ادامه دارد))