سردمان می باشیده!

اصولاْ تنبل شدم توی نوشتن 

نه...بزار رو راست باشم.... در هر زمینه ای که فکر کنید تنبل شدم...حتی اس ام اس زدن که به قول مامان برام از نون شبم واجب تره!.... looky.gif : 19 par 18 pixels.

 

نمیدونم این احساس چقدر برای شما هم اتفاق می افته اما گاهی وقتا درست مثل این مدت حتی نمیدونم چطور باید نوشتن رو شروع کنم... و البته میدونم که تا خط اول رو ننویسم هیچ راه دیگه ای برای ادامه دادن نیست....برای همین لطفاْ چرت و پرت های این بنده ی حقیر رو تحمل کنید!  

 

الان منو که میبینید،۳ ماه و ۷ روزه تمامه که مشغول یه کار اداری هستم... 

فک کنم همه تون هم با غر زدن های وقت و بی وقت من آشنایی کامل دارید... 

حالا اینم اضافه کنم که به همه ی اونا یه چیز دیگه هم اضافه شده: این که به هر کس میرسم توجیهش میکنم که من دچار فرسودگی شدم!!!  

دیگه چیکار دارید که این فرسودگیه چیه و چطوری اتفاق می افته و آیا از سرطان هم بدتره یا نه... شوما فقط بدون که من دچارشم!!! 

 

هوا روز به روز سرد تر میشه مخصوصاْ صبح های زود... و این برای یه آدم تنبل سرمایی مثل من یعنی فاجعه...اگر بدونید صبح ها چه فیلمی داریم تا من از توی خونه بپرم توی ماشین....  

 

ابتدا سرم رو از زیر ۲ تا پتویی که رومه میارم بیرون...بعد میبینم وای یخ زدم در نتیجه برمیگردم تو!!!! 

بعد دستم رو میارم بیرون و دنبال اون سویی شرتی که از دیشبش گذاشتم کنارم میگردم... 

سپس در یک اقدام فوری فوتی و کاملاْ ضربتی پتو رو میندازم اونور و سریع سویی شرت رو میپوشم و میپرم در آغوش بخاری!!!.... 

 

بعد از ۵ دقیقه،وقتی مادر محترم داره غر غر میکنه که بچه جون دیره برو دست و روتو بشور... من مثل فشنگ میرم wc و بعد با همون سرعت به سمت اتاق میرم حوله و لباسامو بر میدارم دوباره میپرم در آغوش بخاری.... 

 

لباسا روی بخاری در حال سوزیده شدن(مضارع الان در ماضی صرف شد...گرفتی که؟)....  و من دوباره در عشق گرمای مطبوع بخاری غرق شدنم که مادر جان یکبار دیگه ساعت رو متذکر میشن!!! 

 

بعد از اینکه لباسا به میزان کافی سرخ شد اونا رو می پوشم و بعد میرسیم به قسمت سخت کار....یعنی آرایشات...که اونو نمیشه در آغوش بخاری جان انجام داد... در نتیجه من فقط تا زمانی که لباسام داغی بخاری رو برام تداعی میکنن فرصت دارم هر کار می خوام بکنم...دیگه حالا خودت تصور کن ببین چه شود!!!.... 

 

حالا نوبت میرسه به از خونه بیرون رفتن... 

غیر از اون پالتوی سنگینی که پوشیدم و اون سویی شرتی که به زور روش پوشیدم،یه هدبند مدل موتوری هم میزارم روی پیشونی و چشمام و بعد در خونه رو باز میکنم و در یک پروسه ی انتحاری بدووووو پله ها رو به سمت ماشین دو تا یکی طی میکنم...عمراً هم کسی دیگه نمیتونه منو بیاره پایین...هر کی میخواد بره خودش در رو باز کنه خودشم بی زحمت در رو ببنده که ما رفتیم 

 

حالا اینا رو بیخیال... 

این که خونه است و همه اطلاع دارن که من چقدر همیشه سردمه... 

اما سر کار بسی مایه ی خنده ی همه هستیم با اجازه تون.... puzzledsmile.gif : 18 par 21 pixels.

 آقاهه داشت از طبقه ی ما میگذشت گفت:وای که چقدر این طبقه گرمه...بعد من مردم از خنده که شانس آوردم که توی اتاق منو نمیبینه...چون غیر از اون ارکاندیشن(air condition) که روشنه من یه بخاری برقی هم بردم واسه خودم که از صبح تا ظهر روشنه... 

 

حالا فکر نکنی دروغ میگم که سردمه هاااا.... 

چون با همه ی این کارها،وقتی کسی دستم رو بگیره تعجب میکنه...دست چپم متعادله... دست راستم یخه...فهمیدی چرا؟؟؟...ا؟...خوب بگیر دیگه...آخه بخاری برقیه سمت چپ من روشنه!!!!...افتاد الان؟؟؟.... hasmiley.gif : 22 par 36 pixels.

 

بعد با این وضع بنده فکر ادامه تحصیل در کانادا رو یه لحظه از سرم دور نمیکنم!!! doh.gif : 38 par 33 pixels.

 

راستیییییی.... 

مردم مهربون اصفهان دو تا در خیلی قشنگ آماده کردن بفرستن کربلا....دیشب رفتیم دیدیمش... 

یکیش انگار نقره بود که من خیلی دوستش داشتم...خیلی قشنگ بود... یه پارچه ای هم بود که همه می رفتن اسمشونو مینوشتن.... 

وقتی دیدمش دلم گرفت...و تووو دلم خیلیییی با خدا حرف زدم.... همه تونم دعا کردم... نه به خاطر دیدن در هااا...به خاطر اینکه اعتقاد دارم وقتی دل آدم تنگ میشه واسه خدا بهترین وقته برای دعا کردن.... 

البته مامان بزرگ میگفت:این در هم با ارزشه ... من فقط از جناب در تقاضا کردم که یه روز بتونم اونجا ببینمش!  

 کلی هم عکس گرفتیم ازش که وقتی عکسا ریخته شد روی کامی جان میزارمش که ببینید... 

 

و قسمت آخر اینکه....من همچنان خونه زندگی ندارم...لباس ندارم....تخت ندارم...هیچییییی ندارم بعد امشب مهمون داریم...خانواده پدری بنده به همراه مهمونشون که انگار باهاش رو در واسی دارن....بعد من چه خاکی تو سرم کنم آیا؟؟؟؟ 

 

 

 

یادتون هست اون اولش نوشتم تنبل شدم؟؟؟ 

الان خواستم بگم دروغ گفتم دیگه...چرا چپ چپ نیگا میکنی...خو هنوز تمام نشده 

 

دلم سفر میخواد...شاید قشم...شاید خاله...رها...شیطنت...خرید...خنده...دور شدن از فکر و خیال... 

میگن شاید جور شه و این 2-3 روز تعطیلی بریم...نمیدونم...هر چی صلاحه....  

 باشه...نزن...خیله خوب...تمام شد!

نظرات 11 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام گلک. آخ سرما وای وای من هم یه باد سرد بخوره بهم تمام تنم یخ میکنه ولی با این وجود عاشق سردی هوام از گرما خیلی بهتره. به هر حال دیگه اینقدر مثل تو سرمایی نیستم. وقتی پستتو خوندم یاد سرمایی تو مدرسه موشها افتادم خهلیییییییی شبیه بودی. همیشه گرم باشی گلک.

خواهش میشه

سحربانو سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

وای تو هم که عین منی تو این روزای سرد ، منم کلا تو این پاییز و زمستون هر کاری کنم جفت پاهام یخه یخهههههههههه:)

وااااااااااااااااااای نگووووووووووووووووووووو

پانته آ سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ

تو شاهکاری!منم سرماییم یه عالمه تا ولی نمیدونم چرا دیشب ساعت ۳:۴۵ صب از خوب پا شدم شوفاژ و خاموش کردم بعدم از گرما رفتم یه شیشه آب گندرو سر کشیدم
من نمیدونم چرا هرکاری میکنمدست و پام گرم نمیشه.فک کنم مردم خبر ندارم!حتی اگه اون بخاری برقیم روشن باشه کنارم بازم وضعم همونه!
ایشالا زودتر قسمتت شه بری کربلا.البته ایشالا قبل ترش عراق وضعش درس شه.بالاخره یه شیما که تو دنیا بیشتر نیس.اونم بمب بندازن بترکه اونوقت فقط یه شیمای ترکیده تو دنیا داریم
خب اینکه خونه زندگی نداری دیگه واسه همه طبیعی شده.نگران نباش.دیگه کسی توقعی نداره.همه در جریانن
آره خیلی خوبه یکی نگران آیندته!بخون که ایشالا قبولی ۱۰۰٪.منم اگه تاثیری داشته باشه واست دعا میکنم شیما جونم:)
موفق باشی.بازم بیا بنویس قبل اینکه دستات از سرما کاملا یخ بزنه!
غلط املایی تایپی زیاد داشت فش ندیا.حال نداشتم برگردم چک کنم

همه ی غلط تایپی ها فدای سرت
خواننده باید عاقل باشه:دیییییییییییییییییی
میسی گل من

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ق.ظ http://formyramin.blogsky.com

الهییییی. یاد این پیشی کوچولوها افتادم که تو سرما بینیشون یخ میکنه و قرمز میشه البته ببخشیدا. من پیشی ها رو خیلی دوست دارم. هر کی رو هم دوست داشته باشم زودی براش مثال پیشیایی می زنم.(اینم مصدر ... بود!)
ببینم تو اصفهانی هستی؟ منتظر جوابتم

بهارنارنج و یاس رازقی دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

دیگه داره باورم میشه یه چیزیت شده ها هر دم یه کوچه میری شیما خانومی
البته متن مفیدی بود. استفاده بردیم

:دی
خدا رو شکر بلاخره یکی باور کرد:دی
خواهچ می شود...
وااای من از یه موضوعی خیلی خوچحالم....
اصرار نکن عمراْ بگم

پانته آ دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ب.ظ

خوب چرا تو پست بالاییت نذاشتی نظر بذاریم.میخواستم بگم.شیما خیلی اسم خوشگلیه.من این اسمو خیلی خیلی دوس دارم.همه کسایی که اسمشون شیماس خیلی بچه های توپین ازجمله خودت:)

دست شوما درد نکنه آبجی...

زهرا چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام گلک. خوب می خواستی حالا که پیام بازرگانی پخش کنی قبلش یه آرم چشمک زن میذاشتی یا حداقل وقتی که داشت سریالی دو ریالی چیزی که میذاشت بعد از یه سری دینگ دینگ کردن خودتو تبلیغ میکردی اون وقت خیلی جواب میداد هااااااااا. خو حالا از ما گفتن بود. ولی مطمئنم بعد از این پیام بازرگانی خاطر خواهات زیاد شدن مگه نه؟؟؟؟؟

نه!!!!...خاطر خواه چیه مادر؟
نمیگی آقامون میاد اینجا غیرتی میشه در اینجا رو می بنده؟؟؟؟!!!!
:دی

محبوبه پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ق.ظ http://rembo0.blogfa.com/

سلام آجییییییییییییییییییی...
خوبییییییییییییی؟
آجی اومدماااااااااااااااااااا..آپم کردم بدووووووو..

میااام عزیزم

یـــــک سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:19 ب.ظ

دکتر یـــــک وارد میشود!
( این قیافه ی جمعیت دوستداران دکتر یـــــک می باشد!)

شلاملعلیکم!
(یکی یه لیوان آب بیاره، گلوم خشک شده!)
این چند وقت برای شرکت در کنفرانس "بررسی اثرات آب و هوایی بر روند تصاعدی قیمت زیتون" در خارج بسر می بردم! برای همین نبودم
(لطف کنین یه لیوان آب برام بیارین!)
نتیجه ی کنفرانس هم این شد که آب و هوا هیچ ربطی به قیمت زیتون نداره!!!!!!
(پس چی شد این لیوان آب من!)

دکتر یـــــک با ناراحتی خارج میشود!




همین دیگه!
یالا پست جدید بنویس!

به به به
میگفتین یه گاوی گوسفندی چیزی میزاشتیم دم در...از این ورا راه گم کردین آقااااای دکی
دکتر یک با این ناراحتیش منو کشت الان یه لحظه

نی خوام خوب:دی

پانته آ سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ

چرا پس آپ نمیکنی پس!!!!؟؟؟نمیگی ما دلمون تنگ میشه.نمیگی ما دلمون قد گنجیشکه.نمیگی خوچحالیمونو ازمون میگیری.لااقل یه پیام بازرگانی بیا.از این پیام بازرگانی خوبا مثل تلویزیون:دی
اینی که هس پنگوئنه میگه دایی جون جون بیا....
حالا منم پیام بازرگانی میام:
شیما جون جون بیا...شیما جون جون بیا

هان؟؟؟
دپرسم خوب...
هر چی میخوام بنویسم حسش نمیاد....
دعام کن...

احسان پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:00 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com/

حالا تو خال داری؟
خوبی شیما؟
دلم برات تنگ شده بود
اومدم ببینمت



لو رفتم یعنی؟
منم همین طور....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد