۱.دیروز طرح من یک ساله شد....یعنی یک سال تمام از صبح زود بیدار شدن و در گرما و سرما سرکار رفتن بنده میگذره....نه میشه گفت خوبه خوب بود و نه میشه گفت بد بد... روزای سخت زیاد داشت روزایی که اعصابم در حد مرگ خرد می شد و حرص می خوردمو البته اعتماد به نفسم داغون تر می شد اما روزای خوبی هم داشت....تجربه های خوبی هم داشت.... لذت های خاصی هم داشت....با همه ی اینا هنوز هم دعا می کنم این ۱ سال دیگه هم زودتر بگذره و تصمیم اصلیم برای کارم رو بگیرم....دیگه یا دولتی یا خصوصی.... از پس هر دو هم زمان بر نمیام....
۲.بنده این چند روز شدم زن شوهردار....حالا من نمیدونم چرا شوما هم نیا سوال کن....فقط اینکه تصمیم گرفتن آریون رو بفروشن....میگم نه،دوستش دارم میگن:شوما دیگه ماشینت پرایده!!!!!.... با داداش بزرگه دعوام میشه از دایی کمک می خوام می فرمایند:اااا...پسر جان این دیگه زن شوهر داره.... رفتیم باغ، لیلی داشت میگفت من بمونم که دایی برگشته میگه:این زن شوهر داره کجا بمونه!!!!!...فقط حالا شوهره کو؟ و طبق چه پروسه ای بنده شوهردار شدم سوال کنکور سال بعده که اگه پیداش کردی قول میدم تضمینی قبولی....
۳.در کمتر از ۱۰ روز دیگه خاله می شویم....نی نی گوگولیه مهسایییم به دنیا میاد....فداش بشم که همه این روزا چشم انتظار اومدنشیم.....بدو گوگولی من....بدو دیگه طاقت نداریمااااا
۴.باز پنج شنبه است و من اینجام و دارم به روح کلهم دست اندر کاران منحل کردن تعطیلات پنج شنبه ها صلوات میفرستم....ای بابا....نه خدایی انگیزه شون چی بود؟؟؟ من الان باید خونه خواب باشم اون وقت اومدم اینجا نشستم چی کار میکنم؟؟؟؟.....کار....به خدا این پولا خوردن نداره هااااا
۵.دو سه روزی میشد مبتلا به تهوع و سرگیجه ی صبحگاهی می شدم....کم کم داشت باورم میشد که مریم مقدس رو میشناسید؟ من شیماشونم!!!!....ولی دیشب دیدم نخیر خبری نیست چون به جای صبحگاه تمام مدت شامگاه تا به همین الان جد و آبادمون رو آورده در حال بندری زدن پیش چشمان خجسته ی مان هستند!!!!!.....اگه بگی چشم روی هم گذاشتم.... منم که کلاْ به درد حساسم...مداوم که بشه سر دردم عود می کنه..... عوارض پیریه دیگه.... گفتم ۲۵ سالم بشه دیگه تمامه....بیا اینم علائمش!!!
۶. جانم؟
۷.هیچی دیگه...گفتم هویجوری هفت تا شه....خیلی وقت بود اینجا ننوشته بودم دیدم گناه داره از زندگی در روزهای آغازین ۲۵ سالگی بهره ای نبره....شاید آخه اینجا ننویسم....خبر دارید دیگه؟ دیوونه ام.... شوما جدی نگیرید!....این تغییرات لازمه تا باز خودمو پیدا کنم!....
واقعا تو روحشون که ۵شنبه رو تعطیل نمی کنن
ایضاْ از طرف من
شیمایی خیلی قاطی پاتی نوشتی...یاد نوشته های قاطی خودم افتادم..
شیمایی زودی بیا بهم بگو چیکاره ای من طاقت ندارم...فقط میدونم تو کلینیک کار می کنی..آره؟؟؟
آره....
ا
تابلوئه که دخملی
مهسا کی بید؟:)
اووووووووووف از این پری جون نگووووووووووو که من دستم بهش برسه خفش می کنم:)))
مهسا یکی از فامیل های نزدیک و البته برای من درست مثل خواهره که از بچگی تا حالا با هم بودیم و هم سنیم....
خفه اش کردی یه جایزه هم پیش من دالیاااا
عشقی بخدا.کلی خندیدم