اولین حضور!!!

 توجه توجه: رمز پست برای تو می نویسم برداشته شد....ببخشید اون زمان روم نشد علنی باشه....خودم میدونم بی جنبگی هم حدی داره.... 

 

***بدلیل اینکه اسمی هنوز تعیین نشده همچنان مستر میخوانیمش!!! 

 

از روز جمعه که رفتیم باغ دیدیم و اون دیدار کوتاه،من حس و حال عجیبی داشتم....همه اش هی دلم میخواست یه اتفاقی پیش بیاد ببینمش....احساس دلتنگی بدی داشتم و خوب رومم نمی شد چیزی بگم که....  

اون شماره ی منو گرفته بود اما من روم نشده بود....واسه همین از دایی شماره شو گرفتم که اگر زنگ زد بدونم اونه و ضایع نشم....بارها و بارها شده بود زل میزدم به صفحه ی گوشی و یاد حرفاش میفتادم....(دیوونه هم نیستم!!!) 

 

شنبه شب مامان داشت در موردش باهام حرف می زد و من اعتراف کردم که بدجور دلتنگشم.... شبش هم تا صبح نخوابیدم و صبحش کسل رفتم سر کار.... ظهر که برگشتیم مامان گفت:میبینم که به اون خندیدی که شبا خواب نداره حالا خودتم تمام شب بیدار بودی که.... همین کارا رو می کنی که من مجبور میشم بهش بگم:پسر بد!!!! 

 

وقتی رسیدم خونه تند تند یه ناهار خوردم و داشتم دیگه بیهوش میشدم بدووو رفتم توی تخت که تااااا شب بخوابم....اما فقط ۴۰ دقیقه بعدش با صدای گوشیم بیدار شدم(من به صدای تلفن خیلی حساسم بخصوص اگر خواب باشم.همیشه گوشیمو سایلنت می کنم....تازه اگه منتظر تماس هم نباشم که کل روز هم گوشیم سایلنته....اما این ۲ روز حتی شبا هم سایلنت نکرده بودم.... جانم؟؟؟ چیزی گفتید؟؟؟) 

 

باورم نمیشد که شماره شو روی گوشی میدیدم....برداشتم و سعی کردم نشون ندم که میدونم اونه....خودشو معرفی کرد و بعد از احوالپرسی گفت میاد خونه ی ما و اگرم شد بعدش بریم بیرون.... قرارمون شد ساعت ۷....و اون زمان ساعت ۴:۳۰ بود.... 

 

قلبم همچین تند میزد که کسی که کنارم بود هم متوجه اش می شد.... انگار کل استرس دنیا رو گذاشته بودن رو دل من....دستام به وضوح می لرزید و نمیتونستم راه برم.... حتی صدامم می لرزید.... مامان که کلی خندید بهم و گفت خوبه بار  اولت نیست.... 

 

جدی واسه خودمم خیلی این حالم عجیب بود....حالا خدا رو شکر میکنم شما هم گذشته رو میدونین و نمیگین این دختره از پشت کوه اومده....اما باور کنین اصلاْ قابل باور نبود و نمیشد جلوشو گرفت.... 

زود لباس پوشیدم و رفتم آرایشگاه و بعدم اومدم خونه رو یک کم مرتب کردم و رفتم دوش گرفتم و بعد دوباره تند تند آرایش کردم.... اون شب آرایشمو خودم خیلی دوست داشتم.... 

  

مستر آدم آن تایمیه و منمنتظر بودم تا راس ۷ بیاد.... هنوز یک ربعی وقت داشتم رفتم پایین دیدم ای بابا...اینا که هیچی رو جدی نگرفتن.... روی اپن کلی چیز بود و همه هم مشغول کارای خودشونن....منم تند تند اونجا رو مرتب کردم....خوب عادت ندارن به این صحنه ها در نتیجه تا خود اومدن مستر اینو دست گرفته بودن که از این به بعد خواستیم شیما کار کنه میگیم مستر داره میاد.... 

 

چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود که رسید....تنها اومده بود.... همه اومدن و نشستن و داداش بزرگه و کوچیکه از همون اول گیرش کشیدن که ماشین چی می خری!!!!..... اون بنده خدا هم نمیدونست چی بگه بهشون.... اینا دیگه از همه چییییی حرف زدن و هیچ کس توجه نمی کرد که بابا حرفاتونو تمام کنین ما میخوایم بریم بیرون.... خوب اونم با ادب بود و روش نمیشد حرفی بزنه.... نزدیکای ۹ شده بود دیگه.... یعنی دایی کار نکرده نزاشته بودا....بردش توی زیر زمین.... چراغای خونه ها رو نشون داد....در مورد هر چیز و هر کاری حرف زد و هزار تا کار واسش جور کرد که بیاد درست کنه (مربوط به رشته اش میشه).... 

 

دایی داشت میگفت شاید یه ۲-۳ هفته یه سفر خارج از کشور بره واسه کارش اما هنوز گذرنامه اش گیره(به خاطر مکه البته) و مستر فکر کرد یعنی زنداییم نزاشته....زندایی هم بهش گفت:بعله دیگه وقتی زن میگیرد گذرنامه هاتون گیره.... اونم خوشحال خوشحال به دایی گفت:حالا شوما گذرنامه خارجیتون گیره....مال ما که داخلیمونم باطله (من کلاْ هرگونه سفر مجردی و تنهایی رو حتی اگر کاری باشه رد کردم....یا با هم یا اصلاْ)....دیگه همه کلی خندیدن.... 

 

ازش میون حرفا پروسه ی زندگیشو پرسیدن اونم گفت و بعد نگاه می کرد به من ببینه تائید می کنم یا نه....دوست داشتم که میدیدم حتی جلوی دیگران بازم نشون میده که نظر منم می خواد.... این دقیقاْ چیزی بود که اون بار مشکل زا بود.... مثلاْ بهم می گفت در جمع باید من تصمیم بگیرم و فکر نکنن تو بهم میگی چیکار کنم اما الان....خدا رو شکر!!!....همین.... 

 

دیگه ۹ شده بود که زندایی باز رسید کمکمون و گفت بابا برید حرف بزنید شوما.... حالا دایی میگفت:یا برید بالا حرف بزنید یا با مامان اینا برید سر کوچه خرید 

اونم که خوب درست نبود چیزی بگه...گفت هر چی شما بگید....منم گفتم نه خیر ما میخوایم بریم بیرون....بعد مامان گفت پس بچه ها هم بیان که من باز با چشمام گفتم نه.... ترجیح میدادم دفعه ی اول تنها باشیم اصلا بفهمم چقدر باهاش تنهایی راحتم و رفتارش چطوره چون توی جمعشو که دیده بودم.... خدا رو شکر که بچه ها گفتن نه کار دارن و قرار شد ما بریم.... 

 

اولش شروع صحبت خیلی سخت بود....اما هنوزم از بودنش حس خوبی داشتم....آروم آروم حرفامون شروع شد....رفتیم آبشار و یک کمی قدم زدیم.... گفتم:برگه سوالات رو نیاوردی؟....گفت نه دیگه.... گفتم:اونا رو صحیح کردی؟...گفت نرسیده و روز قبل تا ۸ شب سر کار بوده.... گفتم:خوبه تو استاد من نیستی و گرنه من کچل می شدم من همیشه باید بلافاصله بعد از امتحان نتیجه می گرفتم....گفت:نگران نباش قبولی....گفتم:نه بابا...میدونم که قبولم....اما نمره اش مهمه زیر ۲۰ رو من خودم قبول ندارم....گفت:امتحان من از ۱۰۰ بودا....گفتم: وا....چطوری ۱۰ تا سوال به بارم ۱۰۰ رسید؟....کلی خندید و بعد گفت:تو ۱۰۰ شدی...خیالت راحت....  

دیگه یک کمی با هم راحت تر حرف می زدیم و البته از اونجایی که بنده نمی تونم موقر باشم هر چی اون می گفت میزدیم به شوخی و خنده.... حقیقت اینه که می خواستم رفتارش رو ببینم....  

 

داشتیم از اتفاقای این مدت می گفتیم....گفت شب اول که اومدیم و حرف زدیم ما به خاطر آوردن شیرینی ها عجله داشتیم....منم گفتم:آها...پس فقط واسه شیرینیا بود عجله تون،دلیل دیگه ای نداشت پس!!!....گفت:راستشو بگم؟....من از همون اول خیلییی عجله داشتم و دارم و این دست خودم نیست....و باز....هر دو لبخند می زدیم..... 

 

خیلی پسر احساساتی ای هست و این واسه منی که از این نظر کلاْ داغونم خیلی خوبه.... شنونده ی خیلی خوبیه و خیلی صبوره مقابل من.... 

یه دفعه گفت:قبلاْ که مجرد بودم...!!!...گفتم:ا؟ قبلاْ؟؟؟ گفت:خوب آره دیگه....گفتم:یعنی الان نیستی؟؟؟ گفت:نه تمام شده دیگه....من که نفهمیدم دقیقاْ کی،شوما فهمیدید کی؟؟؟ 

 

کلاْ ما دیگه نه سوالی داشتیم از هم بپرسیم نه حرفامون شکل قبل بود.... انگار قضیه واقعاْ تمام بود بی اینکه چیزی بگیم....در حدی که وقتی برگشتم خونه مامان اینا گفتن خوب شما که به اینجا رسیدین حرف نزدین که میخواین چیکار کنین؟ میخواین نامزد کنین؟میخواین عقد کنین؟ گفتم نه مادر جان ما صحبتامون جدی تر از این حرفا بود داشتیم دنبال یه مدرسه ی خوب واسه بچه هامون می گشتیم 

 

حدودای ۱۰:۱۵ شد مستر نگران بود که مامان اینا ناراحت شن دیر شده....برگشتیم فقط رفتیم ماه بانو یه شیر موز خوردیم و رفتیم خونه.... اومد تو....چون خیلی اهل چایی هست من زود رفتم واسش درست کنم که این باز به عنوان بهانه ای در دست این عوامل کارشکن قرار گرفته و هی من رو مخسره می کنن....اسنک هم داشتیم گرم کردیم و گذاشتیم.... خوب من گرسنه نبودم اما گفت که تنهایی نمیخوره....دیگه منم نشستم پیشش به زور یک کم خوردم....  

تا ۱۱:۳۰ خونه مون بود و بعد دیگه رفت.... 

 

میون حرفامون گفت که داره جور میکنه که ۵شنبه همراه با خانواده ها بریم جایی....یه مزرعه که بلال داره.... همون که باباش گفته بود....گفت اگر بتونن هماهانگ کنن خبر میده.... 

منم یادی از اون روز کردم و گفتم که خیلی بلال دوست دارم.... گفت:اون روز دیدم اول همه بلال خودتو جدا کردی و آماده اش کرده بودی و نشسته بودی گرفته بودیش دستت.... هی می خواستم بیام ازت بگیرم ببرم برات درست کنم جلوی اون فامیلتون(همون خواهر زنداییم...آخه فکر میکرد اونا بی خبرن اما نبودن که) روم نشد گفتم زشته.... 

 

یک کم هم من از جای جدید کلینیکی که افتادم شکایت کردم و اینکه سخته مسیر رفت و آمدش که بینوا گفت:هر چیشو می تونستم میام دنبالت....حالا من شرمنده از این حرفم اونم گیر که چه روزاییه....آدرس دقیق و اینا.... 

 

امروزم فهمیدم که به مامان و دایی گفته یه صحبت خاصی باهاشون داره که بعدا میاد و حدود نیم سااااااعت طول می کشه و من از ظهر دارم فکر میکنم یعنی چه صحبتی آیا؟؟؟....آخه هیچی هم به من نگفته که.... 

 

شبش هم تا ۱:۳۰ شب داشتیم اس میدادیم....البته همچنان تا حدی رسمی....بعدم شب بخیر گفت و یعنی مثلاْ خوابیدیم اما من باز تا ۴ بیدار بودم....تا میخوام بخوابم پر از استرس و نگرانی میشم....نه اینکه اون مشکلی داشته باشه که ازش بترسم....همه چیز که عالی نیست بهر حال مشکلات همیشه هست اما اون چیزایی که واسه من مهمه هم هست فقط....از آینده می ترسم.... میترسم بهش بگم دیگه تصمیمم رو گرفتم....میدونم منتظره....اما در عین اینکه میخوام نمیتونم بهش جواب بدم....هر چند....اینجوری بدتره.... 

 

حالا هم قراره فردا بیادش....گفتم بیاد یه کاری مامان بزرگ داره واسش انجام بده....حالا کارای دیگه هیچی اما مامان بزرگم فرق داره....تازه....دلم میخواد یه روز زودتر بیاد بتونیم بریم سر خاک بابا....میخوام اونجا رو ببینه.... 

 

هنوز نمی فهمم چی به چیه....با دوستم که حرف می زنم فقط بهم می خنده....آخه کو اون عصبانیتم؟؟؟ من که از این بدم میومد که.... !!!!! 

هنوزم باور کردنی نیست واسم....مثل یه قصه می مونه که فقط دارم تعریفش می کنم انگار خودم توش نیستم...باورم نمیشه واسه من داره پیش میاد.... 

 

همین که این روزا زیاد میام و تند تند مینویسم دلیل مبرهنی هست بر اینکه مغزم هنوز هنگه و قضیه رو درک نکرده....می نویسم بلکه بفهمم چی شد...اما....دلم میگه بی خیال همه ی اینا.... مهم اینه که الان یه عالمه آرومم و خوبم....همین یعنی مشکلی نیست.... 

یعنی همه چی همین جوری می مونه؟؟؟؟

نظرات 7 + ارسال نظر
نــــیــــلــــوفر سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ http://890304.blogfa.com

شیما با نوشته هات اون استرس به منم وارد شد

گ سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ب.ظ


اوههههههه
نظر خونوادت اوکیه !؟
همه چی حله !!
فک میکنم شیمای ما هم آره...................
خوب ایشاله ایندفعه خبرای قطعی تری میشنویم. اوکیش کنین دیگه.
افرین مستر فک کنم داره برنده میشه.

در مورد اون پست : اره تا حالا شده . اما این چیزا راه حل اسونی نداره . ینی من که ندیدم راه حلشو . سخته اما یه حس قیلی ویلی شیرینی داره.

گیتی

خدا رو چه دیدی شاید داره می بازه...
امشب احتمالاْ اخبار قطعی تری بشنوید....
البته شاید....

محی خانومی سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ

آره که همینجوری میمونه آجی گلی..
خیلی خوشحالم که همه چی خوبو عالیه..
بدو بله رو بگو من برم دنبال لباااااااااس..

امیدوارم...
از بس رنگای تیره دیدم حالا رنگ روشنی واسم باور کردنی نیست....

سحربانو سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

چرا نمونه دوستم؟ این جور که میگی این مستر یه پارچه اقاست

خدا رو شکر پسر خوبیه

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/

شیمای عزیز
امروز با خوندن مطلبت کلللی دلم آروم شد.. چقدر خوشحالم که اینقدر شادی.. که اینقدر زندگی آروم و زیباست برات...
از صمیم قلب بهت تبریک می گم و برای خوشبختی همیشگیت دعا می کنم.
تو مستحق خوشبختی و شادی هستی عزیزم...

میسی عزیزممممممممممممم
واااای نمیدونی چه خوشحالم اومدی ترنجم....
این مدت دنبالت میگشتم.....

گ سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

هوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مشکوک میزنی !!

چطور؟

زینب سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

خانومی حالا که به همه چیز توجه کردی و به دلت نشسته خیلی دیگه سختگیری نکن...همه چیزو از این جا به بعد بسپار دست خدا!!
امیدوارم خوشبخترین بشی...
در مورد پست برای تو مینوسم هم...آره خانومی همیشه این حسها باهام بوده درمانم نمیشه یعنی در درون من که درمان شدنی نبوده
منتظرم بقیشو بخونم!

سپردم دستش....همه چیز رو...
می نویسم.... از امروزی که شد یکی از بهترین روزهاااام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد