سلاملیکم
فقط اومدم به صَرف بازی ای که ساسا گل مگلی دعوت کرده شوما رو به خوندن این پست مستفیض کنم،اما تصمیم دارم در ادامه و تشویق تولید داخلی یه بازی جدید بدم بیرون،باشد که همه ی دوستان خودم دعوتن....قصد هم فقط بازی نیست مگه بچه ای شوماااا؟؟؟ دهه....
قصد کمک به خود جنابعالیمه که به جواب سوالای شما بسی نیاز دارم....الان یاری سبز نکنی پس فردا که نیازی ندارم می خوای چیکار کنی هاااان؟؟؟؟....خودمم میدونم اعصاب ندارم!!!! شوما هی به روم نیار
اما اول بازی: (سوالا رو نمیشه فاکتور گرفت؟...سخته که)
۱.دلیل عنوان وبلاگم این بود که قرار بود اتفاقات روزانه توش ثبت بشه....روزهایی که موندگار نیستن و دارن میگذرن....اصولاْ خیلی بهش فکر نکردم تا یه اسم توپ پیدا کنم که حالا یه هدف خاص داشته باشم اما در اون صدم ثانیه ای که قبل تایپش توی سیستم بلاگ سکای زمان داشتم همین فکره از ذهنم گذشت....حالا مشکلی دارید مگه با اسمش که می پرسید؟؟!!!!.....
۲. حالا اینجوری می خوای مچم رو بگیری که نامم مستعاره یا واقعی؟؟؟ زرنگ کجایی شوما اون وقت؟؟؟..... دوستای گلم جوابش رو می دونن....توضیح واضحات ممنوع
۳.خوب قبلا خیلی اهل وبلاگ خونی بودم...اما الان یک سالی هست که نمیرسم در نتیجه به لینکام محدودم....و البته معمولا هر کسی توی لینکام قرار نمیگیرن و اینایی که هستن دوستای عزیزم هستن و همیشه می خونمشون....اما اونایی که هر روز چک میشن:گیلاسی(بدجور دوستش دارم و البته هیچ وقت واسش کامنت نمیزارم)،اتفاقات روزانه(نگرانشم و سالهاست قصه شو دنبال می کنم و بازم بی کامنت)،تینا(عاشق شخصیتشم بدجووووور،المیرا(آخ که شیطنتاش و این قصه ی عروس شدنش نمیزاره هی نرم ببینم دیگه چه خبر )،ساسا (مردادیا عاشق هم دیگن...شایدم از بس خودشون رو قبول دارن) و یه وبلاگ ویژه هم که مموشی خودمه که اونم چند سالیه می خونم و بسیاااار دوستش دارم....سحر و محبوبه هم که دیگه کلاْ از حد رابطه ی مجازی در اومده و هر جا گیر کنم دوستای گلم هستن و الان ۲-۳ سالی هست که تنهام نزاشتن....
۴.آخرین پست وبلاگ اصلیم بدجووووور به دلم نشسته اینقدر که الان هی می خوام یه چیزی بنویسم اما دلم نمیاد ....اونایی که دارن میدونن کجا رو میگم و اونایی که ندارن اگر خواستن بگن تا خصوصی ادرس بدم(اینقدر که من کارام پنهانه از همه جز خواجه حافظ همه خبر دارن فک کنم!!!)
۵.خوب راستش....گاهی نظر خواهی کردم اما نه در مورد چیزای خیلی خاص....معمولا به زندگیم ربط نداشته بیشتر نوشتم تا آروم شم....اما مطمئنم پیش میاد روزی که بیام و از دوستام کمک بخوام و دوستام اینقدر مهروبنن که همیشه صمیمانه کنارمن و اینو دریغ نمی کنن.... تک تکتون رو خیلی قبول دارم(حالا هندونه ها رو بزار زمین حتما اهداف پلیدی داشتم که ازتون تعریف کردم دیده)
حالا سوالای بنده:
۱. ۷ صفت خوبتون
۲. ۷ خصلتی که دوست دارید تغییرش بدید
۳. ۷ تا از خصوصیتی که مرد ایده آلتون باید داشته باشه
۴. ۷ تا از خصوصیاتی که مرد ایده آلتون نباید داشته باشه
۵. بهترین تفریحتون کجاست؟با کی؟ چطور؟
۶. ۷ تا خصوصیتی که اگر دختری داته باشه باهاش دوست نمی شید
۷. ۷ تا خصوصیتی که اگر مردی داشته باشه اونو بد میدونید
۸. ۷ تا جذابیت اولیه برای مردی که دوستش دارید
۹. بین منطق و احساس گیر کنید کدوم طرف میرید؟؟؟
۱۰. برای عشق تا کجا میشه از خود گذشت؟؟؟
حالا همه ی شما به این بازی دعوت که هیچ مجبورید!!!!.....زورم زیاده دیگه مادر جان...
گذشته از شوخی....منتظر جواباتون هستم چون نیاز دارم....خبر دارید دیگه....
دقت کردین چه نازم من؟
بچه ها یه سوال دیگه....این کجا داره میره؟آیا؟
بلاخره جوابای ما رو هم زدن....البته جواب بنده که از همون قبل از امتحانام با بلایایی که اون مستر اسبق سرم آورد کاملاْ مچخص بود و تنها هدف درس خوندن اون روزام واسه تعویض روحیه!!! و درگیر کردن ذهنم و البته دور بودن از مجمع های خانوادگی بود....
این مدت هم اصلاْ به جواب فکر نکرده بودم و حتی کلیدا که اومد نرفتم ببینم....خو آدمی که مطمئنه که دیگه هیجان نداره که....
کاری داشته باشه؟؟؟
دیروز که فکر می کردم دیدم امسال سال خوبی نبود چون با درس، شرایط کاریم به هم می ریخت و فرصت شغلیمو از دست میدادم....اما اگر سال دیگه این اتفاق بیفته عالیه.... چون من 3 شهریورش پایان طرحمه و می تونم واسه استخدام اقدام کنم و تا نتایج و معلوم شدنش وقت دارم موقعیتم رو تثبیت کنم و اینجوری دیگه نه درسم رو از دست می دم نه کارم رو....تا خدا چی بخواد...
اما در راستای دلگیری دیروز تا حالا... و یاس ناشی از 25 ساله شدنم که هنوز گریبان گیرم بیده تصمیم گرفتم کلینیک بعد از ظهرم رو کنسل کنم و یک سالی کار نکنم.... گرچه درآمدش خوبه و نوع کارم هم دقیقاً درمانیه که میخوام اما حسابی خسته ام می کنه و شوق و ذوقم رو گرفته.... نمیتونم راحت کارایی که میخوام بکنم... 2 ساله میخوام یه کلاس ورزش یا زبان برم نمی تونم.... منی که عاشق خوب زندگی کردنم و دلم میخواد روزام با کارایی که میخوام بگذره واقعاً الان تحت فشارم....
دیگه اکیداً قراره دلم واسه مریضام نسوزه اونا می تونن برن جای دیگه ادامه ی درمان بدن.... و دلم برای اینکه اون محل رو از دست میدم هم نسوزه چون خدا بازم میتونه موقعیت های دیگه ای بهم بده..... دلم واسه پولشم نسوزه چون خودم مهم ترم....
به جاش با دوستم برنامه گذاشتیم چند تا کار تحقیقاتی برداریم و حسابی کیف کنیم(من عاشق تحقیقم) و البته که من جدیدا بسیار به برنامه نویسی و طراحی سایت علاقه پیدا کردم و قراره پیگیریش کنم....
از آخرای بهمن سال پیش دیگه توی تخت خودم نخوابیده بودم....سه شب دیوانه کننده باعث شد برم به اتاق مامان و بعدشم دیگه تا همین 2 شب پیش توی هال روی کاناپه می خوابیدم.... دیگه ییهو دلم تنگ شد و برگشتم توی تخت خودم....اما.... چشمتون روز بد نبینه.... خواب درستی ندارم.... همه اش یاد اون 3 روز....چی به سرم آورد....باید می شد....بیخیال....
عید فطر نزدیکه و کم کم باید منتظر خبرایی باشیم...... گرچه هنوز اون حس خوبه هست اما یه استرس عجیبی هم دارم.... کلاً دلم میخواد هر اتفاقی که ممکنه روتین زندگیم رو تغییر بده عقب بندازم.... بهانه ای سراغ ندارید؟؟؟
راستی بلاخره شنبه و یک شنبه تعطیل نشد؟؟؟
اگر نشه که من باید 24 ساعته برم تهران و برگردم.... اگرم تعطیل شه که یه عالمه خوش به حالمه.... خدااااااااااااااااااا من تعطیلی می خوام...... لطفاًً..... ببین گل برات آوردم؟
پ.ن:این پست صرفاً برای درد و دل و البته بیان تصمیمات کبری بنده بود و هیچ اعتبار دیگه ای ندارد....نگی نگفتی!