بعد از سه هفته،دیروز باهاش حرف زدم
صداش آروم بود....مثل قبل....اما گرم نبود....
اما من پر از بغض بودم و به زور سعی میکردم اشکم نریزه...
می خواستم قطع کنم اما...نمی تونستم...
آخر هم سکوتم کار دستم داد و میون اشکام حرف می زدم و بازم تلاش میکردم از صدام ریزش اشکامو نفهمه....چه تلاش مسخره ای....اون حتی می تونه از لحن حرفام بفهمه توی چه حالیم چه برسه به این سکوت غریب و این صدای لرزونم....
گفت:میخوای همین الان حرکت کنم؟....گفتم:نه همون هفته ی دیگه که خودت گفتی بهتره...
گفت:اما مشکلی نیست....میتونم بیاما....گفتم: نه....
گفت:.... گفتم:....
و قرار دیدارمون گذاشته شد.
گرچه خیلی منتظر این اتفاق بودم اما از بعد از تماس، شدم مثل بچه ای که تازه فهمیده امتحان داره و هیچی بلد نیست....اضطراب شدیدی دارم....مدام دلشوره ، اشک .... گاهی هم حسرت!....
کلمه ها از توی ذهنم رد میشن اما هیچ کدوم موندگار نیستن....اصلاْ حرفی هم برای ما مونده؟ جایی برای هم گذاشتیم؟؟؟؟ منی که فکر کردم این قدرتمه که یک باره زیر همه چی بزنم و بکشم کنار و صدای التماسشو نشنوم؟؟؟منی که صدای کمکم کنش رو میون گریه هام خفه کردم و همه چیز رو به روش قطع کردم؟ یا اون که چشمشو روی گذشته بست و رفت توی وادی شک و تردیدش و هر بار به جای اینکه راهی واسه اطمینان پیدا کنه بیشتر به این شک ها دامن زد؟ بیشتر منو متهم کرد و دیگه هیچی نشنید؟.....واقعاْ جایی برای ما مونده؟؟؟
نمیدونم....هیچی نمیدونم و تنها راهی که هست تا شاید آروم بمونم اینه که فکر کنم اصلا همچین قراری نیست و بی خیالی طی کنم....
یعنی چی پیش رومه خدا؟؟؟
پ.ن:خدایی شما از کجای اون دو پست قبل فهمیدین که من خوبم و خدا رو شکر کردین؟؟؟ دمتون گرم بسیاااااار....
پ.ن۲:زنگ زدم به دوست جونم....میگم حالا چی بگم بهش؟....میگه بگو:....!!! میگم:خوب اونوقت اونم میگه:....!!!! میگه خوب بعد تو بگو:....!!!!...و این موضوع ادامه پیدا میکنه...
میزنم زیر خنده،دوم دبیرستان بودیم که رهام (دوستان آشنا هستن دیگه؟ پسر خاله جان رو میگم) زنگ میزد خونه،بعد دعوامون شده بود شدید و اون در تلاش بود که از دل من در بیاره، فکر کنید در طی یک هفته من و دوست جون مدام هماهنگ می کردیم که من چی بهش بگم بعد تازه از طرف اون هم جوابی تعیین میکردیم و بسیار با اطمینان حتی درصدی نمیزاشتیم واسه اینکه اون جوابی غیر از اونچه در نظر ماست بده و باز جالب تر اینکه هرگز حتی یکی از جواباشم همخونی با نظر ما نداشت!!!! ....و حالا بعد از این همه سال،دیشب دوباره همین اتفاق تکرار شد!!!ولی در مورد حامی....
پ.ن۳:این روزا خودمو از یه سری آدما قایم میکنم....دست خودم نیست....کاملا درونیه....دیروز یکی از دوستان چند لحظه ای گیرم آورد و از روی مهربونیش مثلا،یه آهنگ بهم داد که همین کافی بود تا من دیوونه شم.....میدونین آدم صبرش سر بیاد چه حسی داره؟؟؟ من الان اون حسی هستم....خسته شدم به خدا....دیگه کشش تظاهر کردن هم ندارم....
پ.ن۴:کلاْ الان یکی منو بگیره....جمعه مهمون داریم!!!!....خیلییییی خوشحال بودم و داشتم کیف میکردم و لذت می بردم از زندگی حالا اینو کجای دلم بزارم....هیچ کس به فکر من نیست دیگه؟؟؟اینطوریه؟آره؟؟؟....باشه...تسلیمم دنیا....برو خوش باش!!!!
پست بالا رو برا خودت خصوصی کردی. نه؟
فکر میکنم الان و تو این دیدار بهترین کار این باشه که همه چی رو بسپاری به همون دم آخر. یعنی رو هیچی فکر نکن. بذار دیدارتون پیش بیاد. بذار ببین در لحظه چی میشه. بذار ببین حامی چی میگه و چی یه دفعه به ذهنت میرسه. فقط یه چیز مد نظرت باشه : سو تفاهم ها رو از دلش بیرون کن. من اگه جای تو بودم مینشستم همه ی اون حرفا که اون روز برا من در مورد سو تفاهمات گفتی رو رو کاغذ مینوشتم. اول که میدیدمش بهش میگفتم اول این برگه رو بخون بعد شروع کنیم. و یا اینکه یه ربعی که از دیدارتون گذشت(حالا تو این یه ربع هرچی پیش اومد ، اومد) بده بهش و بخواه که همونجا بخونه و تو سکوت کن.
عزیزم... فدای این دل مشوشت برم که اینطور درگیر اینهمه مساله و تبصره! شده...
جز نوشتن دردای دلم چیزی نبود گفتم خصوصی باشه تا کسی با خوندنش حالش گرفته نشه....اما باید برای خودم می نوشتم تا بدونم توی چه وضعیم....
پیشنهادت خوبه....ممنون....
دوستت دارم و خیلی دلتنگتم
سلام وای شیمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چراتواینجوری میکنی دختر؟؟؟
من تنها چیزی که دستگیرم شد اینه که خیلی دوسش داری!!!
پس این قایم شدن ها چیه؟؟؟؟؟؟فکرنمیکنی دارین اشتباه میکنین؟تعارف میکنین؟نمیدونم شاید من قاطیم.
میدونی اگه همدیگرو ازدست بدین یه عمرپشیمونی میمونه واستون؟
میدونم....
اما چه میشه کرد؟
عزیزم رمز عوض شده؟؟
پسورد عوض شده آیا؟
عزیز دلممممم این جوری که تو گفتی الان منم استرس گرفتم که. ایشالا بتونی راحت همه حرفات رو بهش بزنی.
جاااااان من تو استرس نگیر مامانیییییییییییییییییی....
همه چی تحت کنترله...
باورت نمیشه شیماجان من جای تو دارم روزارو میشمارم!!!!
اما من از شمردن می ترسم...
باور میکنی؟
از تغییر این شرایط می ترسم....
رمز بالایی چی؟
مهم نبود
دوست نداری شرایط بشه مثل قبل؟
بی خبرم نذار توفکرتم.
اگه می دونستم مثل قبل میشه ترسی نداشتم
ترسم اینه که باز بدتر و بدتر بشه
اون وقت...چه جوابی برام باقی می مونه؟
چه بگویم که دل افسردگیت از میان برخیزد...
رمز انگار عوض شده آره؟
ببخشید دیر اومدم پیشت شیمای عزیزم
عیب نداره گلم
مهم اینه که سوخت و سوز نداره
اونم توی این گرونی
دوستت دالم گلم
نیستی خانمی؟خوبی که؟روبه راهی؟
هستم...
نه...نمیشه گفت!!!
عزیزم توکه از من بدتری.
شیما جان نترس.اول از همه با خودت کتار بیا خودتو پیدا کن تا بتونی درست تصمیم بگیری و کم نیاری.
این حرفا چیه اگه قرارباشه سنگ جلوپااومدن نشانه ی این باشه که صلاح نیس پس من و سعید باید اسم همدیگرم نیارم.
بخدا منم مثل تو شرایط خیلی بدی دارم تازه من پرازترسم و ...
شیما تورو خدا این ترسارو بذار کنار و یکم هوای حامی رو داشته باش.
بابا تو پاجلو بذار .اجازه بده حس بینتون زنده بشه
شیما حیفه بخدا...
نمیدونم چی بگم....
سلام
همش که رمزیه شماهم مثل بچه های بالا شدی که کسی نباید از کارت سر در بیاره
حالا اگه امکان داره از این به بعد رمزشو بردار که قشنگتره چون اعصاب هممون خرابه
ممنون
باتشکر
جامی
تمایل شخصی برای رمزدار نوشتن ندارم
هرجاییش که امکانش باشه عمومی شه حتما بی رمز میزارم
ممنون