به به
چه صبح دلپذیری
چقدر همه چی خوبه...چقدر من اصلا خوابم نمیاد...چقدر من اصلا به فکر انصراف از طرح و بیخیال کار و اینا نیستم....چقدر من دیشب خوب خوابیدم و اصلا تا صبح هی خواب بعضیا رو ندیدم و گریه نکردم.... چقدر من کار ندارم امروز....چقدر من امروز ظهر کلینیک ندارم که نتونم بخوابم.... چقدر من سردم نیست اصلا و این آقا نگهبانه لرزیدنای منو نمیبینه.....من چقده خوشحال باشم آخه.... خدایاااااااا همین طووووور جیگرتو خام خام....
کله ی سحر ساعت ۷:۲۰ دقیقه ی صبح بنده خرم گم شد تشریف داشتم در محل کار.... دقیقاْ همزمان با خدمه که داشتن آب و جارو می نمودن.... هی منو صبح زود میارن سر کار هی میشم اسباب خنده ی ملت..... تصور کنید شبیه یک عدد کله قند وارد شدم.... این شال گردن رو که همچین پیچیده بودم دور سرم که چشمامم معلوم نبود....بعد این پالتو رو هم چند دور دور خودم پیچیده بودم مبادا از جایی هوا داخل و خارج شه خدایی نکرده!....نه میخوام ببینم خوبیت داره آخه جوون مردم رو به جایی برسونین که آرزوی مرگ کنه شاید گرمش بشه؟؟؟؟
به جان خودم از صبح تا حالا یه دغدغه ی فکری اساسی پیدا کردم....اونم اینه که برم انصراف بدم از طرح....من به کی بگم که طاقت کار دولتی و صبح زود بیدار شدنش رو ندارم؟؟؟ بابام جان من که مرد نیستم موظف باشم برم سر کار چرا کسی نمی فهمههههههههههههه...
میخوام انصراف بدم فقط موندم اینا که جانشین برای من ندارن چطوری میشه قانعشون کرد ؟؟؟.... خوب اینکاری که شهریور میخوان بکنن رو الان بکنن.... شایدم زدم به سیم آخر و نامه ی قراردادم رو فرستادم بالا اگر موافقت کردن که میزارم به حساب خواست خدا اگرم خواستن بگن نه منم انصرافم رو میفرستم بالا....تازشم الان طرحم رو کنسل کنم میرسم حسابی بخونم واسه فوق.... چه کاریه این همه سختی بکشم واسه هیچی؟؟؟ تازه نرسم درسم بخونم؟؟؟ نه خیر.... علت این حرفا هم اصلا سردی هوا و تنبلی بنده نیست من نگران قبولی ارشدم هستم....میترسم جای نفر اول نفر چهارم شم زشت شه... نخند جان من خنده نداره واقعیت تلخه....
بیاین یه چیزی در گوشتون بگم....
من قرار بود فقط از حس و حالای مثبتم و اینا بنویسم تا اون لحظات سخت رو هم آسون تر رد کنم.... یعنی هی خودم به خودم انرژی بدم....بعد اینقدر که من از ۵شنبه وضعیتم بد بوده و داغون بودم و تا جمعه هم طول کشیده که هر دو شب از اول تا آخر زار زدم و اینا.... فکر کنم حالا که خودآگاهم رو دارم کنترل میکنم ناخودآگاهم راه دررو پیدا کرده توی خواب خودشو بروز میده.... یعنی من دیشب هی اشک میریختم هی حسمیکردم چقدر خوبه که میشه آدم اشک بریزه آروم شه .... انگار اینقدر جلوی خودم رو گرفته بودم که ریختن اشکام آرومم میکرد!.... والله....
انگار دوبی رفتن ما تا ۶۰ درصد قطعی شده....البته میدونین که روی کار من هیچ حسابی نیست و شاید بزنم کنسلش کنم به جاش برم دیار خاله خانومی.... بدجور دلم برای رها و رهام تنگه.... حس میکنم اونجا بیشتر آروم میشم در ضمن در دوبی همسفری های محترم همون آقای ب هستن و دختر محترمه ترشون سارا.... بعد من و سارا مدتی هست که یه ارتباط خوب رو در پیش گرفتیم یعنی اینطوری خوب که من شدم مشاور خانوم و هی میاد در مورد یکی که دوستش داره و مثلا میخوان ازدواج کنن ازم راهنمایی میگیره(یکی بیاد بهش بگه ما اگه بیل زن بودیم یه کاری واسه خودون میکردیم ننه) بعد فقط مسئله اینه که سارای عزیز کلا هیچ پلی رو خراب نمیکنن بلکه راه جدیدی در پیش بگیرن....هر پسر مجردی رو ببینن یه مدتی فکرشون مخشوله و البته که اینا دیگه به من بروز پیدا نمیکنه....
این موضوع تا جایی پیش رفته که افکار نامربوطی هم نسبت به این داداش بزرگه ی ما پیدا کرده.... تو رو خدا شما فکر کن این داداش ما ازش ۴ سال هم کوچیک تره ها اما بچه ام هم خیلی خوش تیپه هم فوق العاده اجتماعی و با اطلاعات هم اینکه جثه اش درشت تر از سنشه.... اصلا کلا رفتاراش بالاتر از سنشه....فداش بشم من....(اینم بیا در گوشتون بگم خود منم گاهی کاراشو که میبینم میگم خدایا یکی مثل این داداش نصیب ما کن چون از اوناس که همه کار واسه خانومش میکنه و خانومش کلی خوش به حالشه)....
بعد منم که حساس با یه تجربه ی در حد تیم ملی تلخ از این سارا خانوم،حالا دو دستی چسبیدمش مبادا بخواد به داداشه نزدیک شه.... بابا این بچه اس عقلش نمیرسه زشته این کارا...دهه!
خلاصه که مامان دیروز میگه فیلمی در پیش داریم در این سفر باید حسابی حواست جمع باشه!!!!!...
حالا از اینا هم که بگذریم من و زندایی از دیروز هی تا دایی میاد بهش میگیم:حالا چی بخریم؟؟؟ دایی کچل من دیگه صداش در اومده میگه مگه هر بار یه جا میریم شوما باید حتما چیزی بخرید؟ بابا شوما چیزی بعنوان تفریح در دیکشنری ندیدید؟؟؟میدونید یهنی چی؟؟؟؟ بعد زنداییم هم توجیهش میکنه که خوب تفریح همون خریده دیگه...اینا مترادف هستن شما خبر نداری....
در امتداد این بحثا همین داداش بزرگه خودش اعتراف کرد که باید برای من یه کیف و کفش ست بگیره واسه عید....و البته یه دو سه عدد چیز دیگه که قراره همون جا به ذهنم برسه.... زندایی هم دچار حس مادرانه ی حسادتانه شده و گفته پس باید برای اونم چیزی بخره ولی چون نیدونه که چی اونم همون جا میگه....داداش محترم هم فرمودن بی زحمت طلا نباشه هر چی میخواد باشه باشه(حتما توی دلشم همه رو حواله داد به جیب مبارکه ی آقای پدر)
یکی دیگه از همسفری هامون از پولدارای اینجا هستن...زندایی میگفت خانومش اون سری یه گل سر خریده بوده ۸۰ هزار تومن....حالا بنده به این موضوع چسبیدم و گفتم میخواین من بیام باید یکی رو پیدا کنین اونجا واسه من گل سر ۸۰ تومنی بخره و گرنه نمیام.... مادر جان گفتن:اتفاقا در مهمونی دیشب صحبت شد گفتن که یه پزشکی هست وضعش توپ فقط همسن شوهر فلانیه!!!...بیاد؟؟؟
نه خدایی یک کم توجه کن....شوهر این خانوم فلانی از خود خانوم فلانی ۱۰ سال بزرگتره بعد منم یه ۴ سالی از خانومه کوچیکترم....با پدر پدر پدر بزرگم که نمیخوام برم گل سر بخرم که.... نکن همچین مادر جان....همین یه دکتر که میگن دیگه به بقیه اش کار نداره.... ای حامی بی عرضه خوب میرفتی یه دکترا میگرفتی من و خودتو از این بلایا در امان نگه میداشتی.... عقل نداری دیگه چیکارت میشه کرد....
فکر کنم از چرت و پرتایی که نوشتم کاملا معلوم شد که حالم خوش نیست و سردمه و اینا.... هیچ حرف خاصی هم برای گفتن نداشتم....اومدم از هفته ی پیش و قرارم با حامی بنویسم باز نصفه بیخیالش شدم....اصلا شاید ننوشتم....سخته....خیلی سخته.... با اینکه خیلی روز خوبی بود....
آهان... این همه صفحه سیاه کردم اینم بنویسم....نزدیک شدن به سالگرد حمید تشویقم کرد پستایی که حذف کرده بودم رو برگردونم.... گذاشتمشون توی همون پرشین بلاگ....تصمیم دارم بقیه اشو بنویسم....بیشتر برای حال و هوای خودم....آخر یکی از پستا مصادف شده بود با ورود حامی به زندگیم....نوشته بودم که هر بار صداش میکنم یاد حمید می افتم و آروم میشم... و اینکه نگاهش اونو واسم تداعی میکنه.... و خدا شاهده که اینطور بوده.... چقدر احساس خلا کردم یهو....
چرا اینطور شد؟؟؟؟
اه
بیخیال
میگم....من اگر بخوام برم دبی فکر میکنین باید به حامی بگم؟؟؟
نکته مسلم اینه که اگر اون میخواست از ایران خارج شه ولو برای یک روز و به من نمیگفت خونش حلال میشد.... اما در مورد خودم نمیدونم....
بعد اینکه.... گفته بودم که هر سال دایی من و پدر حامی روز اربعین توی زادگاه اونا که یه امام زاده هست ناهار میدن....و چون معمولا ما نمیشد بریم،شبش برای ما هم می آوردن.... در نتیجه یعنی امسال هم این اتفاق میافته و این تنها موردی هست که ممکنه بین این دو خانواده تا قبل از عید نشستی اتفاق بیفته....اگر ما بریم سفر،اینم پیش نمیاد.... حالا دیگه من نمیدونم پیش نیومدنش یعنی خوبه یا نه....فقط نمیدونم کار درست چیه....بگم؟ نگم؟ بریم؟ یا شیطونی کنم سوسه بیام نریم؟؟؟....نمیدونم.... از آخرین باری که اینا دور هم جمع شدن و به جای درست کردن اوضاع زدن همه چی رو خراب کردن به این نتیجه رسیدم هر چی کمتر همو ببینن فعلا بهتره....
خدا خودش همه رو به راه راست هدایت کنه....
میخوام یه کار خودخواهانه هم انجام بدم....کارمم زیاد خوب نیست.... اما فکر کنم انجامش بدم....هنوز مطمئن نیستم....اما یه حس مخرب درونی نمیزاره آروم بشینم....دعا کنید اگر بده انجام ندم....
آه خدای من.... چرا گرم نمیشه اینجا آخههههههههههههههههههه
پ.ن:هیچ دلیل قانع کننده ای ندارم که چرا رمزشو برداشتم....اما برداشتم دیگه....