امروز یه اتفاق بزرگ می افته
اتفاقی که میتونه برگ شروع یه دفتر دیگه از زندگیم باشه
توی لحظه ی آخر پیش اومد
لحظه ای که دیگه امیدی نمونده بود و
داشتم به بیراهه ها کشیده میشدم
حس میکنم خدا خواست بهم بفهمونه که جز اون
از هیچ کس دیگه هیچی نباید بخوام
و من برگشتم به سمت خدا
و ایمان آوردم که خدا هرگز دیر نمیکنه
امروز تولد باباییم هم هست
یه روز خاص و قشنگ توی تقویم زندگیم
هرچند من هرگز نتونستم براش جشن تولد بگیرم
اما هر سال به یادش با دوستام یه جشن کوچیک داشتیم
و جشن امسال ما مهم ترینش خواهد بود
خدای مهربونم
توی لحظه لحظه های امروز
حمایتم کن
دعام کنید لطفاْ
شیمای گلم به نظر من اولا روی ساخت شخصیتی که فکر میکنه جلوی تو خراب شده کار کن و ثانیا:
بهش اطمینان بده اشتباه فکر میکنه که اگه با تو باشه باعث بدبختیت میشه. ببین چرا این حرف رو میزنه. دلیل این حرفش رو بپرس و اگه دیدی اینطور نیست براش توضیح بده. بیشتر باهاش حرف بزن...
باز اگه حرفی بود من در خدمتم. فعلا اطلاعات بیشتری ندارم!
چطوری شخصیتی که فکر میکنه جلوی من خراب شده و شخصیت منی که توی چشمای اون خراب شده رو میشه دوباره درست کرد؟!
به نظرم غیر ممکن میاد
شیمایییییییییییییییی...عزیزم...بیا پیشم رمزتو بده...من خیلی وقته ازت بی خبرم...
اومدم عزیز دلم