صفر مطلق + ۳۱

امروز صبح با یه توپ پر اومده بودم سر کار.... 

اولین کاری هم که قرار بود انجام بدم نشستن پشت کامی جان و گذاشتن یه پست بلند بالا برای بستن این وبلاگ بود... 

 

این موضوع دیگه نه برای من جدیده و نه برای شما 

میدونم همه تون به این رفتار من کاملاْ عادت کردید و اصولا هم جدی گرفته نمیشه 

اما دلیل این دفعه ام دلیل کم و بی ارزشی نبود 

 

حق با دوستم بود 

من مینویسم تا آروم بشم....گاهی فقط همدلی میخوام 

من مینویسم تا فکر کنم و گاهی فقط همفکری میخوام 

 

اما خیلی وقتا می نویسم تا بدونم تنها نیستم 

ببینم آدمایی هستن که.... 

 

بماند! 

 

ننوشتم تا نگفته بمونن.... شاید فقط تا وقتی که دوباره صبرم به پایان برسه 

تصمیم دارم دیگه کامنت تائید نکنم 

اول تصمیم داشتم کلاْ قسمت کامنتها رو ببندم اما بعد دیدم بعضی از دوستام فقط از همین طریق باهام در ارتباطن و برای همین باز میزارمش فقط دیگه هیچ کامنتی تائید نمیشه! 

 

دلیلش رو نمیتونم توضیح بدم....یه جور حس درونی که باعث میشه بخوام دیگه فقط برای خودم بنویسم.... 

 

اما خوب الان دیگه توپم پر نیست 

روز با مزه ای بود 

دیروز با یکی از همکارای آقا  البته از یکی دیگه از رشته ها بحثم شد!....از نظر من بحث هم نبود.... من از لحن حرفای اون و چیزایی که گفت ناراحت شدم و مثل خودش جوابش رو دادم تا بفهمه کسی ازش نمیخوره!....اما گویا قضیه برای اون سنگین تر از این حرفا بوده....حالا موضوع بحث چی بوده؟ چرا منشی رفته مرخصی!!!! خوب منشی هر دو کلینیک مشترکه و دعوا از همین جا بود.... 

 

حالا امروز پیغام فرستاده که یعنی من! خیلی باهاش بد رفتار کردم و حرف زدم....نمیدونم انتظار چه رفتاری داشته اول ناراحت شدم و گفتم میرم از دلش در میارم اما بعد که دیدم کار رو به ریاست کشیده و نامه و نامه نگاری!!! البته برای منشی بینوا که یه روز رفت مرخصی بره دکتر!!!! منم ترجیح دادم کاری نکنم و بهش حالی کنم که داره اشتباه میکنه!!!....یه وقتایی بهتره دل رحم نباشیم تا فکر نکنن میتونن هر جور دوست دارن رفتار کنن.... 

 

امروز یه خانم حدوداْ ۳۵ ساله مریضم بود و بعد از تلاشای زیاد بلاخره تونست به هدف من برسه.... کلی انرژی گرفتم....حس خوبی دارم....خیلی خوب! 

 

کلاْ من بخوام برم دریا آب دریا خشک میشه!.... 

من شروع کردم به درس واسه ارشد....اونم از کی؟....۶ ماااااااااااااااه مونده به کنکور که میشه گفت یه رکورد برای من....اما فکر کنم خبر به گوش سنجشی ها رسید دقیقاْ اون منبعی که من شروع کردم رو میخوان تغییر بدن!!!.....ای جان....حالا باز خوبه درس سخته رو شروع کردم 

خلاصه این ۴ صفحه ای هم که خوندم پرید!!!! 

 

امروز عصر دوست عزیزمون نوبت مشاوره داشت و چون تمریناشو انجام نداده زنگ زده و به من گفته تا من جاش برم!....آخه واسه من نوبت گرفت شد:۱۴ اسفند!!!!....خو مریض که سکته میزنه این همه پشت نوبت بمونه که 

درنتیجه بنده عصر شال و کلاه مینمایم میرم ببینم این بار این آقاهه چی میگه....من که چشمم آب نمیخوره! 

 

دیروز ایمیلهامو چک میکردم به یه ایمیل جالب رسیدم....اینکه چیزهای کهنه رو به حساب اینکه یه روزی شاید به درد بخوره نگه ندارید چون ذهنتون عادت میکنه و افکار و خاطرات گذشته رو همین جوری واستون حفظ میکنه!!!!....این یکی از نقاط مشکل منه....دقیقاْ از بدو تولد تا حالا هر جا مشکلی واسم پیش اومده با خودم کشیدم آوردم تا اینجا....بارم حسابی سنگین شده.... 

 

یه چیز دیگه هم حس....از دل کندن به شدت هراس دارم چون می ترسم از دست بدم و دیگه نتونم به دست بیارم....در حالی که میگفت باید بریزید دور تا جایی خالی باشه و بعد اون جای خالی رو دنیا براتون با بهترش پر کنه....میگفت وقتی خالی نمیشه یعنی خودتون رو مستحق بدست آوردن بهترش نمیدونید!!!!.... و خوب غلط هم نمیگه... 

 

من تشخیصم خوب شده اما هنوز از درمان بی اطلاعم!!! 

 

درد معده ام چشم شیطون کور کمی بهتره تا جایی که روزی ۲ تا استکان چایی هم میخورم و دیروز هم یه تیکه کوچیک کاکائو خوردم فقط سعی میکنم زیاد گرسنه نمونم!....این لاغر شدن یه دفعه ایه  من انگار بدترین ضربه رو به معده ام زد....هر چند استاد گرام نظرشون اینه که یه خورده دیگه کم کنی دیگه فوق العاده ای!!!! 

 

کمرم هم ای....بهتر از دیروزه اما هنوز نشستن اذیتم میکنه....امروز کلی سرچ علمی هم کردم و اسم مشکل کمرم رو کشف کردم....نشانگان پیریمورفیس....که علائم شبیه سیاتیک میده.... خدا رو شکر اینجور که شدت هاش رو نوشته بود از من خیلی هم شدید نبوده و با همین راههای درمانش آروم میگیره....ولی خوب قرصای مسکنی که دارم میخورم تا بتونم تحملش کنم خیلی سنگینن و منم تا بتونم از خوردن قرص طفره میرم(قضیه ی معده امه دیگه)....واسه همین از امروز اینا رو هم دیگه نمیخورم و این دردو تحمل میکنم تا هی بهتر شه.... 

 

این خوردن روزانه ی سیب و اون سالاد شبانه بدجور بهم کیف میده... 

 

من باید دوباره یاد بگیرم باورامو عملی کنم.... 

بعد از سالها تونستم دوباره به جایی برسم که باورامو بپذیرم و زنده شون کنم اما هنوز توی عمل کردن بهشون می لنگم....درستش میکنم.... 

 

یه دوست....یه عزیز از سالهای دور....کسی که راه یه جور دیگه بودن رو جلوی پام گذاشت.... کسی که کتابای فوق العاده ای بهم معرفی میکرد و حرفایی میزد که از آدمای عادی نمیشنیدم.... کسی که از نظر من آزادمنش هست و متعالی....کسی که درگیر دودوتا چهارتای زندگی نیست و دغدغه هاش اصلا سطحی نیست....چند وقت پیش بهم گفت تو داری آماده میشی تا کیمیاگر باشی....بهم گفت روحیاتت ایده هات باورهات اعتقادات و رفتاری که بروز میدی و جنس قلبت همه و همه چیزیه که داره توی این مسیر پیش میره....من منظورشو از کیمیاگر میدونستم.... وقتی گفت من دیگه روی زمین نبودم.... چشمام برق میزد و بهش گفتم.... گفت پس دیگه میتونی حکمت اطرافت رو بفهمی.... قرار نیست عادی باشی...و برای عادی نبودن باید بجنگی و دردش رو حس کنی و بازم لبخند بزنی.... 

 

اما می ارزه....می ارزه... 

و فکر کنم افسانه ی شخصیمو توی این راه پیدا کنم.... 

 

پ.ن:فقط ۲ پست دیگه باقی مونده!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد