دلم یه جور عجیبی گرفته....
یه بغض توی گلومه که آخرشم نشکست!!!!
گرچه اشکام ریخت....به هق هق هم رسیدم اما اون بغضه همچنان نشکست!!!
حالم اینقدر گرفته اس که قدرت داشتم بزنم این وبلاگ رو بطور کل حذف کنم
و اصلا هم نمیدونم چرا زورم به اینجا رسیده بود و نگاش که می کردم نفسم می گرفت
حالم اینقدر خرابه که سرم رو به بالش فشاار می دادم و مدام تکرار می کردم:من می تونم....من تحمل میکنم....میگذره....
حالم مث یه معتاده که تمام بدنش درد میکنه و مواد نیست!!!نیست!!!
فقط مشکل اینجاااااس که....حتی نمیدونم جنس چیزی که می خوام از چیه....
دلم برای خودم برای خوده خودم گرفته
اما حتی دیگه نمیتونم دردمو فریاد بزنم
کاش زودتر اون روز برسه
روزی که بلاخره رویامو بسازم....اون ویلای سراسر سفید رو به رو به دریا....من.... تنهای تنها....
اون روزی که بلاخره وقتی دلم میگیره بتونم برم کنار آب و پاهامو خیس کنم و بخونم با موجاش....
اون روزی که از این همه تلاش و تظاهر به تحمل خبری نباشه....
امشب خراب حالم....
نمیدونم چرا....
دردم فقط درد دلم نیست....
امشب یه درد عمیق دارم...
یه دردی که توی این واژه ها جا نمیشن....
امشب فقط خود خدا باید بیاد تا بهش پناه ببرم و شاید توی آغوشش بتونم این بغض لعنتی رو بشکنم
امشب دوباره از این دنیا از این زندگی سیرم....
نه واسه درس و واسه نبودنا و واسه حرف ادما و ....
امشب یه چیزی منو گرفته که .... نه.... قدرت بیانش رو ندارم
امشب دردم از خودمه....
از خوده خوده خودم!
خدایا
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بازم میگم
راه از تو همراهی از من
نزار به حساب گله....شاکی نیستم
من فقط نادمم....
من....شرمنده اتم
سالهای کودکیه من توی محله ای گذشت که به نام خانوادگی پدربزرگم بود
خودش و همه ی برادراش زمان جنگ از اهواز اومدن و اونجا ساکن شدن
میشه گفت تمام اون محله مال خودشون بود و بعد کم کم فروخته شد....
اون زمان خانواده ی ما(کل فامیل) توی اون منطقه معروف بود
در واقع اون شهرک پر بود از خانواده های جنوبی که به خاطر جنگ از جنوب مهاجرت کرده بودن
جو آشنایی داشت و مردمش چه غریب بودن چه آشنا،همیشه با هم در ارتباط بودن و همدردی میکردن....بد ذاتی و سردی و دو رویی و اذیت واقعا جایی نداشت....
پسرای اون شهرک مواظب دخترای شهرک بودن و اگر غریبه ای می اومد حواسشون حسابی جمع بود....
اون میون من موقعیت خاصی داشتم(بعد میگین چرا لوسم!!! )
چون دور تا دور خونه ی ما خونه ی عموها و عمه ها می شد و همه پسر داشتن و همه با اختلاف یکی دو سال بزرگتر یا کوچیکتر و یا هم سن من بودن و از اونجایی که من خواهر برادر نداشتم و تنها دختر جمع بودم و البته پدرم هم که اوایل جنگ بود و بعد هم فوت کرده بود یه جورایی منو خواهر خودشون میدونستن و بیش از اون که بشه گفت حواسشون بود!
کمتر از یک سال از فوت بابا گذشته بود و خاطرات موندگار من از اینجا شروع می شد....
مامان صبح زود مطابق قبل می رفت سر کار و منم میرفتم آمادگی و از وقتی می اومدم یا خونه ی عمه ها بودم یا عمو ها.... و همه ی بچه ها هم به خاطر اینکه دور من شلوغ باشه می اومدن اونجایی که من بودم.....فکر کنین ۶ تا پسر و یه خواهر داشتن و من!.... خواهرشون که بزرگتر از همه بود و معمولا توی جمع ما نبود..... این پسرا هم برادرای شیری و رضاییه من حساب می شدن....
تمام روز به بازی میگذشت....چه روزای شیرینی بود.... چه روزای پر خاطره ای بود....
درسته که من اون زمان هم غم و غصه ی خاص خودم رو داشتم و همه ی این شیرینی ها بازم به چشمم نمی اومد و منتظر بودم یه روز از آخر کوچه یه مرد رو ببینم که اشناس و هر قدم که میاد سمتم من قلبم تند تر بزنه و بعد یهو باورم شه که بابامه و خدا معجزه کرده و برگشته و من بدو بدو میرم بپرم بغلش!....درسته هیچ شب و روزی رو بدون این رویا طی نکردم و آنچنان باورش داشتم که انگار واقعیت بود....درسته که اعتقادم این بود که خدا می تونه فقط اگر بخواد! و اون معجزه می کنه و مرده ها هم زنده می شن!!!!....و درسته که هر روزی که به پایان می رسید من دلگیر میشدم که امروزم بابا نیومد!!!!....اما اینا باعث نمیشه یادم نمونه که همه ی اطرافیانم اونقدر مهربون بودن که گذر اون روزها رو برام شیرین کنن تا با همه ی بچگیم غرق روزانه هام بشم و نفهمم چه اتفاقی افتاده....
امروز....
دوقلو های جمع ما.... که کوچیکترین پسرا حساب می شدن و ۲ سالی از من کوچیکتر بودن اومدن اینجا.... و باعث شدن من به دوره ی گذشتم فکر کنم .... یکیشون سرباز شده....یعنی درسش تمام شده و الان آموزشیش رو گذرونده و برای ادامه اش داره میره و اومده بود خداحافظی....
خیلی وقته دیگه مثل دوران کودکی ارتباط نداریم!....خیلی وقته چند ماه به چند ماه همدیگرو می بینیم.... از وقتی ما از اون محله اومدیم و اونا هم جایی دیگه رفتن و بزرگ شدیم و دور شدیم!!!
امشب....خیلی مظلومیت خاصی داشت!
صداش گرفته بود و معلوم بود شرایط سختی رو گذرونده بود....بهش گفتم:عیب نداره سربازی پسرا رو مرد میکنه و صبوریت رو بیشتر میکنه....خودش میگفت:من که صبور هستم خودم!.... راستم میگه....توی همه از همه صبور تره....
خیلی لاغر شده بود....اما بازم میگفت نگران نباشید من هر جا بیفتم خوبه چون روابط عمومیم خوبه و همه هوامو دارن!....
جنوب افتاده....نیروی دریایی....
بهش گفتم:اگر یهو داشت جنگ می شد....اگر یه وقت دیدی میگن کشتی چیزی اومده یا می خوان موشک بزنن سریع مرخصی بگیری برگردیاااااا..... میگه:من دارم میرم که از مرزا مواظبت کنم که شماها راحت باشین نترس!!!.... گفتم: نهههههههه.....تو نمیخواد از مرزا مواظبت کنی پاشو بیا بقیه هستن!!!!.... خندید.... یه خنده ای که دلم بیشتر گرفت.... میدونستم دارم حرف مسخره ای میزنم.... کدوم یکی از مردای خانواده ی ما از این اخلاقا داشتن!!!.... زنا هم هرگز از این حرفا که من زدم نمیزدن اما من.... دیگه طاقت جنگ و از دست دادن ندارم!.... خدا کنه هیچ وقت اینجا جنگ نشه.... همین کابوسای نصفه شبای من بسه دیگه!!!!
چند هفته اس تمام خوابای من شده جنگ و بمبارون و هواپیماهای جنگی و فرار و اینکه من میون شلوغی دارم دنبال خانواده ام میگردم!!!!.... خوبه من خاطره ی روشنی از دوران جنگ ندارم که بگم از اثارشه....اما من نمی تونم....واقعا نمی تونم.....
نمیدونم چرا امروز روز دلگیری داشتم....جمعه و غروبش بدجور فکر و ذکرم رو پر کرده....جمعه روز خوبی توی تقویم زندگی من نیست و من هیچ وقت دوستش نداشتم!....
کاش دلم اینقدر بزرگ می شد که باور میکردم این دنیا موندنی نیست و هر کس و هر چیزی فقط میاد که ازش بگذره....کاش با این ترس از دست دادن یه جوری مبارزه می کردم....
دلم گرفته....
من از آینده می ترسم....می ترسم!
اما....حقیقت اینه که دلم نمیخواد به روزای کودکی برگردم!!!!....من از کودکیه پر انتظار و حسرتم هم فراریم....دلم امنیت می خواد....اینجا و این وقتاااااس که کمش میارم!!!!....حمایتش رو.... اون وقت دیگه هیچ دلیل و منطق و اعتقادی نمیتونه آرومم کنه و بگه تقدیر! بگه سرنوشت! بگه حقش بود! بگه حقت بود! بگه زندگی همینه!.... کمش میارم و فقط دلم میشه درد....میشه خاطره.... میشه نیاز....دلم....فقط امنیت میخواد....امنیت بودنش رو.... که نیست!!!!
پ.ن:میخوام شروع کنم به خونه تکونی عید....اتاق من اینقدر خورده ریز داره که وقت زیادی میگیره.... شایدم دل به دریا زدم و یه تغییرات اساسی بهش دادم....حالا دست از تغییرات خودم برداشتم رسیدم به محیط!!!!
پ.ن۲: با آهنگ زمزمه می کنم و به چراغای شهر نگاه میکنم....
یادم نمیره یادته؟
چه ساده عاشقت شدم....
گفتم که دنیامو میدم
اگه بشی مال خودم
نگاه مهربونه تو
یه حس عاشقونه بود
برای دیوونگیام
نگاه تو بهونه بود!!!!
خدایا....میدونم احساس توی وجود من مالکیت خاصی نداره.... میدونم به شخص نیست.... میدونم این احساس باید به یه حد الهی برسه و هدف اینه.... میدونم راه چیز دیگه ایه.... اما این خلاء رو پر کن.... دلم یه صداقت عمیق می خواد.... یه احساس صاف و بی شیله می خواد.... دلم یه حس امنیت میخواد.... دلم رو به تو میسپارم....تو بهتر میدونی باید چی بشه.... فقط....تو هم یه نگاهی به تحمل من بنداز....