یادی از گذشته(۲)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذشته؟؟؟

شب که میشه....توی اتاقم که هستم....وقتی چیزی جز نور شمع و بوی عود نیست 

نمیشه فکر نکرد....نمیشه مرور نکرد....نمیشه آروم بود 

 

نمیدونم چرا دنبال این آهنگ قدیمی بودم 

نمیدونم چرا فکر میکردم شنیدن دوباره اش شادم می کنه 

چرا فکر میکردم این آهنگه شاده؟؟؟ 

 

الان 

توی یکی از سی دی های قدیمی پیداش کردم 

از اولش اشکای من داره میریزه و یه غم ناشناخته روی دلمه! 

نه تصویر کسی توی ذهنمه 

نه به موضوع غم باری فکر میکنم 

فقط اشکام میریزه و قلبم تیر می کشه و سرم....!!!! 

 

چشمامو رو هم میزارمو 

تو رو به یادم میارمو 

دوباره دست تکون میدن و  

تو رو بهم شون میدن و 

کم میارم آخه تو رو 

تو رو به یادم میارم و 

 

دنیا دیگه مث تو نداره.... 

نداره نه می تونه بیاره 

دلا همه بی قراره عشقن 

اما عشقی که واسه تو بی قراره 

 

هیشکی مث تو نمی تونه 

نمی تونه قلبمو بخونه 

بگو بگو کدوم خیابونه 

که منو به تو می تونه برسوووونه 

........................................................... 

قبلا با این آهنگ می خندیدم....میرقصیدم....شادی می کردم.... 

آهنگ جشنا و شادی هامون بود 

همون جشنا که میریزیم وسط و شلوغ میکنیم و میخندیم! 

 

پس چرا الان اینقدر تلخ بود؟ 

من که هیچ خاطره ای باهاش ندارم 

چم شده؟؟؟ 

دارم از گذشته فرار میکنم؟  

............................................................... 

پ.ن:خبر رو که شنیدم...اولش شوکه شدم....اینقدر ناباورانه می خوندم که هر فکر مسخره ای اومد توی ذهنم....تا جواب بده قلبم نمی زد!....وقتی گفت هنوز با ترس می نوشتم و می پرسیدم....وقتی مطمئنم کرد که اینقدر ساده و راحت و در کمال احترام همه چیز انجام شده تنها چیزی که اومد توی ذهنم بزرگی و قدرت و صد البته مهربونیه خدا بود.... کی میگه خدا نمیبینه؟ کی میگه نمیشنوه؟کی میگه جواب خوبی و صبوری رو نمیده؟ هر کی میگه یا کوره یا کره یا کافره!!!.... من دیدم...من دوباره باورش کردم....من دوباره مومن شدم.... خدا هست....از همه نزدیکتر....فقط کافیه دل به دلش بسپاریم 

 

پ.ن۲:حالم از خودم بهم میخوره و باید اینم بنویسم....چرا با خودم اینکارو کردم؟ چرا گذاشتم همچین روزایی توی زندگیم اتفاق بیفتن؟ چرا خودم رو فدای ....حتی نمیدونم فدای چیش....کردم؟؟؟....حق من نبود....کاش می فهمید....اما الان دیگه فهمیدنش هم درد این زخم رو تسکین نمیده....داره هر روز ذره ذره بیشتر از روحم کنده میشه....

صفر مطلق+۴۲

از اون روز لعنتی تا امروز نتونسته بودم یه سری مسائل رو هضم کنم 

باهاشون کنار نیومدم.... 

برام مثل یه ضربه بود....یه ضربه ای که ناخواسته بهم خورده بود.... 

 

چند بار دست بردم تا روی کاغذ بنویسم بلکه آروم شم 

تا شاید اون عصبانیت درونم کمی آروم شه 

 

عجیب بود برام که اشکم به این دلیل نمی ریخت 

اینقدر ازش داغون شده بودم که نمیتونستم احساسم رو بیرون بریزم 

به همه چی فکر می کردم اما ذهنم از زیر این یکی فرار می کرد 

انگار که پیش نیومده....خودش رو به کوچه علی چپ زده بود 

میدونستم این بده....میدونم خیلی بده! 

 

امروز این طلسم شکست 

۲ بار.... 

ازش حرف زدم 

فکر میکردم اگر برای کسی بگم اشکام میریزه 

فکر میکردم داد می زنم 

فکر میکردم پا به پای کلمه ها آب میشم 

 

اما نشد! 

بازم این بغض سنگین نشکست 

موقع گفتن یا خندیدم یا فقط گفتم 

گاهی حس کردم قلبم تیر میکشه اما محل ندادم 

نمیدونم چرا....انگار ناخودآگاهم از باورش فرار میکنه 

انگار اگر باورش کنه خیلی خرد میشه 

خیلی احساس حقارت میکنه 

خیلی نابود میشه و دیگه نمیتونم درستش کنم 

 

اومدم خونه و تنها شدم و دارم به خودم فکر میکنم 

به اینکه من هیچی کم نزاشتم 

من تمام تلاشم رو کردم 

نشدن مهم نیست....هرگز مهم نبود 

مهم این بود که نامردی نامردیه! 

و من دارم فکر میکنم چرا آدما می تونن جسارت نامرد بودن رو داشته باشن؟ 

 

من که به زندگیم ادامه میدم 

من که تمام تلاشم رو میکنم تا بعد از این خوب زندگی کنم 

من که بلاخره این زخم رو یه جوری آروم میکنم 

اما....آدما چطور می خوان جواب بدن؟؟؟ 

 

من هنوزم اشک نریختم و این خوب نیست 

به این دلیل اشک نریختم 

هنوزم انگار برای من نبوده....انگار من فقط یه فیلم دیدم 

نمیتونم خودم رو تصور کنم 

 

 

دلم برای معصومیت احساسم می سوزه 

اما به خاطرش ناراحت نیستم 

 

فقط نگرانم که این اتفاق بشه یه دمل چرکی 

و یه روز همه چیزو به آتیش بکشه 

میترسم اون روز نتونم کنترلش کنم 

 

خدا بزرگه! 

درسته نمیتونم درد توی وجودم رو بروز بدم 

اما....دنیا نمی ایسته...میگذره! 

 

فردا...فردا یه روز دیگه اس 

شاید فردا بشه روز رویاها....