من نباید الان بنویسم....اما دارم می نویسم
من نباید حرف بزنم ..... اما خفه میشم اگر این چند تا جمله هم ناگفته بمونه
من دارم اشک میریزم در حالی که غمی ندارم....
به جاش.... من یه حس خوب دارم.... یه حس شاید خیلی عجیب....
یه حس که نمیدونمش....نمیشناسمش.... یه حس گنگ....
اما یه جوریه که توی وجودم نمی گنجه و برای اینکه ظاهرم آروم و مطابق همیشه به نظر برسه فقط از چشمام اشک میاد....
نه.... من اصلا غمگین نیستم....اتفاقا آرومم.... بیش از همیشه ای که ازم سراغ دارید.....
نپرسید چی شده....
شاید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده....
شاید همه چیز خستگیه یه روز کاریه سخته....
اما مهم حس منه که دلم رو تکون داده و بیقراریشو دوست دارم....
یه جورایی یهم یادآوری میکنه که هنوز زنده ام....
من..... بعد از همه ی درداییی که کشیدم هنوزم زنده ام.....
میدونم که از نوشته ام هیچییییی معلوم نیست....میدونم کاملا گنگه اما.... هیچ اتفاق خاصی پیش نیومده و من نمیتونم یه چیزی فقط در حد یه احساسه بیش از این توضیح بدم.... میدونم که درکم می کنین....
پ.ن۱: همسایه رو به رویی فوت کرده همسایه کناری اومده گله می کنه که چرا کارت شام هفته رو یه بچه برده داده بهشون و اینجوری بهش بی احترامی کردن!!!!.... بهش میگم اونا الان عزادارن حال و هوای خوبی ندارن!.... میگه:بلاخره دیدن که من هستم این درست نیست!!!.... سکوت کردم و توی دلم برای شادی روح اون مرد که حقیقتا مرد خوبی بود دعا کردم و برای خانواده اش صبر خواستم و دلم گرفت که چقدر ما آدما در درک همدیگه ضعیفیم و در برابر هم پر توقع!.....خدا همه مون رو درست کنه!
پ.ن۲: امروز کنگره بود.... همه چیز عالی و خوب.... من که خیلی خوشم اومد.... اما دیدم اینا با این همه گروه اجرایی دارن همه اینطوری می دوون اون وقت منه بدبخت واسه کنگره های خودمون اکثرا دست تنهام و ....!!!!.... گویا من و تنهایی به هم عادت غریبی داریم!!!!
پ.ن۳: من الان حس میکنم بابام یه جایی همین دور و وره منه.... اگر نگین عقلم کمه باید بگم حس میکنم دستای بابا روی شونه هامه و من دارم تایپ میکنم.... آره... من سنگینی شیرین دستاشو حس میکنم و مست عشقشم.....نه.... من هرگز از احساس نترسیدم..... من.... از دنیا نمی ترسم..... کی میگه من بابامو از دست دادم؟؟؟؟ من هر شب جلوی چشم پدرم چشمامو بستم و خوابیدم!!!بابا هر روز بزرگ شدن منو دیده و لبخند زده.... فقط.... فقط منم که گاهی یادم میره که اگر چشم من اونو نمی بینه به خاطر کوچیک بودن منه....
پ.ن۴: امروز رو برای همیشه به خاطر میسپارم.... یکی از روزهای شیرین زندگی من!
شیما حونم
من روزهایی که دلم میگیره و گریه میکنم یا شبهایی که میخوام جوجو صدای گریه ام رو نشنوه قشنگگگگگگ احساس میکنم سرم رو توی یه دامن مهربون گذاشتم که برای خودم دامن خدا تعبیرش کردم. من نوازش دستش رو حس میکنم وقتی با عقل خودم جوابی برای مشکلات پیدا نمیکنم.. من تسلا دادنش رو میشنوم وقتی همه چیز بهم هجوم میاره.. من حضورش رو حس میکنم
عزیزم من تورو درک میکنم
نمیدونی چه حس خوبی دارم الان که کامنتت رو خوندم
دوستت دارم عزیزم
تقدیم به شیما جون!
دود سیگار را ستایش میکنیم ...
دست ظالم را نوازش میکنیم ...
گر مریدی حاذق اندر قریه هست ...
پیش چشمانش نیایش میکنیم ...
ما چه بد این این زندگی را باختیم ...
یوسفان را ما به چاه انداختیم ...
دیده و دل هر دو اندر می سرا ...
ما زدیده ، دل ، ز دل ، دل باختیم ...
ما ز باران آسمانی تر شدیم ...
عشق را دیدم و وحشی تر شدیم ...
ما دل پروانه را خون کرده ایم ...
شمعهای سوخته افزون کرده ایم ...
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت ...
رشوه ای دادیم و انعامش گرفت ...
ما ز پروین ها شکایت میکنیم ...
محتسب را کی نظارت میکنیم ؟...
مثل سهراب قایقی هم ساختیم ...
قایقمان را به آب انداختیم ...
تا شدیم ما از سواحل ها به دور ...
خود و قایق در تلاطم یافتیم ...
قایق از بحر تلاطم خرد شد ...
یحتمل ما قایقی بد ساختیم ...
در دیاری که طنابی یافت نیست ...
ما چه بد خود را به چاه انداختیم ...
فدات بشم من. الان بهت میزنگم. دلم یهو تنگ شد.
میسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بازم به تو دوستم
شیما خوبی تو ؟
برام این سایت جالت بود!
http://www.sep.ir/Charitable.aspx
هنوز نرسیدم ببینمش!
وقت کنم می بینم حتما
رمممممممممممممززززززززززززززز چرا حفظم نیشه
ببخشیددددددددددددددد رمزززززززززز
تازه شدی عین خودم فداااات شم