این روزهایی که می گذرد:
بسیار بسیار دپسرده می باشیم...حوصله ی هیچ بنی بشری از جمله خود متشخصمان را هم نداریم چه برسد به نوشتن...
گاهی با یه شوق و ذوقی اومدم و صفحه رو باز کردم که بنویسم اما به ۲ دقیقه نرسید که شرمنده ی اخلاق گلم شدم و بستم و بلند شدم رفتم پی کار و زندگیم!
کلاْ اینطور بگم که نمیدونم چمه...
بد نیستم...اما ثبات خاصی هم ندارم... نه شادم نه عصبانی یا غمگین...
یه خلاء کامل که به حول و قوت الهی و تلاش دوستان و فامیل های وابسته لحظه به لحظه هم وضعیتم بدتر میشه...
هیچ حس خوبی نیست درک نشدن!...
و بدتر از اون حس خوبی نیست درک نکردن!
اما...
هیچی بدتر از اون نیست که بشینی جلوی چشمای مشتاق دختر بچه ای که خیلی واست عزیزه و اونم هر لحظه منتظر پذیرش و لبخند توئه و نمیدونه داره چی میگه و تو...
میشکنی...حتی اگر بیای اینجا و سعی کنی چرت و پرت ترین حرف هایی که به ذهنت میرسه رو بنویسی تا یادت نیفته چطور بغضت رو قورت دادی تا بتونی بازم بهش بخندی و دلت نیاد به روش بیاری که نشنیده و اشتباه گفته!
بگذریم...نیومدم از غمم بگم!
مائده اومد پیشم که بریم یه چیزی بخوریم!!!...فک کنم یادمون رفته بود ماه مبارک رمضان هستش و کافی شاپ ها اوصولن تهطیله....
۵ دقیقه تا اذان مونده بود و ما هی حوالی سفیر قدم میزدیم...مائده پیشنهاد داد بریم توی پارک بشینیم اما من حس راه رفتن نداشتم...
اینقدر رفتیم و اومدیم که فک کنم آقای کافی شاپی دلش واسمون هلاک شد...به محض ا... اکبر هم با کله رفتیم تو....(مثلاْ روزه بودیم و منتظر اذان دیگه)
بعد اومد گفت:چی میل دارید؟...منم با اعتماد به نفس کامل گفتم:بستنی مخصوص...
وقتی رفت مائده زد توی سرم گفت:یک کم آبرو داری کن...حالا همه باید بفهمن روزه نبودی؟... خو حداقل یه چایی آب جوشی چیزی اول میگفتی ننه...بستنی مخصوص چی بود اون وسط!!!
بهد اینا رو گفته خودش رفته هات چاکلت سفارش داده!
توی راه برگشت هم دوباره بهم هدیه ی تفلد داده...امسال ۲ تا کادو بهم داد!
تازه ۵ شهریور (یعنی ۲ روز دیگه) هم تفلد اونه...وای من چی بخرم؟؟؟
وقتی هم داشت برام آرزوهای قشنگ میکرد گفت که آرزو میکنه ۱۲۰ سال کنار یار زندگیم زندگی کنم و یارم همونی باشه که دوست دارم!
منم...با اینکه شفاهی واسم سخته بگم اما گفتم که یار زندگیم نمیدونم کیه اما دوست دارم برام دعا کنه هر چقدر زنده هستم کنار اون باشم و دوستیمون همیشه حفظ شه و هیچ وقت دوری طولانی مدتی نداشته باشیم...
دیگه اینکه خونه ی ما الان در وضعیت استند بای هستش انگار....
یعنی نمیدونم چه وضعیتی...اما وضعیتش داغونه...یه طبقه رو خالی کردیم ولو کردیم توی یه طبقه دیگه....و از جمعه هم خونه ی ما خالی میشه ریخته میشه اونجاهه...
بهد احتمالا من مجبور میشم زودتر شروع کنم به خالی کردن اتاقم... در نتیجه نمیدونم چی به سر کامی جون میاد...آیا میشه باز به برق وصل باشه یا باید تشریفش رو ببره بالا؟... خلاصه که روی هوا می باشیم و نمیدونیم چی میشه!...
هان...یادم رفت بگم که اینا واسه ی اینه که تصمیم داریم دوباره خونه رو رنگ کنیم...و یه سری تغییرات دیگه...از جمله پارکت...تعویض کرکره ها احتمالا به پرده(الان من و مامان سرش توافق نداریم)... موکت های اتاقا...و منم که قراره تغییرات بنیادینی در سیستم اتاقم بدم...
مامان امروز تشریف برده بالا منبر و امر فرمودن زین پس من خانوم خونه می باشم و کارها بالکل روی دوش بنده است!....
منم صداشون کردم که ببخشید موقع تصمیم گیری واسه تغییرات به من میگید شوما مهمان می باشید و پس فردا برید خونه ی خودتون نظر بدید موقع کار که میشه من میشم خانوم خونه اونوقت؟؟؟؟ (باید بگم که فرمودن:همینه که هست؟؟!!!)
با اینکه بیخود زیاد حرف زدم اینم بگم که امروز اولین روز شروع طرحم بود... و بسی افتضاح بود... شدیم مایه ی در رفتن استادهای گرام از زیر کار و ارجاع مریضاشون به بنده تا از شر ساعت کاری خلاص شن و برن به کارهای عقب مانده برسن!!!!...ای خداااا... این وجدان کاری چی به سرش اومده آخه؟؟؟
و اینم نگم میمیرم که ۱۲ شهریور نتایج درخشان میاد....
هیچ تصوری از رتبه ام ندارم...با اینکه میدونم قبول نمیشم ولی راستش از اینکه رتبه ام زیاد از حد بد باشه می ترسم...میترسم حسابی اعتماد به نفسم داغون شه... اگر به من بود اصلا ترجیح میدادم ندونم...ولی خوب!!!...چه کندی کاشتم خدایی!!!
ببخشید که چرت و پرت زیاد گفتم...
ولی حس و حال بهتری ندارم...
دعام کنید...
دخترکم رو هم دعا کنید...
حقش نیست!...
شاید یه مدت نیام بنویسم...البته هستم و میام به همه سر میزنم...امیدم به این تغییراتیه که داره پیش میاد...شاید روحیه ام رو عوض کنه...در نتیجه شاید صبر کنم تا اون موقع...شایدم صبر نکنم نمیدونم...
دیگه همه مواظب خودتون باشید تا برگردم...
فهلا
(اینکه حتی حس و حال اسمایلی هم ندارم یعنی روحم پودر شده هااا)
حس نوشتن نیست...
مثل خیلی حس های دیگه که نیستن!!!
عمراْ اگر تا به حال اینطور بوده باشیده باشم!!!(مضارع را در ماضی صرف نمودیم)
هزار و یک حرف هست برای گفتن یا نوشتن...
از بامزه گرفته تا بی مزه...
از صبح که همه دست به یکی کردن تا کفرم رو در بیارن و نزارن بخوابم...
اونم با لحن شیرین و مهربون و پر از تبریکاتشون که حتی نزاشت یه لحظه هم اخم و بد عنقیم رو ابراز کنم...
و اونم از گوشی مامان که همین طوووور یک بند به عنوان موسیقی متن خواب من از ساعت ۷ تا خود ۱۰ زنگ خورد و من نفهمیدم این کدوم ابلهی بود که بعد از ۱-۲ بار تماس بی جواب بازم دست از سر کچل ما بر نداشت....
و باز هم نفهمیدم که این مادر محترم من که چند تا چند تا رفته خط خریده که مبادا نیازش بشه برا چی میزاره خونه و تشریف میبره بیرون آخه؟!!!....(شاکی بودن این اسمایلیه منو کشتههه)
خلاصه که امروز روز خاص زندگی منه...
روزی که هر سال وقتی بهش میرسه من تشریفم رو میبرم روی ابرا و خلاصه عمراْ اگر پایین بیام...
اما امسال برای تنوع گفتم همین جا کنار دوستان باشیم دیگه حیفه...
اینا همه اش خاطره است هااااااا....
تنها اقدام مفید این روزها مرتب کردن کمی تا حدودی اتاق بوده...
اینکه به جای آهنگ های عزاداری(به قول مامی جان) آهنگ های جشن عروسی!!! گذاشتیم و به دلیل نبودن ۲ روزه ی کامی جان هر بار که از دور میبینیمش دلمان برایش ضعف میرود که چقدر میدوستیمش!!!
خوب...
همین دیگه...
ااااا
باز یادم رفت بگم...
تولدمان مبارک
پ.ن: از یکی از عزیزان دل در حین تبریکات تولد تقاضا مند شدیم که تعارف را کنار گذاشته بگوید کیکمان کو؟؟؟ را تقدیم کرد گفت کیکش مدل برگه از بالا عسک گرفته شده!
پ.ن2:از همان عزیز دل خواسته شد که بی خیال کیک و تبریک...بیا در مورد کادو با هم حرف بزنیم... فرمودند:الو؟الو؟ صدا نمیاد؟ تق...!
پ.ن3: عمراً اگر فکر کنید من نتونم کادو بگیرم از کسی... حتی با متوسل شدن به زور... در نتیجه برای آگاهی شوما...بله بله شوما...خودتون...نه شوما نه...اون پشتی...آهان..بله... خلاصه برای آگاهیتون بگم که من 10 روز جلوتر هدیه ی خوشملی گرفته بودم بسیااااااار دوس داشتنی....
پ.ن4: خوب دیگه تولدم مبارک شد...من رفتم
*** الان عنوان نوشتم قلبم ایستاد....واقعاً 24 سال گذشت؟؟؟...من 24 سال اینجا توی این دنیا چه غلطی کردم خدایی؟؟؟...من که هنوز کوچیکم که!
چقد وقته که نیومدم تو نت
این تابستونی عجب تابستونی بوداااااااااااااااا
چه کارایی که نکردم...
به هر در ی زدم تا بتونم یه نفر پاک کنم ...
اما مثل اینکه از خیلی ها غافل شدم...
از خودم ؛از تو که تو اون سخترین لحظه ها من را یاری کردی؛با من اشک ریختی من را همراهی کردی...
ازم خواستی بیام اینجا تا با هم بنویسیم از روزای خوب...
اما حالا می خوای تنهام بزاری؟
آره حق داری ...
کاش اینجوری با تو آشنا نشده بودم...
کاش اون را دوست نداشتم...
کاش می تونستم حست کنم
لمست کنم
من با تو بودن را می خوام از تو شندیدن را می خوام
خنده هات
تو آرامشی
آرامش دریایی
پس آرامش من هم باش
من با خودم جنگیدم
اما نشد؛به خدا نشد....
چقدر دور و برم را شلوغ کردم
فکر نمی کردم یه روز اینجوری بشه اما شد
زودتر از اون برنامه ای که ریخته بودم
اما سودی نداشت