بی هدفانه

آنتونی رابینز : 

 اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند. 

  

چند ماه پیش خیلی اتفاقی به وبلاگی رسیدم به نام راز که یه دوست عزیز می نویسه.... متن ها و حرفهایی که شاید هممون میدونیم اما نیاز داریم که هر بار بهمون یادآوری بشه.... 

نکته ی جالبش اینه که من هر بار اونجا رو خوندم حرفی زده شده که در اون برحه (املاشو نیمیدونم درسته یا نه) زمانی نیاز داشتم بدونم...درست مثل همین جمله ای که امروز این بالا نوشتم.... 

  

تازگی ها ضعیف شدم....منظورم ضعف روحیه.... زود خودمو می بازم و زود پر میشم از افکار منفی.... 

دیروز به حامی میگم: ۳ هفته وقت داشتیم هیچ اتفاقی نیفتاد حالا توی یه هفته چه غلطی می خوایم بکنیم آخه!!!!....حامی یک کم نگاه عاقل اندر سفیهی به بنده تحویل داد و بعدم گفت:خانومم خدا اگر بخواد توی ۱ دقیقه هم میتونه کاری رو صورت بده دیگه چه برسه به یک هفته،بعدم تو شد یه بار اون نیمه ی پر لیوان رو ببینی؟ به جای اینکه بگی ۱ هفتهههههه وقت داریم و هزار تا کار می تونیم بکنیم و این می تونه آخرین هفته ی دوریمون باشه داری آیه ی یاس می خونی که نا امید شیم؟؟!!!!(لازم به ذکره در طی همه ی این صحبتا من ۴ چشمی داشتم به جلو نگاه می کردم چون حامی یادش رفته بود توی ماشینیم و باید جلوشو ببینه و داشت منو نگاه می کرد!!!) 

 

خلاصه که ذهنم خیلی بدبین شده....گاهی میگم حق داره.... خدایی شما تا یه جایی از گذشته خبر دارید دیگه.... میدونید چرا می ترسم.... 

 

دیروز باز من نرفتم سر کار....این ماه به ندرت من در حین کار دیده شدم.... به جاش رفتیم بیرون و من باقی مانده ی اعصاب مستر جان رو ریختم به هم....خیلییی بهش غر زدم....هر چی اومد آرومم کنه گریه کردم..... هر چی اومد لوسم کنه یه چیزی گفتم که خودم میدونم خیلییییی بد بود.... هر چی اومد حرفای خوب بزنه توی ذوقش زدم و با همه ی اینا واقعاْ صبوری میکنه.... 

  

ظهرم از بس که دلش هوس قرمه سبزی کرده بود رفتیم خریدیم و توی پارکینگ ناژوان خوردیم.... وقتی با حامی هستم از غذا خوردن خودم خنده ام میگیره....آخه عین کسی که داره به بچه اش غذا میده باهام رفتار میکنه و منم که میشناسید لوووووووووس!!!!!....به قول خودش این جور وقتا دخترشم.... 

 

توی راه برگشت هم من یک کم حرف زدم و برق اشک رو توی چشماش دیدم و بهش گفتم احتمالا تا مدتی همدیگه رو نمیبینیم.... حامی هم آخرش گفت:تا جمعه!....فک کنم منظورش این بود که ایشالله تا اون زمان مامانش اینا اومدن و راضیشون میکنه بیان خونه ی ما.... 

بعدم بچه ی بد باز آبا رو خالی کرد روی من و منم دستم از همه جا کوتاه نتونستم تلافی کنم اما یکی طلبش می مونه تا وقتش!!!!

 

وقتی برگشت خونه باز سر دردش شروع شده بود....الان ۴ روزه مدام سرش درد میکنه....روز شنبه در صندوق عقب ماشین رو کوبیده توی سرش....حواسش کلا در سواحل جزایر لانگرهاوس میباشد....فکر کن داشت راه میرفت من کنارش بودم رفت توی دیوار....ای بسوزه پدر عاشقی.... 

خلاصه که از اون روز مدام سر درد داره.... هر کاریشم میکنم بریم دکتر قبول نکرده....  

عصر رفت سر کار و موقع برگشت دیدم میگه حتی نمیتونه رانندگی کنه.... با اینکه زمان خطر گذشته اما نگرانم.... هر کار میکنم بره یه عکس بگیره زیر بار نمیره.... میگم بیاد بیمارستان ما میگه اونجا زود آدم رو بستری میکنن....ولی خوب وقتی پیش هم بودیم زیاد بد نبوده.... فک کنم تنهایی بیشتر باعث میشه احساس درد کنه!!!.... 

 

شبش کلی با هم حرف زدیم و بعدم خوابیدیم....فکر کنم اواسط شب بنده مورد تهاجم ویروس های جیگر قرار گرفتم و صبح که چشمامو باز کردم دیدم گلوم خیلی درده.... مامان رو فرستادم سر کار و خودم تصمیم گرفتم یه ساعت دیرتر برم....بدنم شدید درد داشت.... 

حامی زنگ زد و وقتی شنید گفت میاد دنبالم....اصلاْ حتی نمیتونستم سنگینی سرم رو نگه دارم....خیلی بی حالم.... حالا نوبت اون بود هی گیر بده بریم دکتر و من بگم نه خیر من از آمپول می ترسم و اون بگه دخترم باز ۲ سالش شد؟؟!!!! 

 

بعدم میگه:خانومی دقت کردی ما هر بار که به جایی رسیدیم که فک کردیم باید از هم تا یه مدتی دور باشیم زودتر از همیشه اش همدیگه رو دیدیم؟....دیروز میگفتی شاید بیش از یک ماه بشه این دوری و الان من پیشتم؟....میدونی که خدا نمیخواد و نمیزاره دور بشیم؟؟؟.... و البته که بعدش حرفای دیروز من رو مخسره کردن و بنده فقط غر غر کردم چون توان بیش از این رو نداشتم و اونم می خندید و ذوق دخمل بیحالشو می کرد 

 

دیروز میون نطق های من در مورد اینکه من شدیداْ تحت فشارم و تو نمی فهمی و اینا،حامی یه دفعه سرشو گذاشت روی فرمون و گفت:تو نمیدونی من توی چه شرایطیم و از هیچی خبر نداری....تو نمیدونی همه ی این کارایی که میگی رو من انجام دادم....!!! 

مدتی هست اینو در موردش فهمیدم که سعی میکنه من از حرفهای خانواده اش دور باشم.... یعنی بیشتر تلاش میکنه حرفهای مثبت رو به من بگه تا من ناراحت نشم و دید منفی پیدا نکنم....و خودشه که داره تنهایی همه ی این بار رو تحمل میکنه....حتی درد و دل هم نمیکنه.... اینو از چشماش می خونم.... اینجور وقتا دلم میگیره.... من چه کم صبرم و هر چی میشه سنگینی حرفها رو به اون منتقل می کنم و اون چقدر سعی میکنه من توی آرامش باشم.... 

 

این دو روز یه اتفاق دیگه هم افتاد....به خاطر مسائلی که پیش اومد من حامی رو مجبور کردم از گذشته اش بگه و تمام دیروز بیشتر از اینکه ناراحت وضعمون بودم از شنیدن اون حرفها به هم ریخته بودم....خیلی حسودم میدونم....اونم نسبت به گذشته ای که تمام شده و خیلی هم مهم نبوده.... 

اما بعد از اون حامی هم خواست بدونه....دوست نداشتم....اما دیگه نمیشد....قضیه ی امیر رو که میدونست.... و من تا حدی هم از گذشته گفتم....وارد جزئیات نشدم چون نیمخواستم وضعی که من دچارش شدم اون دچار شه.... جزئیات ذهن آدم رو درگیر میکنه....  

 

خیلی بی هدف نوشتم....میدونم....راستش فقط نیاز به نوشتن داشتم....نیاز به تکرار اون چیزایی که داشتن توی ذهنم میگذشتن.... 

اصلا نمیدونم چه اتفاقی میفته اما دوست دارم اینطور فکر کنم که خانواده ی حامی فردا میان و روز شنبه میان خونه ی ما و حرف میزنن و کدورت ها رفع میشه و دید همه باز میشه و این حس های سنگین کنار میره و خدا خودش جور میکنه که تا آخر هفته اش ما یه مراسم نامزدی کوچیک همراه با خوندن خطبه ی عقدمون خواهیم داشت....آخر خوش بینانه فکر کردنه میدونم....اما حالا که قراره خوب فکر کنم بزار کامل خوب فکر کنم.... 

 

سخته وقتی مامان و دایی اینا نباشن و من تنها مسئول این خونه باشم حامی کنارم نباشه.... اونم معذبه.... هر چی میگم میگه خودم میام این کار رو میکنم و بعد یاد شرایط که میفتیم دلمون میگیره....  

 

راستییییی این همه حرف زدم یه چیزو بگم که یادم رفت....حافظه نیست که ماشالله!!! 

دیشب باز  مامان اومد پیشم و گفت:بلاخره تصمیمت چیه....گفتم:دیشب که گفتم...گفت:نه میخوام ببینم چشمات باز شد یا نه(دقت دارید دیگه....چقدر قشنگ تصمیم من رو پرسیدن).... منم گفتم:بله....تصمیمم اینه که کنار می ایستم و سمت هیچ کسی رو نمیگیرم تا خدا همه چیز رو معلوم کنه....بلاخره معلوم میشه تصور شما در مورد حامی و خانواده اش درسته یا من درست شناختم....هیچ تلاشی در این زمینه نمیکنم فقط می ایستم و نگاه میکنم....گفت:یعنی چی؟ گفتم:حامی خودش نشون خواهد داد که چطور آدمیه.... 

مامان گفت:چی بهش گفتی چی بهت گفته؟....گفتم:بهش همینا رو گفتم و حامی هم گفته در اولین فرصت همه ی شرایط رو جور میکنم....مامان خنده ی تلخی کرد و رفت....مکه هم میره.... 

 

اینا رو به حامی هم گفتم....الهی بمیرم اینقدر از فکر مامان در مورد خودش ناراحت شد....اما زیاد چیزی نگفت....میدونم دلگیره اما سعی کردم بدونه شرایط چیه و خدا رو شکر که حامی اینا رو خوب درک میکنه....گفت باید ذهنیت مادرت رو درست کنم و این بعهده ی خودمه.... 

مامان هم به خاطر شرایط اینطور فکر میکنه و گرنه تا قبل از این حرفا خودش خیلی قبولش داشت.... یادمه چند ماه قبل از این خواسگاری حامی و خانواده اش اومده بودن خونه ی ما.... من نرفتم پایین....(خوب من کلا زیاد نمیرفتم آخه اینا همه پسر بودن و من سختم میشد دیگه).... بعد که رفتن مامان تا چند روز مدام داشت از حامی تعریف میکرد.... از کارش از درسش....میگفت شیما من و حامی اینقدر با هم صمیمی حرف زدیم که نگو....همه اش داشتیم با هم می خندیدیم.... یا مدام میگفت چقدر قیافه اش دلنشینه این پسر.... خلاصه اینقدر میگفت که من مرده بودم از تعجب که یعنی این مستر حامی از آخرین باری که من دیدمش اینقدر تغییر کرده؟؟؟...آخه مامان اینا حس منو میدونستن دیگه!!! 

 

حالا وسط این ماجراها این خواسگار سمج هم ما رو ول نمیکنه و شده بهانه ی دست این اهل خونه....که ببین اینا چیکاااااار میکنن که فقط بیان اینجا اون وقت ما تو رو بدیم به اونا که میگن آمادگی نداریم؟؟؟؟؟؟....یکی بیاد کمک لطفا....من اعصاب ندارمممممممم..... 

 

حالم بدههههههههههههه

کمک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیروز...امروز...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.