سه(16-)

دیروز در پی یافتن اون کتابه که مفقود شده بود و اون جزوه ها که در راه علم به نیستی کشیده شدن زنگ زدم به چند تا از بچه های همکلاسیه سابق... 

 

یکیشون یه دختر خیلیییی درسخون کلاس بود که همیشه فوق استرس بود...همه اش در حال گریه بود که من بلد نیستم...حالا کتابا رو خورده بودا... اما همیشه استرس داشت... به همین دلیل توی تئوری ها قوی بود به خاطر اینکه خیلییی میخوند اما به کار بالینی که رسید کم آورد... 

در هر حال الان هم از لحاظ اطلاعات بالائه اما خوب به دلیل اعتماد به نفس که لازمه ی کار ماست با مشکل مواجه میشد... 

 

یادمه سال پیش من خوچحالانه رفتم سر جلسه ی کنکور...چون همه میدونستن من دقیقا 2 هفته مونده تازه منبع ها رو گرفتم و کلا کسی هم جدیم نگرفت دیگه:دی 

 

از قضا من شدم 17 و این خانوم شد 25... 

که هیچ تفاوتی هم نداشت هر دو قبول نشدیم...اون رتبه نیاورد و منم که خیر سرم رتبه آوردم معلوم نشد از کجا این اهالی پارتی دار سرمون خراب شدن که... 

 

حالا بگذریم... 

من یکی از دلایل رتبه ی این همکلاسیم رو استرسی میدونستم که همیشه داشت... 

ولی جالب بود که دیشب واسه اولین بار من صدای صاف و آروم و حتی بگم خوشحالش رو شنیدم.... 

دوستم میگه:ببین اینا تاثیراته شوهره...  

 

خلاصه که فهمیدیم ایشون نه تنها کل درسا رو خوندن بلکه در حال مرور هستن و اعتماد به نفسم که در حال بیداد کردنه... 

 

از طرفی زنگ زدم به یکی دیگه از بچه ها که معمولا خودشو زیاد تحویل میگرفت... 

بعد دیدم این بنده خدا چرا اینقد دپ شده؟؟؟!!!! 

نگو این ناراحته چرا همه ی دوستان رفتن خانه ی بخت ایشون رو نبردن  

هر چی من یک ساعت فک زدم که عزیزم هر کسی یه زمان یه روز وقتشه...باید خودت آماده باشی و یکی باشه که بتونه همراهیت کنه توی راه زندگیت نه اینکه فقط همین طور یکی بشه همسرت این فقط تکرار کرد که نهههههه دیگه دیر شده 

 

تلفن رو که قطع کردم مات و مبهوت مونده بودم...

نمیدوستم استرس درس رو داشته باشم که اون یکی خونده و تمام کرده و من هنوز به نصف هم نرسیدم یا استرس ترشیدگی بگیرم  

خدایی اینم وقت گیر آورداااا... 

 

حالا میدونید نتیجه اش چی شد؟؟؟

تمام امروز نشستم جدول سودوکو حل کردم!!!!

 

 

من مطمئنم حتما امسال قبول میشم... 

حالا هی شما بگو نه... 

من که میدونم که

دو(۱۷-)

فکر میکنم یه مقدار مسخره باشه که من ۱۷ روز مونده به کنکور دارم در به در دنبال یکی از کتابای لاتینی میگردم که منبعمونه...نه؟؟ 

 

بعد یک کم دیگه که فکر میکنم میبینم مسخره ترش اینه که ۲ تا جزوه ی پایان نامه زیراکس شده داشتم که ترجمه ی یکی از فصلای یکی دیگه از منابع بود...ولی الان نیست!!!...یعنی نمیدونم کوشش.... 

 

بعد نه که وقت زیادی دارم فکر کنم تمام این روزای باقی مونده رو باید دنبال اینا بگردم... حالا نه اینکه برم بیرون و توی کتابفروشیا و کتابخونه ها بگردما...نه...توی خونه میگردم!!!!....خوب حتما یه جا گذاشتم دیگه... 

 

احتمالا خود ۲۸ پیدا میشن... 

 

شرمنده اخلاق همگی اگر فکر کنین من میتونم حالا قید اینا رو بزنم و بقیه رو بخونم...نمیشه که... زشته خوبیت نداره... اگر اینا پیدا شدن بقیه رو می خونم... اگر پیدا نشدن نمیشه که تبعیض بزارم که... 

 

امروز قاط زدم حسابی... 

دارم خیلییییی قشششششششنگ گند میزنم به همه چی... 

یعنی هر جا هم مشکلی نبوده زدم یه مشکل درست کردم خودم... 

مگه من چیم کمتر از بقیه است؟؟؟...یعنی فقط اونا میتونن واسم مشکل بسازن؟؟؟ 

یعنی میخواین بگین از من بر نمیاد؟؟؟ 

دهه... فکر کردین... 

 

 

میگم میشه این معادله رو حل کنین: 

یه بنده خدایی حال شما رو میگیره...بعد شما در شرایطی که حالتون گرفته است یه تصمیم مهم میگیرید... بعد بازم اون یه بنده خدا حالتون رو میگیره... بعد شما یه چیزی میگید شاید فرجی شد و اونم حالش گرفته شد...بعد باز اون حالتون رو میگیره...بعد میشینید سر جاتون و تصمیم میگیرید با این عزرائیله وارد مذاکره بشید که تا نزدم خودم دمار این روح و روان رو در بیارم بیا این روح ما رو وردار از این معرکه ببر!!!!... بعد این بار عزرائیله حالتون رو میگیره!!!!... بعد شما...نمیدونید الان باید چیکار کنین...همچین یک کمی خیلییی کم گیجید؟!!!!  

این یعنی همه چی طبیعیه نه؟؟؟ 

 

برم به بدبختیام برسم... 

کو این کتابه من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مامانننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟

 

یک(۱۹-)

یه وقتایی کوچ لازمه... 

باید بار سفر ببندی و بزنی بیرون تا بتونی یه شروع بهتر رو تجربه کنی... 

 

اهل در جا زدن نیستم... 

اهل شکست خوردن و کم آوردن نیستم... 

زنده نیستم اون روزی که بزارم دنیا منو زمین بزنه و توانی برای بلند شدن نداشته باشم...  

 

میخوام هر روز رو به تمامی زندگی کنم... 

فعلا همین... 

 

خواستم بگم شروعش امروز بود 

و امروز حتما روز قشنگیه...