خوب من الان از پیش دکی جون اومدم و هنوز همییییین طور در عجب موندم!!!!
همین کارا رو میکنن من از هر چی مشاوره و روانشناسی و ایناست زده میشم دیگه.... تازه فکر میکردم این هی سر کلاسا اصول رو توضیح میداد و تاکید می کرد حتما خودش بیشتر از همه رعایتش میکنه اما فکر کنم بدلیل ذیق! وقت از همه ی اصول فاکتور گرفت
کلا که سوالی به عنوان:خانوم شوما چه مرگته پاشدی اومدی اینجا که پرسیده نشد به هیچ وجه!!!!!
به جاش یه سری سوالات مربوط به اینکه آیای خودت رو زیبا میدونی یا نه؟خوب میخوابی؟ خوب میخوری؟و.... پرسید!
بعد حالا من هییییییی به زور میخواستم بین حرفاش یه جایی پیدا کنم بهش بگم چه دردی دارم اون هی سعی میکرد به من اعتماد به نفس بده
خوب بود همون اول که پرسید خودت رو قبول داری من سفت و محکم گفتم بله و بعدم حالیش کردم که اعتماد به نفسم خیلی هم خوبه!!!!
بعد ۲ ساعت واسم توضیح داد که تو دختر زیبایی هستی اندامت اینقدر مناسبه رفتارت اینقدر معقوله رشته ات هم که عالیه پس بیخود فکر و خیال نکن و هیچیت نیست!!!!
فک کنم با اون آقاهه که قبلا ازش گفتم یه تبانی داشتن به من اعتماد به نفس بدن
بعد هییییی برای من میگه که نکنه نگران کار باشیا فقط کافیه خوب کارتو بلد باشی و کار گیر میاد و اینا.... یک کم سکوت کردم بعد دیگه واقعا با بی حوصلگی گفتم دکی جون من مشکل کار ندارما!!!!!!( احتمالا فکر کرده بوده چون درد اصلی مملکت بیکاریه به منم سرایت کرده) بعد واسش توضیح دادم که جایگاه کاریم به نسبت سن و سابقه ی کارم قابل قبوله و باهاش مشکلی ندارم....
بعد که توضیح دادم یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد که شرمنده شدم چرا رفتم پیشش!!!!.... یعنی یه جوری که انگار خوشی زده زیر دلم رفتم ها اون مدلی....
بعد گفت:من تستت کردم تو خوبه خوبی و نیاز به دارو نداری!.... گفتم:آخه فدات شم اینو که خودم میدونم واسه دارو نیومدم که!!!!!!!(دیگه کم کم داشتم پا میکوبیدم روی زمین)
خدااااییییی تکنیک به این پیشرفته ای دیده بودید تا حالا؟؟؟ نه واقعا تا حالا به ذهنتون رسیده بود؟؟؟
بعدش گفت یه سری راه حل بهم میده هم جسمی هم روحی تا نشاط بیشتری پیدا کنم.... یه جورایی انگار رفته بودم دکتر تغذیه....چون اینطور توصیه هاش معمولا مفیده و این قبلا بهم اثبات شده اومدم اینجا بنویسم شما هم دوست داشتید عمل کنین....
۱. روزانه(صبحا باشه که بهتره) یک قاشق عسل رو توی نصف لیوان آب جوش یا شیر ولرم حل کنین و بخورین....البته گفت خوردنش به این صورت باشه که توی دهنتون نگهش دارین....مثل دهان شویه....گفت بالاترین جذب عسل در بدن از طریق دهانه....اینقدر نگه دارین تا حالت کف پیدا کنه و بعد قورت بدین
۲.در روز ۳ تا تایم ۱۰ دقیقه ای ورزش کنین....پشت سر هم نباشه و حتما با فاصله باشه....و هر بار بعد ورزش هم ۱۰ تا نفس عمیق بکشید....جوری که بازدمش رو با ۵ شماره خارج کنین نه اینکه یهو بدین بیرون
۳.هر روز ساعت ۱۰ صبح یه سیب درختی رو با پوست بخورید....میگفت سیب زرد پوست نازک تری داره و شاید خوردنش راحت تر باشه چون باید با پوست حتما باشه
۴.هر شب خوردن سالاد توی برنامه ی غذایی باشه توی سالاد هم کاهو،گوجه،هویج،خیار باشه و به جای سس هم فقط لیمو ترش تازه باشه
۵.خوردن ترشیجات و سرکه و آبغوره و فلفل تند ممنوع
۶.لبخند درمانی کنین یعنی هر ۲ ساعت یه بار برید جلوی آینه و برای ۶۰ ثانیه بخندید....و گونه ها رو توی حالت لبخند ماساژ بدید تا با گذر زمان طرح لبخند روی صورت بمونه و گونه و کنار لب ها افتاده نشه!!!!!
۷.به تفکرات منفی استاپ بدید و تا به ذهنتون اومدن سریع جلوشونو بگیرید و بگید:ولش!!!!!
۸.تا عصبی شدید برین سر تلفن و در مورد یه موضوع خنثی با دوستتون یا کسی که باهاش راحتین گپ بزنین!!!!
۹.تغییر محل و تغییر وضعیت فیزیکی در وقتایی که عصبی میشیییییید راه حل خوبیه!!!!
بعد من اگر چه از این رژیم غذاییه که داده خوشم اومده و حس میکنم واقعا نشاط آور باشن اما از بقیه چیزا هیچ خوشم نیومدو تازه الان احساس نا امیدی دارم چون حس میکنم کسی دیگه نمیتونه کاری برای من بکنه و خودم آخرش باید به داد خودم برسم فقط مسئله اینجاس که حالشو ندارم!!!!!!....
آخرش خودم باید برم مشاور بشم اینا هیچی بلد نیستن
همین!
پ.ن:رازقی جون من رفتم همین جا محل کارش دیدمش مطبش نرفتم....حتما هزینه مطبش همین رقماییه که گفتی اما توی محل کار دولتیمون،برای کارمندا هزینه نداره....من رفته بودم بپرسم که آیا مشاوره بهتره یا روان درمانی اما خوب میشه گفت اصلا هیچ حرفی از مسائلم نزدم!!!!!....یک کمیش هم تقصیر خودم بود چون مشکل اصلیمو نگفتم!!!!
اومدم بنویسم
راستشم بگم نوشتم
اما بعد خودم همه رو پاک کردم نشستم هر هر به ریش این صفحه هه خندیدم!!!!!!
البته که دیوانگی هم حدی داره ولی گاهی وقتا شکستن حد هم لذت بخشه!!!!
خلاصه ی همه ی چیزایی که نوشته بودم اینه که
امروز نوبت گرفتم برم پیش یکی از استادای قبلیمون واسه مشاوره!!!!
میخوام ببینم واسه این روح و روان درب و داغون چه کار تخصصی میشه کرد!!!!
من اولاشو شروع کردم و از پیشرفتشون بسیاااااااار راضیم....جوری که باخوردای مناسبی هم دریافت کردم اما همه اش میترسم یه جایی یه اشتباهی بکنم دوباره و همه ی زحمتام هدر بره....
زحمتامم مربوط به همون کاره میشه که قراره به زودی بگم و هنوز به زودی نشده!!!!!
حالا هنوزم مطمئن نیستم برم چون ذهن نا خودآگاهم دنبال یه بهانه میگرده تا از زیرش در بره اما فعلاْ گرفتیمش و مواظبتشیم....
نکته ی قابل توجه اینکه من الان بیش از یک هفته اس شکلات نخوردم و عین یه روح سرگردان هی اینور اونور میرم و باید هی بزنم روی دستم تا یادم بیاد حق فکر کردن به شکلات و یواشکی بدو بدو رفتن سر یخچال و اینا نیست!!!!!.....ولی خوب یه روز در میون یه چایی رقیق میخورم و اون یه ذره درد معده ی محترمه رو تحمل میکنم به سختی!....
به جاش قرصا رو اصلا نخوردم....نمیدونم من چه پدر کشتگی با قرصا دارم که نمیخورم و حس میکنم ضررش بیشتر از نفعشه چون حتی نرفتم تحقیق کنم و حتی واقعا مطمئن نیستم که کارشون درمانه یا رفع علامتای درد!!!!.... فقط نخوردم چون یه پلاااااااااااستییییک قرص بود و حجمش به نظرم برای سن من مناسب نبود خوب پیرزنا یه پلاستیک قرص دارن و هی باید حواسشون به ساعت باشه!!!!! من به جان خودم هنوز تا ۳۰ سالگی هم کلی فاصله داااااارم....
بلاخره اولین پروژه مون امروز ارسال میشه تا کارای مقاله شدنش پیگیری شه و داریم آماده میشیم بریم سر پروژه ی دوم که البته اونم حدود ۶۰٪ کاراش همزمان با اولی انجام شد و فقط یه جمع بندی کلیش مونده....
برم ببینم دکی جون میگه چند درصد امید به خوب شدن این روح و روان داره!
فهلاْ
خیلی بده یه عالمه حرف و حدیث جدید واسه گفتن داشته باشی اما یه مهر همچییییین زده باشی روی دهنت که مبادا حرف بزنی؟؟؟ حالا چرا؟؟؟ دیگه خدا داند نه بندگان خدا!!!!!
کمی تا قسمتی تنبل شدم....همین که دیگه بعد از ظهر ها قرار نیست جایی برم کلی منو خونه نشین کرده....تا میرسم ناهار خورده نخورده میخوابم و ۷ تازه بیدار میشم که شب شده!!!! و بعد فقط می چرخم توی خونه بدون اینکه کار مفیدی انجام بدم و از ۹ هم پای تلویزیونم تاااا ۱۱.... بعدشم دیگه باز سریع میپرم توی تخت و لالا!!!! کلا اینقدر زندگی من هدفمند شده جدیدا که دارم به خودم غبطه می خورم هییییی
اما از لحاظ روحی خیلی بهترم و کلا حس میکنم دوره ی تغییرات رو بلاخره گذروندم و الان در حال تثبیت شدنم.....
و بعد:
یه آقایی بود که از چند وقت قبل میشناختمش و بهم ابراز علاقه کرده بود.... چند ماه پیش هم اینو تکرار کرد با اینکه از همه ی گذشته ام خبر داشت.... خوب من نمیتونستم عاشق کسی باشم و اینو بهش گفتم....دلمم نمیخواست متعهد باشم.... اون هی مستقیم و غیر مستقیم میگفت که میدونه اگر با کسی دیگه غیر از من ازدواج کنه مطئننه که بعدها پشیمون میشه!!!! و من هر بار سعی کردم یه جوری حالیش کنم که خوب چشماتو باز کن با یه آدم خوب ازدواج کن تا پشیمون نشی!!!!
حالا ملاکاش برای ازدواج فقط پیرامون تیپ و قیافه ی طرف میگشت و خیلی واضح اینو میگفت که میخوام زیباییه زنم بهم اعتماد به نفس بده!!!!!
وقتی دیگه کاملا مطمئن شد که جواب من تغییر نمیکنه اون روی قضیه مشخص شد و طی یک مکالمه حرفایی زد که فک من رو باید از روی زمین جمع میکردید!!!....مدام به تیپ و قیافه ام چیز میگفت و اینکه باید واقع بین باشم و خلاصه که من نمیگم اما شما بدون هرجمله ای که گفت بدتر از قبلی بود و خارج از سطح تحمل من.... با این حال کلی جلوی خودم رو گرفتم و جواب ندادم و بعد از اونم واسه همیشه همه ی حرفا و تماساش بی جواب موند!!!! یعنی حتی جواب سلامشم ندادم!!!!
درسته حرفاش بیشتر از سر کینه ای بود که به دل گرفته بود اما با توجه به یک عدد من! که دوره ی بحران و غمم رو طی میکردم و شدیدا! شکننده بودم،شنیدن اون حرفا و هی تکرارشون توی سرم کلا زده بود اعتماد به نفسه رو داغون کرده بود!.... فکر کنم ۱ ماهی طول کشید تا دوباره خودم شدم و فراموش کردم
اینم لازمه بگم که ۱ هفته بعد از حرفا و کاراش اومد و خیلی عذر خواهی کرد و تلاش کرد از دلم در بیاره اما دلم باهاش صاف نشد!!!! چون واقعا تحمل کرده بودم و شنیدن اون حرفا فرای طاقت من بود.... میدونست دختر مغروریم و دقیقاْ دست روی همین گذاشته بود.... فهمید که نمیتونم ببخشمش و خلاصه که قرار شد هر موقع تونستم ببخشمش!!!!
حالا دیروز بعد از چند ماه اول یه اس ام اس داده که معلوم بود واسه یه نفر نیست و جمعی نوشته شده یعنی افعال جمع بود!!!! که لطفاْ دیگه با من تماس نگیرید من دارم ازدواج میکنم!!!!..... اباااااااالفضل....یعنیییییی چند نفر توی اون لیییییییست بودن!!!!.....منم پاک کردم و دلیلی هم ندیدم جواب بدم....مسلماْ من از خیلی وقت قبلش اونو پرت کرده بودم بیرون!....
عصرش زنگ زده....با یه شماره دیگه.... و میگه که اس دادم جواب ندادی!
گفتم بعله دریافت کردم و دلیلی برای جواب ندیدم....جوابتون رو از قبل که میدونستیییید!
گفت:میخوام دوباره ازت عذر خواهی کنم به خاطر همه چی و به خاطر همه ی محبتا و خوبیات تشکر کنم و آدمی به خوبی تو ندیدم و من بد کردم و منو ببخش!
گفتم:مشکلی نیست!
گفت:ازم دلخوری؟
گفتم:واسم مهم نیست!
گفت:می بخشیم؟
گفتم:به وقتش!
گفت:چرا اینقدر سرد حرف میزنی؟
گفتم:با غریبه ها باید مثل غریبه حرف زد!
گفت:یعنی غریبه ام؟
گفتم:دقیقاْ....همیشه بودید!
یک کمی سکوت کرد و بعد پرسید کاری ندارم و بعدم یک کمی آرزوهای خوب برام کرد و من دیگه بای کردم و قطع کردم!
اما نکته مورد نظر این بود که از اول که فهمیدم اینه توی ذهنم بود موقع قطع کردن براش آرزوی خوشبختی کنم درست مثل همه ی آدمای دیگه و در تمام طول مکالمه داشتم تلاشم رو برای گفتنش میکردم اما بازم نگفتم!!!!
میخواستم خودم باشم....بدون اینکه نشون بدم از هر چیزی میگذرم....
اون آدم بچگیه خودش رو بهم ثابت کرده بود با این حال من نتونستم ازش بگذرم چون به حریم شخصیه من توهین کرده بود و این حق رو نداشت ....
مطمئنم با دعای من هیچ تغییری در تقدیر اون اتفاق نمی افته اما حداقلش اینه که به دلم نشون دادم بهش اهمیت میدم و هر کس بهش بی احترامی کنه منم کاملا وجودش رو نقض میکنم!.... هیچ دعایی هم براش ندارم....
میدونم چند وقت دیگه کلا یادم نمیاد کی بود اصلا و اون زمان مطمئنم کاملا بخشیدمش و واسش آرزوهای خوب هم دارم....اما الان به چیزی که حس نمیکنم تظاهر هم نمیکنم!....اینجوری آروم ترم....
من یه کاری برای انجام دادن دارم که به زودی میام و میگم!
فهلاْ