دیشب ۴شنبه سوری بود و من موندم خونه!
اولین سال بود که این شب برای من عین بقیه ی شبها گذشت....خوب عیب نداره اینم یه جورشه دیگه!
من نمیدونم چه اتفاقاتی افتاده اما یه چیزی بین یه گروه از فامیلا اتفاق افتاده و همین باعث شده بود که ۲ دسته بشن....ما سالهای پیش حدود ۱۵۰ نفر بودیم که میرفتیم برای ۴شنبه سوری توی کارگاهی خارج از مرکز شهر.... امسال ۲ دسته شده بودن....بعد هر دوشون هم به ما گفتن بیاین!.... و خوب این وسط گروهی برد که...!!!!
بی خیال....من برای اینکه خودم رو از این بحثا راحت کنم و پیش وجدان خودم ناراحت نباشم هیچ کدوم رو نرفتم بخصوص اینکه این طرفی که دایی اینا رفتن همه ی هم سن و سالای من یه بچه هم بغلشون دارن و من با اینکه خیلی دوستشون دارم اما اونقدرم بهم خوش نمیگذره!
اما خوب وقتی بعد از رفتن دایی اینا اون یکی گروه هم زنگ زدن دوباره و فهمیدن،من خیلی براشون غصه خوردم....چون امسال یه مشکلی واسشون پیش اومد و من حس کردم الان فکر میکنن که به خاطر این مسئله هه همه اینکارو کردن....از نظر من اصلا انسانی و اخلاقی نبود... اما چه میشه کرد وقتی حقیقت اینه که زور هر خونه دست زن خونه اس....و چقدر بدتره وقتی بعضی از زن ها در بعضی از موقعیت ها فقط لجبازی میکنن و به هیییییچ چیز دیگه ای فکر نمیکنن.... خوب اونوقت حق میدم به امثال اون مستر که میگفت زن ها اصلا فکر نمیکنن!!!!.... یعنی من دیشب به قدری از برخوردای اون زن با کلهم اعضای خانواده ناراحت شدم که فقط توی دلم گفتم:اگر قراره من یه روز ازدواج کنم و این شکلی شم همون بهتر که مجرد بمونم!....والله!
احتمالا فردا آخرین روز کاری من در سال ۹۰ خواهد بود!....
حس خاصی ندارم....اما درست مثل همیشه روزهای آخر سال برای من روزهای سنگینی هستن.... این تغییر سال و تغییر فصل از زمستون به بهار برای من خیلی بزرگ و عجیبه....و اون لحظه ی تحویل سال چیزیه که هر سال برام سخت تر و سنگین تر میشه!
هوا کاملا ماته....مث مه!.... به مامان میگم:چرا اینجوریه؟مه شده؟؟؟ مامان میگه:نه بابا خاکه! خدا داره خونه تکونی میکنه!!!....ای جاااانم خدا جون صبر کردی ما خونه تکونی کنیم بعد شروع کنی؟؟ خوب همه خاکا ریخت اینجا که؟؟
کمتر از شش روز دیگه سال تمام میشه و من....هنوز تکلیف خودم رو برای پایان این سال و شروع یه سال دیگه از زندگیم روشن نکردم!....باید تصمیمات اساسی بگیرم....باید تغییر کنم.... باید باید باید....وای.... بیست و هفت ساله شدن من توی این سال اتفاق می افته!!!!!....نمیدونم تلخه یا شیرین!!!!....
این روزا بی حسم....
و شایدم لبریز از احسااااااااس
این روزا وقت کم میارم برای نوشتن....اصلا برای اینجا اومدن....
حتی وقت کم میارم برای اینکه برم توی اتاقم! و به این فکر کنم که من چطووووووریییی این اتاقه رو جمع و جور کنم!!!!
تنها کاری که براش وقت آزاد دارم اینه که برم کنار شومینه ی خونه ی مادر بزرگه بشینم و سرم رو به کاناپه تکیه بدم و زانوهامو توی دلم جمع کنم و به گذر ساعت فکر کنم!
از طرفی دوست دارم زودتر این سال تمام شه....بخصوص این روزا و ماه آخرش از من انرژی شدیدی گرفت....همه اش مریضی و بیمارستان....دیگه خسته شدم.... دیگه هر بار تلفن زنگ میخوره تمام بدن من می لرزه که باز یه خبر جدید شده!
از یه طرف دیگه هم آخه شور و شوق عید جالبه....حس و حال مردم توی خیابونا.... حتی شلوغی و همین ترافیکی که توش گیر میکنم هم دوست داشتنیه....حس خوبیه وقتی میبینی تمام فکر و ذکر و سوال روز اطرافیان اینه که: واسه عید آماده ای؟خونه تکونیتون تمام شده؟ خریدای عیدتو کردی؟؟؟....
من امسال واسه عید خرید نکردم....به اندازه ی یه چمدون پر لباس نو دارم که هنوز مارکاش بهشه!!!!....غیر از لباسایی که توی کمدام هست....دیدم دیگه خدایی جا برای اضافه کردن ندارم.... واسه همین تا از یه تعدادیش دل نکنم و ندم بیرون تصمیم اکید دارم که چیزی نخرم!!!.... و برای همین به شدت جلوی خودم رو میگیرم که فروشگاه نرم چون اگر برم کلا این حرفا یادم میره!!!!!
اما از اونجایی که زشته پول توی حساب آدم از یه حدی بیشتر شه، اهل خونه بخصوص با همدستی بانوان عزیز دیشب منو بردن که فقط طلا ها رو ببینیم!!!!....منم که از اول میدونستم که نمیزارن به این سادگی از اونجا بیام بیرون یه سری از طلاهایی که داشتم و دیگه استفاده نمیکردم رو با خودم بردم....
هر چییییی اونجا آقاهه به من چیز نشون میداد من دوست نداشتم....خوب تقصیر من نیست من اصلا اهل طلا نیستم....به جاش عاشق بدلیجاتم....طلا هم فقط جواهر دوست دارم که خوب قیمتاش افتضاح بالائه!..... دیگه من نشسته بودم دایی هی میرفت میاورد من ببینم!!!!!!....
تا اخرش یه گردنبند آوردن که با اینکه طلای زرد بود و من اصولا زرد دوست ندارم اما اونو دوست داشتم....خیلیییی هم به دلم نشست جوری که آقاهه گفت یه گوشواره هم داره که میشه باهاش ست شه و من اونم برداشتم!....جمعا شد ۳ میلیون!.....منم به اندازه ی ۲ میلیون از طلاهامو دادم.... که البته دایی برشون داشت!!!
بهدم تا زندایی جان داشت به سرویس انتخاب میکرد من یه انگشتر کوشولو که یه قلب روش بود و ناز بود دیدم و آقاهه آوردش و دستم کردم و کلی دوستش داشتم....این شد ۲۹۰ هزار تومن آخه خیلیییی نازک و ظریف بود و البته من همینشو دوست داشتم....آخه ۲ تا انگشتر طلا داشتم که هر دو تاشو جزء اون طلاها که عوض کرده بودم دادم و دوس داشتم یه جدید داشته باشم.... خلاصه که آخرش سال تمام نشد مگر اینکه این حساب بنده ی حقیر چیزی تهش نمونه!!!.... تازه یعنی زرنگی کردم و به جای پول اصلش طلا دادم!!!!....خوب من اصلا دوست ندارم طلا جمع کنم.... به همون اندازه ای دوست دارم که ازشون استفاده میکنم نه بیشتر!
مرخصی هفته ی آینده مو هم نوشتم و امضاشو هم گرفتم!!!!.....یک کمی به زور.... این ماه خیلیییی مرخصی رفتم و دیگه خودم روم نمیشد حرفشو بزنم....اما دیگه همین یه ماهه بود دیگه....حالا کلی پرونده و صورتجلسه جلوی رومه که باید توی این ۳ روز آماده شن..... ام پی تری هم حساب کنم وقت کم میارم اما مجبورم!....تازه کارای سایت و اینا هم که بماند!!!!
باید یه سر خیریه هم برم.... خیریه ای که مریضامونو حمایت میکنه....برم یک کم کمک مالی کنم کنم چون این روزا دارن برای مریضا خرید میکنن و حسابی از این نظر در مضیقه ان.... قرار شده به همه ی دوستان و فامیلا و اطرافیان هم بگیم و کارت خیریه بدیم که هر کس میتونه کمک کنه....
برم به کارام برسم....
تا بهههههههد.....
پ.ن:میدونه که من امسال از فکر و یاد کنکور عصبی میشم اومده هی گیر میده که جزوه هاتو بده من....فلان چیزو چیکار کنم؟ اینو چطوری بخونم؟ از این کتاب چی رو بخونم چی رو نخونم؟ و نهایتا اینکه اصلا تو بیا بشو پشتیبان من و هر روز و هر هفته وضعیت درسی منو چک کن!!!!...
یعنی توی تمام این مدت دلم به این اندازه به درد نیومده بود و نشکسته بود.... گرچه اصلا به روی خودم نیاوردم و بازم سعی کردم در همون لحظه هر چی به نظرم میرسه و درسته بهش بگم و کمکش کنم اما....فکر کنم خبر داشت این حرفا چقدر میتونه منو برنجونه!!!!.... بازم هی اصرار کرد که بشو پشتیبان من!!!! انگار من کلاس کنکور زدم.... گفتم: ببخشید اما من واقعا قدرت اینکه به این چیزا فکر کنم رو ندارم....دوست ندارم یادش بیارم....دلم نمیخواد فکرم سمتش بره.... بابا من درد دارم!!!!!!!....باز دیشب اس داده که من فردا میام پیشت برای این کار.... یعنی من با سر در حال رفتن توی دیوار بودم.... چرا بعضی از آدما اینقدر بی ملاحظه ان؟؟؟؟....
*** این پست کاملا دخترونه اس....حوصله ندارید نخونید
دیشب بلاخره طلسم شکست و با دوستم مائده رفتیم خرید....
اولش رفتیم من یه ۱۰ تا کارت تبریک عید خریدم برای کلینیک....بعدشم رفتیم سیتی سنتر.... بیشتر از بقیه ی مراکز خرید اینجا رو دوست دارم...
هیییییی به دوستم میگفتم منو بسیار کنترل کن که نرم زیاد توی مغازه ها و گرنه همه چی می خرم الا اونایی که واسشون اومدما....
اول از همه یه تاپ خوشگل برای دختر خاله گرفتم که آمریکاس و نیومده و کلی جاش خالی بود.... به اضافه ی یه ست سرویس نقره که مامان واسش گذاشت و یه تل خوشکل که چون موهاشو همیشه باز میزاره مطمئننا خیلی به دردش می خوره!
بهد دوست جونی هم یه تاپ مجلسی ناز خرید که خیلییییی دوسش داشتم
بهد رفتیم و چند تا عطر و ادکلن بو کردیم اما به تفاهم نرسیدیم و قرار شد بعدا بریم بخریم...البته من ۲ تا ریمل هم خریدم....چون اون بار بهم گفتین مارکشو هم بنویسم بگم که من ریملم همیشه اورآل ه.... اما مدلای مختلفشو دارم....اونی که همیشه استفاده میکنم ولومینوس طوسیشه.... که من چون بهش حساسیت ندارم خیلی دوسش دارم.... بعدم یکی دیگه داشتم که مدلش تلسکوپی بود و از نمایندگی کیش خریده بود اما اینجا به هر کس میگفتم هی انکار می کردن و میگفتن اصلا همچین چیزی وجود نداره و تقلبی بوده و اینا.... در حالی که خیلییییی عالی بود....بعد این خانومه دقیقا فهمید من چی رو میگم اما اورآلش رو نداشت و از مارک منهتن اون نوع ریمل رو بهم داد....شکلش که تقریبا مث همونه حالا ببینیم آیا خودشم میتونه مث اون باشه یا نه....
دیگه بهدشم رفتیم دنبال عیدی واسه پسر کوشولووووو.....چقدر تنوع واسه دخترا بیشتره هااااا.... من تازه اینو کشف کردم!!!....تازه انتخاب لباس واسه پسرا خیلیییی سخته.... به خصوص اینکه بدونی پدر بچه هم بسی تاکید داره که رنگش باید شاد و قرمز و اینا باشه و سلیقه ی بنده بیشتر به تیپ اسپرت و لی و طوسی و اینا میره که با کلاس باشه نه بچه گونه!!!!....خلاصه که خیلیییی سخت بود....تازه این دوست جون رو هم دنبال خودم میکشوندم.....تا بلاخره تونستم با رنگ قرمز دچار تفاهم بشم و یه بلوز و یه جلیقه ی روش که ست بودن انتخاب کنم.... خودم که دوستش داشتم....بخصوص اینکه جلیقه هه همون مدل اسپرتی بود که توی ذهنم بود....فقط حالا من مطمئن نیستم که سایزش هست یا نه که!!!!!!!
آخر از همه هم رفتیم توی بدلی جات ها و من چندین تا دستبند گرفتم و یه سری چیزای کوشولوی جینگولی....و دیگه از دوستم خواهش کردم که منو کشون کشون ببره بیرون از مجتمع چون نصف شب شده دیگه!!!!!
اینترنت خونه مرحوم شده دلیلشم هنوز مشخص نیست....یعنی اینترنته هست فقط هیچ سایتی رو باز نمیکنه....اما هر موقع درست شه عکس چیزایی که گرفتم به اضافه ی عکس موهامو میزارم
پ.ن: محبوبه ی عزیزم و سمانه ی نازنین به هر دوتون تبریک میگم....امیدوارم روزهای شیرینی کنار همسراتون داشته باشین....و خوشحالم که بلاخره فاصله ها مغلوب صبر و عشق شما شدن.... بهترین آرزوها رو برای هر دوتون دارم
پ.ن۲: زینب جونم میسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی......خیلی خوشحالم کردیاااااا....
پ.ن۳:رفتم یه عالمه آهنگ دانلود کردم به نسبت ۱۰ به ۱ شاد و غمگین داره....بعد میگن چرا همه دپرسن!!!!!