بازم شروع تازه

اصلاْ فکرشو نمیکردم وقتی تصمیم میگیرم که دوباره بیام اینجا و بخوام این بار فقط و فقط خودم باشم اینقدر خوشحال و ذوق مرگ باشم....واقعاْ فکرش رو نمیکردم که تا این حد دلتنگ بشم.... 

 

امروز با مهم ترین دلیلی که می تونستم برگشتم و اینجا رو هم برگردوندم.... 

و میخوام یه اعترافاتی کنم 

 

همیشه میدیدم که دنیام، دنیای درونم، با کسانی که میشناسم تفاوت مشهودی داره و خوب الان اعتراف میکنم که هیچ کس نتونسته درونم رو بفهمه....و اینکه من هم دیگه منتظر کسی نیستم که بیاد و از جنس همین دنیا باشه و بفهمه من چی میگم... 

 

اعتراف میکنم که همیشه آدم های مهم زندگیم برام از خودم مهمتر بودم....این موضوع باعث شد تا بعضی ها ناخواسته و یا خواسته آزارم بدن....نه...اسمش شاید آزار هم نباشه... میدونید بعد از مدتی فراموش میکردن که آنچه بهشون داده میشه صرفاْ یه لطفه... و این باعث میشد از نظر من ناسپاس باشن...حتی اگر خودشون قبولش نداشتن.... 

 

و بدتر از همه این بود که بدلیل همین اهمیتی که بهشون میدادم خودم رو در مقام بعدی اولویت ها میزاشتم....بهتر بگم برای خودم زندگی نکردم...اما امروز شدیداْ دلم برای خودم تنگه.... برای خودم و همه ی چیزایی که فقط واسه خودم می خوام نه هیچ کس دیگه ای.... 

 

آخر از همه هم اعتراف میکنم تا به حال هر کس در زندگیم بوده به نوعی بهم لطفی داشته و درسی بهم یاد داده که همیشه در آینده اش به دردم خورده....و من خیلی مواقع نتونستم بابت اون درس تشکر کنم.... 

 

امروز...با اینکه شدیداْ خسته ام و خوابم میاد اما احساس رضایت خاصی دارم....چون مال خودم هستم... 

   

اینا رو نوشتم تا بدونم امروز واسه ی من صفر مرزی بود!!! 

یادتون میاد تغییر خواسته بودم؟؟؟ خوب به جای اینکه اینجا تغییری کنه من تغییر کردم...چی از این بهتر؟؟؟ 

 

بگذریم....اینا رو فقط گفتم که گفته باشم!!! 

 

امروز صبح یکی از دوستان حالم رو پرسید و منم گفتم که خوبه خوبم و دارم بلاگم رو بر میگردونم.... کمتر از یک دقیقه ی بعدش یه درد بدی تمام وجودم رو گرفت....پاهام رو حس نمیکردم و سرم به حدی گیج بود که قدرت بلند شدن نداشتم....بهش گفتم و نگران شد...حتی اس ام اس ها رو با چشم بسته می نوشتم.... 

 

به مامان زنگ زدم اما تو دفترش نبود...گوشیش هم خاموش بود....منم توی این طبقه تنها بودم....داخلی های بالا رو هم بلد نبودم.... 

 

سعی میکردم باعث نگرانی کسی نشم اما حالم به حدی بد بود که خداخدا میکردم کسی همین جوری بیاد از این طرف رد شه.... 

و اونوقت بود که آقای همکار نمیدونم به چه دلیل این وقت روز مسیرش به اینجا خورد و اومد.... 

اول فکر کرد خوابیدم اما بعد که دید میگم خوب نیستم خیلی هول کرد...بنده خدا نمیدونست باید چیکار کنه...مدام صدام میکرد....گفتم یه چیز شیرین و گرم....رفت برام چایی و کیک و شکلات خرید....یه عالمه....وقتی کمی بهتر شدم هنوز درد داشتم....سوئیچ ماشینو دادم و خواستم یه قرص برام بگیره.... 

میدونستم هزار تا کار داره....مشغول کارای پایان نامه شه و باید زودتر تحویل بده اما بی هیچ منتی همه کار کرد و تا مطمئن نشد نرفت....از اون موقع هم هر نیم ساعت یه زنگ میزنه که باز حالم بد نشده باشه.... 

 

وقتی میبینم کسی بدون اینکه ازش انتظاری داشته باشم اینطور کمکم میکنه احساس خوبی بهم دست میده....گرچه من و این همکار همیشه به هم کمک کردیم ولی تا به حال موردی غیر درس و کار نبود....امروز حس خوبی داشتم....خوشحالم که اشتباه نکردم که بهش اعتماد دارم.... 

 

مهندس قراره برای تیممون یه نرم افزار درست و حسابی درست کنه.... این چند روز حسابی بحث و دعوا داشتیم و آخرش هم فشار داغون شده ی من موند و یه عالمه برگه ی آزمایش....  

ته تهش به این نتیجه رسیدم که انتظار محالیه که ۲ نفر همدیگرو بیش از یه حدی بفهمن اما همین حدی هم که ما بودیم خودش یعنی خیلییییییییییییی 

اما خوب....اینقدر خوشم میاد از این فیلمایی که آخرش الکی خوب تمام میشه!!!! 

  

 

نمیدونم چرا من درست بشو نیستم که نیستم.... 

مهر و آبان و آذر درس نخوندم گفتم کووووووو تا کنکور حالا زوده همه اش یادم میره 

دی رو نفهمیدم چطور گذروندم 

بهمن که شد هواییییی بودم 

و حالا که اسفند شده همه اش به خودم میگم:آخه ۴ ماه و این همه درس؟؟؟ من که نمیرسم بخونم پس ولش کن!!!! 

 

اما امسال....یه چیزی بیش از خواستن و علاقه به قبولی مانعم میشه که بازم از دستش بدم( جمله ام ادبیاتش داغونه هاااا میدونم) 

یه برنامه ریزی کردم که اگر بتونم ۹۰٪ شو انجام بدم تا آخر فروردین میتونم کتابای اصلی و یه سری مطالب مهم دیگه رو تمام کنم....فقط میمونه یه سری مطالب فرعی تر که البته در جای خودشون مهم هستن و دوره....که شدیداْ لازمه....منابع بیشتر حفظی هستن و منم که حافظه ام غوغاااااست.... 

 

خوب  

بازم خوشحالم که اینجا دوباره برگشت.... 

خدایاااااا واسه همه چی ممنونم 

 

پ.ن:چرا من صدام گرفت یهو؟؟؟؟....وقتی حرف میزنم دنبال یه مرد میگردم!!!!....دهه....صدام کوووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟