کمک!!!

ذاتاْ آدم تنوع طلبی نیستم!  

کاملاْ هم بر عکس....بیشتر مواقع دیده میشه که یه جور ناجوووور به چیزایی که دارم گره می خورم...تا حدی که شاید باورم نشه روزی بتونم نداشته باشمشون.... کلاْ به هر چیزی واسم خاطره بسازه وابسته میشم....این خصلت گاهی مواقع خوب و در اکثر مواقع هم مصیبت بزرگیه.... 

 

این موضوع هم شامل آدما میشه هم مکان ها...هم گاهی لباس ها آهنگ ها و حتی این نوشته ها....واسه همینه که الان چیزی حدود ۱ ساعته نشستم زل زدم به این وبلاگ بی زبون و یه دستم میره به سمت کیبوردم که بزنه همه چی رو حذف کنه و اون دستم سفت میزنه رو این دستم....خودتم خود درگیری داری بی خود جو نده لطفاْ .... من حالم خوبه!!!! 

 

حالا این قضیه ی حذف هم همچین قصه ی طولانی ای نداره....فقط دیدم یک کم  سخته تحملش!!!....نه که دوستش نداشته باشم....یاد یه خاطره هاییه که شاید الان دیگه نخوام به خاطرشون بیارم و همین خاطره هه هی نمیزاره من با خوشحالی بنویسم.... 

 

در عین حال دیدم دلم نمیخواد تغییر مکان داشته باشم....و اینکه نمیتونم هم کلاْ قیدشو بزنم.... نیاز دارم گاهی بیام و حرف بزنم.... و بشنوم....درسته اون طرف هم می نویسم اما نوشته های اون طرف فقط درد های دلمه و منتظر شنیدن چیزی از کسی نیستم....اما اینجا انتظار شیرینی دارم و این حس رو دوست دارم.... 

 

خلاصه این همه مقدمه چیدم که بگم احتمالاْ یه تغییراتی میدم به اینجا.... الان دقیقاْ نمیدونم چی و تا چه حد....خوشحال میشم اگر همراهیم کنین و اگر پیشنهادی هم دارید بهم بدید.... 

 

آخرشم اینکه هم اکنون نیازمند یاری ....(رنگش تحریم بود خو!)تان هستیم! 

 

پ.ن: کلاْ امروز فهمیدم معنای دقیق تلافی چیه.... و فهمیدم جواب من فقط یه لبخنده....حالا چه فرق داره تلخ یا شیرین! 

 

پ.ن۲: کسی اسمایلی جونای منو ندیده....از راه عزای عمومی بر میگشتن فک کنم راه رو گم کردن!

من که همین جام که!

نمیدونم چه صیغه ایه که تا من میام و می نویسم که یه مدت نیستم کلاْ زمین و زمان دست به یکی میکنن تا بنده به غلط کردن بیفتم....حالا نه اینجورااااا....اون جور! 

 

بعله دیگه...گفتن نداره...خودش تابلوئه....باز هم ای دی اس ال جان در سواحل لانگرهاوس واسه خودشون خوش بودن و ما نیز در غم دوری از جهان ارتباطات جد و آبادمون رو صدا میکردیم.... 

 

راستش دلم خیلییییی برای اینجا و کلا نوشتن تنگ شده....بعد از طرفی هم که قراره کلا وبلاگ نویسی رو ببوسم بزارم کنار فهلا....ولی خوب لجبازی هم خوب چیزیه و من الان نمیدونم در لجبازی با کی اینجام و می نویسم که نوشته باشم...درسته نمیرسم زیاد بنویسم ولی این گاه گاه نوشتن خیلی بهم کمک میکنه که بتونم آروم باشم...و خوب این آرامش هم که بسی مورد نیاز است.... 

 

۲-۳ شب پیش....سالگرد فوت عزیزی بود که رفتنش خیلی چیزا رو در من شکست....هیچ وقت نمیتونم اون روزا رو فراموش کنم....یادمه نشسته بودم روی صندلی کلینیک...توی فاصله ی بین مریضا... توی ثانیه ای تا به خودم میومدم میدیدم صورتم خیس از اشکه و اصلا نفهمیدم.... 

 

یادمه برف می بارید....و من برف ها رو نگاه میکردم و آه میکشیدم....یادمه اشکام نفسمرو قطع میکرد....خیلی چیزا یادمه اما....قبول دارم که هر اتفاقی حکمتی داره و اینکه من بنده ام و تسلیمش...هر ی رقم بزنه راضیم... 

 

 

اوضاع احوال کار یک کم بهتره....یک کم راضی ترم... و البته به اندازه ی هفته ای چند ساعت دارم درس میخونم...گرچه رشته ی ما امسال کنکور سختی رو خواهد داشت اما من فقط شروع کردم....بقیه اش واقعا به خدا و گردش این دنیا ربط داره.... 

 

دیروز صحنه ی خاصی منو خیلی به فکر برد... 

از پنجره ی اتوبوس دختری رو روبه روم میدیدم که پشت فرمون ماشینی بود و زیباییه چهره اش حس قشنگی رو بهم میداد...لذت می بردم از نگاه کردنش...اما چند ثانیه ی بعد....سیگاری میون انگشتش...و مهارتش در خارج کردن اون دود.... و تهوعی که نمیدونستم چطور کنترلش کنم... 

 

چرا؟؟؟؟....من نمیفهمم این مساله رو....من نتونستم با هیچ قانون و معادله ای حلش کنم...فقط یکبار دیگه ترسیدم...از همه ی آدمهایی ترسیدم که ظاهر دنیا ملاک انتخاب و تائیدشونه....قضاوت نمیکنم...شاید اون دختر بهر حال برای امروز و این جایی که هست دلیلی داره که میتونه قانع کننده باشه....اما بعید میدونم اجازه داشته باشیم یادمون بره که هدف از حضورمون چیه! 

 

و خدا رو شکر میکنم که زیبا نیستم تا زیبایی بهانه ای باشه برام تا فراموش کنم قراره چی به دست بیارم.....