تصمیم نداشتم بنویسم 

الان و این روزا رو نمی خواستم بنویسم 

روزایی که وقتی میرم جلوی آینه و تصویر خودم رو می بینم فقط و فقط یک جمله میاد توی سرم:  

ازت بدم میاااااااااااااااااااااااااااااااااد 

 

آره....روزایی که فقط و فقط از خودم بدم میاد....از هر چیزی که فکر کنید.... 

روزای که اشکام میشه خشم و خشک میشه 

روزایی که آه هام رو به زور تبدیل به خنده های بی هدف می کنم تا بگم هیچی نیست هیچی عوض نشده 

روزایی که از درون داغونم و صدام در نمیاد 

 

ببین به کجا رسوندتم که حتی قدرت درد و دل کردن هم ندارم 

 

حالم بده و خودم میدونم چی به سرم اومده 

 

دوست نداشتم اینا رو بنویسم که کسی بخواد آرومم کنه....حرفهایی که برای آروم شدنم میگن تازه شده یه زخم واسه قلبم....که چرا باهام اینکارو کرد تا امروز بخوام اینا رو بشنوم.... چرا روزگار اینقدر نامرده.... 

 

اما از همه نگفتن دارم به جنون میرسم 

فقط اینا رو نوشتم تا کمی فرت نفس کشیدن پیدا کنم 

 

تا اول ماه بعد نمیام و نمی نویسم.... 

نمیدونم این تنبیهه یا لجبازی....نمیدونم....میخوام دور باشم از همه چیز.... از همه چیز.... میخوام خودم رو دست خودم بکشم.... 

 

سراغم رو نگیرید خواهش می کنم... 

بر میگردم اما یه جور متفاوت 

ماه دیگه رو یه جور دیگه شروع می کنم 

اینو می تونم قول بدم 

بدون دخترکی که توی وجودم قطره قطره آب شد و آتیش گرفت 

می کشمش و بر می گردم 

تا اون روز 

خداحافظ....

یه خاطره ی به یاد ماندنی

خواب ظهرم خواب جالبی نبود 

یعنی هیچی نبود....درست مثل قلبم خالیه خالی بود.... 

انگار یه نوار خالی رو بزاری و فقط از خالی بودنش آشفته بشی.... 

وقتی بلند شدم انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودم....سر دردم باز شروع شده بود و این بار عجیب تر از همیشه....به غزل میگم انگار حباب توی سرم می ترکه....می خنده اما من واقعاْ همین حس رو داشتم....هنوزم دارم! 

 

۲ تا دوست جونی های عزیزم بهم خبر دادن میرن بیرون اما شرایطم اصلا خوب نبود که بتونم برم.... حوصله ی لباس پوشیدن نداشتم....راستش از اون لحظه هایی بود که دل آدم می خواد کاری رو بکنه اما پاهاش نمیره.... بی انگیزه بودم و شایدم افسرده!.... 

 

گفتن میایم به زور می کشیمت بیرون اما من که باورم نشده بود!!!!....اما دروغ چرا....ته دلمم بدم نمی اومد بیان....چند ثانیه ای هم فکرم رفت این سمت که بلدن خونه ی ما رو؟ اما بعد گفتم نه بابا....الان کلی دارن میگن و می خندن.... 

 

منم مشغول صحبت بودم حسااااابی.....حال خوبی نداشتم....بیشتر سکوت کردم.... حتی واژه ای برای آروم کردن هم نداشتم.....چی می تونستم بگم که دل نا آرومش قانع بشه از این همه بی رحمیه آدما؟.... حتی بلد نبودم همدردیمو ابراز کنم می ترسیدم نتونم احساسی که می خواد رو بهش بدم....از دنیا و آدماش بیزار بودم که اینقدر ظالمانه با هم برخورد می کنن.... 

 

تنها که شدم همه چی بیرون ریخت....من بودم و آهنگ این وبلاگ و اشکایی که امونم رو بریده بود..... عصبانیم....هیچ حس دیگه ای رو ندارم.... عصبانیم به خاطر از بین رفتن خیلی چیزا..... و نمی تونم از این موضوع ساده بگذرم.... از اینکه نفهمیده چه کرده و حق به جانبه نمیگذرم.... الان که حسم اینه.... 

 

هفته ی دیگه روز مرده....روز پدره.... و تولدش.... 

راستش هر سه ی این مناسبت ها هر کدوم یه داغن روی دل من....دلم نمیخواد بیاد.... 

 

کم کم داشتم دیوونه می شدم که صدای زنگ در اومد.... عجیب بود... 

اولی رو پشت آیفن شناختم....اینم از مزیت های آیفن تصویری.... اما نفر دوم اصلا معلوم نبود.... 

واسه همین به شک افتادم.... گفتم شاید این توی ذهن من بوده که میان و الان اشتباه می کنم....چون ترسیدم غریبه باشن یه چیزی پوشیدم و رفتم دم در.... 

  

وااااییییی....شاید باور نکنید اما اون لحظه چیزی جز این هم نمی خواستم.... خیلییییی حس خوبی بود....خیلی امید بود....خیلی دلگرمی بود که دوستایی دارم که اینقدر بهم اهمیت میدن اینقدر حضور دارن....اینقدر مهربونن.... شاید اگر ازشون خجالت نمی کشیدم همون جا جلوشون از خوشحالی گریه می کردم.... 

 

قیافه ی بنده که داغون بود فکر کنم....اونا هم که همون ثانیه ی اول فهمیدن گریه می کردم.... اما حرف زدم.... و این خوب بود..... خونه که نیومدن و منم که اعلام کردم اینطور قبول نیست.... اما مصمم شدم امسال تیر ماه یه جشن درست و حسابی بگیریم و با یه مهمونیه دخترونه حسابی بزن برقص راه بندازیم کیف کنیم..... تولدم مرداده و از شانسم امسال دقیقاْ توی روزای گناهه.... دیگه زودتر میگیریم بی مناسبت بیشترم کیف میده..... 

 

از الانم قرار شد تاریخ یه قرار بیرون رو بزاریم که گذاشتیم و به بقیه هم میگیم که کسی بعدا نگه نمیتونه بیاد..... 

 

واقعاْ خدا رو شکر می کنم که دوستای خوبی دارم 

غزل نازنینم که درست به اندازه ی یه عضو خانواده برام مهم و عزیزه.... اصلا واژه ای مترادفش نیست....خودش میدونه چقدر دوستش دارم 

لیلی و رازقی هم که جای خود دارن....من نمیدونم طعم داشتن خواهر چیه ولی هر چی هست برای من به همون اندازه دوست داشتنی و عزیزن.... 

 

من امشب یه حس قشنگ دارم.... 

من تنها نیستم 

خدا بوسیله ی بنده های مهربونش حضورشو بهم نشون میده.... 

ازتون ممنونم.... 

 

 

پ.ن: رعناییی جان من تاریخو میام بهت میگم شوما خودتو آماده کن.... نمیام و نمی تونم و حالم خوب نیست و درس دارم و کار دارم و دوستون ندارم و اینا نداریم .... بهت بگم اینا گروه کاراگاه گجت ساختن هر کی بگه نمیام میرن به زور از خونه میکشنش بیرون بهتره به زبون خوش خودت تسلیم شی اعتراف کنی بیای....تازشم منم قراره باهاشون همکاری کنم در بازسازیه وقایع نقش مقتول رو بازی کنم زیر ملافه ی سفید احتمالا!!!!!!.... 

 

پ.ن۲: نازنیییییییییییییییین.... زودتر تعیین کردیم که خودتو برسونیا.....نزنی زیرش....منتظرم بسیااارتا..... 

 

پ.ن۳: سردیه یه دوست قدیمی دلم رو لرزوند.... حق داشت.... اما خودش اینو ازم خواسته بود و من مجبور بودم کاری که ازم می خواد رو انجام بدم..... خودش نخواست با تعریف خودش پیش بره..... بعضی آدما مهمن....حتی اگر مدتها ازشون بی خبر باشیم.... مدت ها دور باشن.... نباشن.... یا نخوان باشن.... نمیخواستم بهش بگم چه شب ها و روزهایی توی دلم باهاش به عنوان همون دوست صمیمی و عزیز حرف زدم نمیخواستم بگم چقدر دلتنگی کردم براش و عکساشو مرور کردم.... نخواستم هیچی بهش بگم.... مطمئنم دلیل قانع کننده ای داشته.... مطمئنم کاری رو بی دلیل نمی کنه..... مطمئنم چیزی آزارش داده که شاید بازم من نفهمیدم.... اون همیشه از من عاقل تر بود....فقط نمیدونم چرا هیچ وقت نفهمیدم من بیش از حد دوستش دارم.....مهم اینه حتی الانم چیزی از ارزشش برام کم نشده....حتی بیشتر دوستش دارم.... ارزش بعضی آدما به حضورشون نیست....نمیدونم چرا اینا رو اینجا نوشتم....شاید برای اینکه روی دلم نمونه....شایدم برای اینکه اولین و عزیز ترین مهمون این خونه بود.....جاش همیشه توی قلب و روح منه....حتی با اینکه نمیدونه

چند خط با خدا!

دلم خیلی گرفته بود.... 

از همه اش بدتر این بود که دوست داشتم با خدا حرف بزنم و نمی شد 

شاید خجالت می کشیدم 

 

امروز اما 

بلاخره این طلسم شکست 

و من چقدر اشک ریختم.... 

آرومم کرد.... اونم وقتی داشتم همه ی انرژیمو از دست میدادم 

وقتی تمام دیشب خواب کسی رو دیدم که ۴ سال پیش با یه زخم عمیق از زندگیم رفت اما معلومه هنوز در ناخودآگاه ذهن من احساس غریبی وجود داره 

چقدر حس خوبی داشتم دیشب 

آرزو می کردم این خواب هرگز تمام نشه.... 

نمیدونید چه امنیتی بود....چه احساسی بود....چه لذتی بود.... 

 

صبح حسابی نا آروم شده بودم از این خواب 

دوباره سردردم شروع شده بود و بازم چشمم درد می کرد 

حالا دیگه خودمم مطمئنم که عصبیه 

اما فقط چند جمله کافی بود تا دلم بره به آسمون 

خدا جونم عاشقتم... 

 

زندگى دنیا، چیزى جز بازى و سرگرمى نیست! و سراى آخرت، براى آنها که پرهیزگارند، بهتر است! آیا نمى‏اندیشید؟! (32)   

 

وای به من اگر کسی رو،موضوعی رو،اتفاقی رو توی این دنیا بیشتر از یه امتحان یه بازی یه اتفاق تمام شدنی در نظر بگیرم....که اون زمان خودمم که خودم رو زمین زدم.... همه چیز فقط یه آزمونه و ما فقط اومدیم این آزمون رو طی کنیم....چیزی نیست که به دست بیاریم و چیزی از دست نمیره.... فقط باید یاد بگیریم درست ببینیم....

 

بگو: «آنچه در آسمانها و زمین است، از آن کیست؟» بگو: «از آن خداست; رحمت (و بخشش) را بر خود، حتم کرده; (و به همین دلیل،) بطور قطع همه شما را در روز قیامت، که در آن شک و تردیدى نیست، گرد خواهد آورد. (آرى،) فقط کسانى که سرمایه‏هاى وجود خویش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ایمان نمى‏آورند.  

 (12)  

 

نکنه یه روز خودمو از دست بدم؟ نکنه یه روز اینقدر غرق این دنیا و بازی هاش بشم که یادم بره کیم و برای چی اینجام؟ نکنه اینقدر آدما ارزش پیدا کنن که من خودم رو از یاد ببرم و ایمانم رو از دست بدم و .... وای نه!.... کاش یادم بمونه که من با دنیای درونم کاملم . جز این چیزی ندارم و باید مواظبش باشم....باید حفظش کنم....

 

بگو: «آیا غیر خدا را ولى خود انتخاب کنم؟! (خدایى) که آفریننده آسمانها و زمین است; اوست که روزى مى‏دهد، و از کسى روزى نمى‏گیرد.» بگو: «من مامورم که نخستین مسلمان باشم; و (خداوند به من دستور داده که) از مشرکان نباش!» (14)  

 

نه.... فقط خدا ولی منه.... و اگر اون با منه هیچ کس قدرت نداره تا به من آسیب برسونه.... هر اتفاقی فقط حکمت و اراده ی اونه که برای من و زندگیم لازم میدونه....هیچ نیرویی غیر از اون وجود نداره....حتی هیچ نیروی شری....حتی شیطان... فقط و فقط خداست و قدرت اون....من به یگانه قدرت دنیا ایمان دارم و همه ی خواسته هامو از اون می خوام....

 

 

اگر خداوند زیانى به تو برساند، هیچ کس جز او نمى‏تواند آن را برطرف سازد! و اگر خیرى به تو رساند، او بر همه چیز تواناست; (و از قدرت او، هرگونه نیکى ساخته است.) (17) 

   

و من به مهربونی عزیزترینم ایمان دارم....

بگو: «بالاترین گواهى، گواهى کیست؟» (و خودت پاسخ بده و) بگو: «خداوند، گواه میان من و شماست;  

 

گواه بین من و همه ی کسایی که حرفی رو زدن و انجامش ندادن،قولی دادن و زیر پا گذاشتن، دلم رو شکستن و حرف از منطق زدن، زندگیمو به بازی گرفتن و اشتباه خوندن، فقط خداست 

همون طور که یه روز بین خودم و خودش شاهد رو خدا گذاشتم و عهد بستم و به پای این عهد همه چیز رو دادم که ثابت کنم موندم! و اون درست بر عکس من همه چیز رو شکست تا ثابت کنه قدرت داره..... روزی خدا گواه ما خواهد بود.... اون روز نمیخوام آسیبی ببینه اما دیدن اعتراف به اشتباهش تنها خواسته ی منه....

 

ما مى‏دانیم که گفتار آنها، تو را غمگین مى‏کند; ولى (غم مخور! و بدان که) آنها تو را تکذیب نمى‏کنند; بلکه ظالمان، آیات خدا را انکار مى‏نمایند. (33)  

 

مهم نیست اگر حرف های اون می تونه قلب منو به درد بیاره.... مهم نیست که روحم زخم خورده.... مهم نیست که اشک چشمام آرومی نداره.... اون به من بد نمی کنه.... اون داره به خودش بد می کنه چون روح حقیقت رو در دلش می کشه....خدایا.... تا دیر نشده هدایتش کن....

 

بلکه تنها او را مى‏خوانید! و او اگر بخواهد، مشکلى را که بخاطر آن او را خوانده‏اید، برطرف مى‏سازد; و آنچه را (امروز) همتاى خدا قرارمى‏دهید، (در آن روز) فراموش خواهید کرد. (41) 

 

خدای من....تو چقدر واضح راه رو به همه ی ما نشون دادی و چقدر مهربونی.... اگر تو بخوای هر مشکلی حل میشه .... تنها یک دست در دنیا وجود داره و اونم دست توانا و بخشنده ی توئه.... کمکم کن به اشتباه و از سر ندونستن خواسته هامو از کس دیگه نخوام....یادم نره که هیچ گره ای توی این دنیا باز نمیشه مگه به خواست و اراده تو و اون لحظه ای که فکر کنم کسی می تونه کاری برام بکنه یا راهم رو ببنده در اشتباه محضم.... 

مهربون ترینم مشکل همه ی دوستامو حل کن....طاقت دیدن اشکاشونو ندارم....طاقت دیدن دلای غمگینشونو ندارم....طاقت دیدن دلتنگی هاشونو ندارم....میخوام عاشق باشن و بخندن..... میخوام لذت زندگی رو بچشن....با عشق آزمایششون نکن....تنهاشون نکن.... من که تسلیمت هستم....اما ازت می خوام اون ها رو از این روزای سخت دور کنی.... 

 

 

پ.ن:خواب یه نعمت بزرگه....غیر از اینکه یه رفرش واسه جسم و روح آدمه گاهی وقتا هم با خواب دیدن چیزایی که توی روز نیست میشه لذتشون رو حس کرد....دنیای عجیبیه ها....مگه نه؟